part 1

114 20 11
                                    

اگر این شعر را خواندی
دستی که آن را نوشته است به یاد نیاور
زیرا من به قدری تو را دوست دارم
که دلم می‌خواهد در خیال  و افکار شیرین تو
از یاد رفته باشم
مبادا
به من فکر کنی و تو را غمگین سازد.
-ویلیام شکسپیر-
.
.
.
[ونیز ۱۹۸۰]
تنها صدای کشیده شدن چرخ های اسکیت روی آسفالت بود که سکوت شب را می‌شکست.
همانطور که هدفون روی گوش هایش و واکمن توی جیب پیراهن سفید اش بود و باد موهای لخت مشکی اش را به پرواز در می آورد ، در تاریکی شب پیش میرفت و با آهنگی آرام زمزمه میکرد.
"Tho we gotta say goodbye for the summer
Darling I promise you this
I'll send you all my love every day in a letter
Sealed with a kiss..."
وقتی به مکان همیشگی اش رسید ، اسکیت را زیر درختی گذاشت و طبق معمول هر شب ، روی چمن های خنک باغ سیب دراز کشید. دستانش را پشت سرش گذاشت و به آسمان پر ستاره ی شب خیره شد.
بعد از کمی آرامش گرفتن و فکر کردن ، روی چمن ها نشست و دفترش را از کوله اش بیرون آورد. سیگاری گوشه ی لبش روشن کرد و همانطور که از سیگارش کام میگرفت مشغول نوشتن داستان نیمه کاره اش شد.
همیشه آنقدر سرگرم نوشتن می‌شد که گذر زمان را فراموش میکرد.
بعضی شب ها تا گرگ و میش صبح همانجا می‌ماند و می‌نوشت و می‌نوشت و می‌نوشت ...
"هی ... کمک ..."
با شنیدن صدای خفه‌ی ناله های شخصی ، سرش را از دفترش بیرون کشید و دست از نوشتن برداشت.
پسری با دست های خونی خودش را روی زمین میکشید و کمک می‌خواست.
از جایش بلند شد و کنار پسر بزرگتر زانو زد. دستانش را زیر بازوهای پسر گذاشت و او را بلند کرد...
×××
به سختی پسر را به خانه اش آورده و زخم بزرگ شکمش را پانسمان کرده بود.
پسر بعد از خون زیادی که از دست داده بود ، بی هوش روی تخت افتاده و به خواب نسبتا عمیقی فرو رفته بود.
حالا که به خواب رفته بود ، بهتر میتوانست چهره اش را ببیند.
موهای حالت دار خرمایی ، بدنی نسبتا ورزیده و لبانی سرخ رنگ و خشکیده.
کنار تخت نشست و موهای خرمایی اش را از جلوی چشمانش کنار زد.
چه بلایی سرش آمده بود؟ آن وقت شب در باغ چه میکرد؟ با چه کسی دعوا کرده بود؟ چرا انقدر مظلوم به نظر میرسید؟
سؤالات زیادی در ذهن پسرک مو مشکی نقش می‌بست ، اما باید تا به هوش آمدن او صبر میکرد تا شاید آنها را از خود او بپرسد و بتواند جوابی برای سوال هایش پیدا کند.
"آب ..."
روی تخت تکان خورد. چشمان عسلی اش را باز کرده بود و آب میخواست.
پسر کوچکتر برای او کمی آب آورد و کمک کرد تا آن را بنوشد.
بعد از خوردن آب لبانش را پاک کرد و نفس عمیقی کشید. زمزمه کرد
+تو ... تو کسی هستی؟
_آروم باش. من زینم  و قرار نیست آسيبی بهت برسونم خب؟
پسر ترسیده کمی آرام تر شد و لیوان نیم خورده اش را روی پاتختی گذاشت.
+اینجا کجاست؟
_خونه ی منه. جات امنه نگران نباش.
روی تخت نشست زین دست هایش را روی بازوهای پسر گذاشت و مجبورش کرد دوباره روی تخت دراز بکشد.
_نمیتونی تکون بخوری. هنوز خونریزی داری.
+تو متوجه نیستی. من باید برم. نمیتونم اینجا بمونم.
_آروم باش. اینجا کسی بهت آسيب نمیرسونه. گفتم که اینجا خونه‌ی منه و کسی جز من قرار نیست بیاد اینجا.
پسر ترسیده ارام تر شد و دوباره سر جایش دراز کشید و چشمانش را بست.
زین از جایش بلند شد و دیگر چیزی نگفت. با اینکه خیلی مشتاق بود بفهمد چه اتفاقی برایش افتاده و چرا زخمی شده ، اما ساکت ماند و چیزی نپرسید.
چراغ را خاموش کرد و پشت میزش کنار تختی که پسر روی آن ب خواب رفته بود نشست. چراغ مطالعه ی کوچکش را به برق زد و تلاش کرد برای نوشتن ادامه ی داستانش تمرکز کند.
وقتی نتیجه ای نگرفت ، شروع کرد به نقاشی کردن ...
همانطور که میکشید کم کم سرش را روی میز گذاشت و به خواب رفت.
×××
صبح روز بعد با گردن درد شدیدی از خواب بلند شد. نگاهش را روی تخت انداخت اما پسر آنجا نبود. چشمش به نقاشی اش افتاد که نصفه کاره مانده بود.
زیر نقاشی متنی نوشته شده بود.
"تا حالا کسی من رو به این قشنگی نکشیده بود. کاش بتونم وقتی تمومش کردی ببینمش. ممنون بابت کمکت. امیدوارم یه روزی برات جبران کنم .L."
اِل؟ یعنی "اِل" اول اسمش بود‌؟
چند ثانیه به دستخط قشنگ پسر نگاه کرد ، سپس از جایش بلند شد و همه جا را گشت. اما اثری از پسری که دیشب نجات داده بود نبود. انگار از اول وجود نداشت.

Sealed with a kiss Where stories live. Discover now