با دستمال مرطوبی رد خشک شده اشک های ییبو رو به آرومی از چهره آروم گرفته و غرق خوابش پاک کرد و در حالیکه ملافه روی تنش رو مرتب میکرد بعد از بوسیدن سرش دستش و توی دستهاش گرفت ماری که روی قلبش چنبره زده بود قدرت نفس کشیدن و ازش میگرفت تا چشمهاش میرفت که از فرط خستگی روی هم بیفته با کوچکترین حرکت ییبو از جا میپریدحرفا و گره بغضی که ییبو سعی میکرد ازش پنهان کنه و به هر نحوی درد رو تحمل کنه و در حضورش دم نزنه روی دل نینگ مونده بود و دم نمیزد
چند روز بود که از دیدن چشمهای شفاف بچه اش محروم بود؟ در حسرت خنده های بلند و از ته دل ییبو میسوخت و تو سکوت تحمل میکرد بی قراری های ییبو دلیل گریه های پنهانیش بود بعد از آروم گرفتنش تازه اشک میریخت و روی پاهاش سقوط میکرد
نینگ هیچ وقت از مادری کردن کم نزاشته بود پرستاری شده بود که پا به پای بیمارش درد کشیدن رو یاد میگرفت تحمل و لحظه به لحظه رنج کشیدن رو تجربه میکرد تو اوج ناتوانی مهربون و صبور بود
پرستاری از جگر گوشه اش کارش بود، کاری که با وجود همه خستگی هاش هیچ حق و حقوقی نداشت ییبو بیمارش نبود دلبندش بود خدای کوچکش، نینگ به اندازه بیمارش مظلوم بود تموم تلاشش رو برای بهتر شدنش میکرد
برای بی درد نفس کشیدنش برای دوباره راه رفتنش اما، این اما میکشتش شب ها تا صبح خیره به چهره غرق خواب ییبو اشک میریخت و روزها تا شب به دنبال روزنه امیدی به دنبال درمانی برای چشمهاش میدوید اما هر بار به در بسته میخورد، نتونسته بود نتونسته بود و موهاش سفید تر و چهره اش درد کشیده تر از قبل میشد استخون هاش آب میشد درد و با تموم وجودش حس میکرد
از همه دنیا فاصله گرفته بود که بیشتر کنار تنها داراییش باشه اما بیشتر شکسته بود
جیان با دیدن ییبو دیگه نمیتونست محکم باشه عین دیوار ترک خورده ای با پس لرزه های این اتفاق فرو ریخته بود و بی خجالت از جو اطرافش با صدای بلند گریه میکرد دکتر لی کمی اونطرف تر با دیدن مرد شکسته به طرفش رفت تا کمی دلداریش بده فکر شرایط اون بچه و تلاش عاجزانه پدر و مادرش چندین شب بود که خواب رو از چشمهاش گرفته بود و در پی کمکی بود که این شرایط رو کمی بهتر و شاید قابل تحمل تر کنه
YOU ARE READING
🌙Drunk a dream🌙
Fanfictionمستی یک رویا شیائو ژان معلم موفقیه که زندگی آروم و بی حاشیه ای داره و وانگ ییبوی ۱۷ ساله که خودشو برای کنکور و آزمون ورود به دانشگاه آماده میکنه و چه جرمی بزرگتر از یه عشق مخفیانه؟ و وحشتناک تر از اون یه غیر ممکنِ محال، ییبو اعتراف میکنه به امید سب...