و بدون اینکه منتظر جواب بمونه بی هیچ حرف دیگه ای اونجا رو ترک کرد و ییبو رو تنها گذاشت فقط میتونست امیدوار باشه ییبو درکش کنه مسخره بود اگه احمقانه امید داشت دل اون بچه رو نشکونده باشهقلب ها هیچ وقت واقع بین نبودن مگر اینکه غیر قابل شکستن باشن نفسشو به آرومی بیرون داد غیر ممکن بود هم عاشق باشی هم عاقل این دوتا مثل آب و آتیش بودن
با شنیدن اسمش از زبون ییبویی که از پشت سر صداش میزد قدم هاش متوقف شد و قبل از اون که فرصت برگشتن پیدا کنه صدای مهیب برخورد تن شخص پشت سرش با ماشینی که با سرعت بهش زده بود با صدای بلند تو گوشاش اکو شد
ژان وحشت زده چرخید و با دیدن صحنه مقابلش جون از تنش پر کشید نگاهش خیره به خونی بود که به سرعت کف خیابون رو رنگ میزد چیکار کرده بود؟
صدای همهمه مردم تو سرش زنگ میزد
_پسر بیچاره
_یکی زنگ بزنه اورژانس
_خدای من
پاهاش جون جلو رفتن نداشت چند نفری بهش تنه زدن و خودشونو به ییبو رسوندن و ژان مسخ شده به صحنه روبه روش نگاه میکرد
اون فقط میخواست این بچه رو از آسیب دور نگه داره و حالا ناخواسته بزرگ ترین ضربه رو خودش به ییبو زده بود
ییبوی که ساکت و آروم بود و ژان هیچ وقت فکرش هم نمی کرد بهش علاقه مند باشه این لحظه هیچی جز سلامتی اون بچه معصوم خجالتی اهمیت نداشت
اون تنها فرزنده خانواده آرومش بود و ژان با نگاهی درمانده التماس میکرد تا کسی نجاتش بده
جمعیت رو کنار زد و به طرف ییبو رفت و کنارش زانو زد و روی زمین آوار شد چند نفر سعی داشتن تا قبل از اینکه دیر بشه به سمت بیمارستان حرکتش بدن ژان عاجزانه لب زد
_خواهش میکنم تکونش ندید ممکنه آسیب جدی دیده باشه
صورت ییبو بخاطر خونی که ازش رفته بود رنگ پریده به نظر می رسید چشمهاش به آرومی بسته شده بود و انگار هزار سال بود که خوابیده بود دستشو جلو برد و دست سرد ییبو رو تو دستش گرفت چیزی توی سرش منفجر شد اگه اتفاقی برای اون بچه میفتاد باید چیکار میکرد؟
راننده ماشین پسر جوونی بود که با نگاهی ناباور به شخصی که باهاش برخورد کرده بود نگاه میکرد و با التماس توضیح میداد
_باور کنید من ندیدمش یهو پرید جلوی ماشینم من از قصد بهش نزدم
با رسیدن اورژانس تیم پزشکی ییبو و ژان رو احاطه کردن
_بیمار جراحت سر شدید داره و به نظر میاد فاقد هوشیاریه
مرد جوونی که کادر اورژانس بود رو به همکارش گفت و قبل از اینکه ژان بتونه حرفش رو تحلیل کنه رو به ژان گفت
_با بیمار نسبتی دارید؟
ژان با صدای خفه ای جواب داد
_معلمشم
مرد همزمان که برای ییبو کولار گردنی میبست تا از برقراری راه هوایی تنفسش مطمئن بشه گفت
_باید به بیمارستان اعزامش کنیم لطفا هر چه سریع تر به خانواده اش اطلاع بدین
و دوباره مشغول انجام کارش شد ژان با پدر ییبو تماس گرفت و ازش خواست تا سریعا خودشون رو به ییبو برسونن
_در صورت عدم وجود رفلکس گاگ بیمار نیاز به انیتوباسیون داره
ژان تو سکوت به تلاش تیم پزشکی برای نجات ییبو نگاه میکرد و عاجزانه از ییبو میخواست که تا رسیدن به بیمارستان طاقت بیاره
به سرعت تجهیزات آماده شده بود و حالا ییبو در حالیکه با ماسک اکسیژن به آرومی نفس میکشید و ستون فقراتش رو به وسیله برانکارد بی حرکت کرده بودن همراه ژان و تیم پزشکی به نزدیک ترین بیمارستان محل حادثه اعزام شد
تا رسیدن به بیمارستان، توی مسیر وضعیت عصبی و علائم حیاتیش رو هر مرتب چک میکردن
ژان در حالیکه نگاهشو از تن زخمی ییبو میگرفت پرسید
_حالش چطوره؟
مرد روبه روش لبخند آرومی به چهره نگران ژان زد
_من علائم حیاتیش رو چک کردم وضعیت عمومیش بد نیست اما به علت سرعت زیاد بدجوری آسیب دیده
و بعد گفتن این حرف وضعیت تنفسی ییبو رو از نظر بالا و پایین رفتن قفسه سینش چک کرد
با رسیدن به بیمارستان کادر درمان برای بردن ییبو دم یه در شیشه ای حاضر بودن ژان در حالیکه بوی ضد عفونی و تزریقات مشامشو پر میکرد همراه برانکارد ییبو تند تند قدم بر میداشت تا اینکه ییبو به همراه چند تا دکتر و پرستار پشت یه در پنهان شد و ژان تنها به جا موند تلاش برای سر پا موندن بی فایده بود
کاش میشد چشماشو باز کنه و ببینه همه این لحظه های سخت و تلخ فقط یه کابوسه ولی کی میتونست ضمانت کنه آرامش بعد از این طوفان رو؟
سلاممم
یعنی چی میشه؟
حواسمون باشه گاهی وقتا خیلی دیر میشه
میشه به کوچولوی من عشق بدین؟حس میکنم دورش انداختین دوستش داشته باشین منتظر نظراتتون هستم بوس رو سرتون🌸🌼#Suibian_Myeoni
YOU ARE READING
🌙Drunk a dream🌙
Fanfictionمستی یک رویا شیائو ژان معلم موفقیه که زندگی آروم و بی حاشیه ای داره و وانگ ییبوی ۱۷ ساله که خودشو برای کنکور و آزمون ورود به دانشگاه آماده میکنه و چه جرمی بزرگتر از یه عشق مخفیانه؟ و وحشتناک تر از اون یه غیر ممکنِ محال، ییبو اعتراف میکنه به امید سب...