فردا شب خبری از او نبود.
زین تا دم دم های صبح منتظر ماند ولی اِل نیامد.
این نیامدن ها یک هفته ادامه داشت. تا بالاخره در شب هفتم آن پسر مرموز و زیبا دوباره در همان محل ، کنار زین نشست.
+منتظرم بودی؟
_مشخص نیست؟
+چرا. برا چی میای اینجا و منتظرم میمونی؟
_نمیدونم. شخصیت جالبی داری. از حرف زدن باهات لذت میبرم.
+ولی تو حتی یک ساعت هم با من حرف نزدی. چطور میتونی بفهمی شخصیتم جالبه؟
_یه سری چیزا فهمیدی نیستن. حس کردنی ان. احساسم بهم میگه که شخصیت قشنگی داری.
اِل سرش را متفکرانه تکان داد و به آسمان نگاه کرد.
+"ریتم زندگی را گم کرده ام
خوابم نمیبرد
اشتهایم کور شده
تمام کثافت هایم را دزدیده اند."
زین در حالی که به نیمرخ ال نگاه میکرد زمزمه کرد.
_"عجب سیرکی است
همه مان خواهیم مرد
این مسأله به تنهایی
باید کاری کند یکدیگر را دوست بداریم
ولی نمیکند
ما با چیز های بی اهمیت و مبتذل
کوچک شده ایم
ترور شده ایم
ما در هیچ هضم شده ایم
چارلز بوکوفسکی."
_نمیدونستم شعر میخونی اِل
لبخند زد و گفت
+خیلی چیز ها هست که نمیدونی زین.
زین سرش را کج کرد و به او نگاه کرد.
_مثلا؟
+مثلا ... اینکه من اون آدم خوبی که فکر میکنی نیستم.
زین خندید و سرش را پایین انداخت.
_همه ی ما بدیم. هر کسی به هر نحوی میتونه بد باشه. آدم ها کامل نیستن. هر کسی نقصی داره. هر کسی یه زمانی یه جایی گندی زده که شاید فقط خودش ازش خبر داشته باشه.
اما آدم ها با قلب آفریده شدن. با احساس آفریده شدن. همینه که باعث میشه دست به کار های بدتر نزنن و همیشه وجدانشون مراقبشونه. تو به وجدان اعتقاد داری اِل؟
+لیام ... میتونی لیام صدام کنی.
زین به چشم های لیام نگاه کرد. لبخند آرومی زد. از همان لبخند هایی که باعث میشد کنار چشمانش چین بی افتد.
_اسم قشنگیه. لیوم.
+وجدان درون آدم های بد وجود نداره. اون ها انقدر کار های بد انجام دادن که دیگه صدای وجدانشونو نمیشنون.
_مال تو چی؟ مال تو هم مرده؟
+نه ... فکر کنم هنوز درونم احساسش میکنم.
_خوبه.
+تو هم طرفدار چارلز بوکوفسکی هستی؟
_آره شعر هاش عمیقن. بوکوفسکی به قافیه اعتقادی نداره و همین شعر هاش رو خاص میکنه.
لیام گونه ی زین را آرام نوازش کرد.
+اگر نتوانم تو را تا ابد ببینم
بدان که همواره تو همراه من خواهی بود
از درون
از برون
همراه من خواهی بود
بر نوک انگشتانم
"دست های زین را میان دستانش گرفت و خیره به چشمانش ادامه داد"
بر نوک انگشتانم
بر تیغه های ذهنم
در میانه ها
در میانه های آنچه که هستم
از آنچه که از من باقی خواهد ماند ...
بیت آخر را زمزمه کرد و نزدیکتر آمد. لبان گرمش را روی گونه زین گذاشت و بوسه ی کوتاهی روی گونه اش کاشت.
زین چشم بسته لبخند محوی زد. قلب زین حالا جور دیگری در سینه اش میکوبید.
زین به لیام نزدیکتر شد و در حالی که چشم در چشم او دوخته بود ، آرام و با همان لحجه ی شیرین و صدای خمارش زمزمه کرد.
_جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
یک فضای خالی
و حتی در بهترین لحظه ها
و عالی ترین زمان ها
میدانیم که هست
بیشتر از همیشه
"دستان لیام را در دستانش فشرد و بوسه ای روی انگشتانش گذاشت"
میدانیم که هست
جایی میان قلب هست
که هرگز پر نمیشود
و ما
در همان فضا
انتظار میکشیم
انتظار میکشیم ...
لیام محو زین و لبانی که کلمات از آنها خارج میشدند شده بود. در خلسه ی شیرینی فرو رفته بود که قابل وصف نبود.
به خودش آمد دستش را پشت سر زین گذاشت و روی موهایش را بوسید.
از جایش بلند شد.
+دیگه باید برم. آقای نویسنده ی خوش صدا
زین بلند شد و سرش را به نشانه ی تأیید تکان داد
لیام جلو آمد و دستانش را باز کرد. برای اولین بار زین را در آغوش کشید.
زین سرش را روی سینه ی لیام گذاشت و چشمانش را بست
بوی نارگیل و سیگار ریه های زین را پر کرد.
آغوش کوتاه ، ولی محکم بود.
لیام دوباره رفت و در تاریکی محو شد. اینبار زین احساس عجیب تری داشت. حسی شیرین و پر قدرت. انگار وارد دنیای تازه ای شده بود.
آن شب وقتی به خانه برگشت ، تا آخرین لحظه به ماه نگاه کرد تا خوابش برد.
_لیوم ... پسر زیباتر از ماه ...
YOU ARE READING
Sealed with a kiss
Short Storyبله قرار است تابستانی سرد و تنها باشد ولی من خلاء آن را پر خواهم کرد من تمام رویاهایم را هر روز در یک نامه ممهور به یک بوسه برایت ارسال خواهم کرد.