-حس میکنم تو یه سوتفاهم بزرگ گیر افتادم. هیچ وقت هدف های اصلی رو نفهمیدم. انگار همیشه چیزی هست که بهم ثابت کنه که اشتباه فکر میکردم و سرزنشم کنه.
کوچیک که بودم میرفتم تا با بچه ها بازی کنم، یه پیرمرد آشفته حالی همیشه تو اون کوچه بود که روی صندلی چوبی ای که در خونش گذاشته بود، مینشست و بازیمون رو تماشا میکرد. وقتی بازی به اوج خودش میرسید به سمتمون حمله میکرد و بازیمون رو خراب. همه ازش میترسیدن ولی جای دیگه ای برای بازی نبود. بعد ها از همسایه ها شنیدم که اون بچه ای نداشته تا باهاش بازی کنه بخاطر همین، وقتی بازی به هیجان میرسید دوست داشت باهامون بازی کنه... دیدی کوک؟ من از همون اولش هم متوجه ی ادم ها نمیشدم. نکنه چون متوجهت نشدم باهام قهری؟
توی جاش غلطی زد و به پرده ی حریر روبه روی تخت خیره شد:
-نه تهیونگ. آدم خودش هم یه وقت هایی متوجه نمیشه چشه.
کیفم رو روی پاف روبه روی تخت گذاشتم و در حالی که بارونیم رو از تنم خارج میکردم به سمتش قدم برداشتم.
با بالاو پایین شدن تخت، نگاهش رو بهم دوخت. به تاجی تخت تکیه دادم و دستی روی موهای مشکیش کشیدم.
-مهتاب من، این ها همه از عوارض انسان بودنه.
چیزی نگفت و فقط به کیف روی پاف خیره موند. گمونم داشت فکر میکرد.
سرم رو پایین تر بردم و توی موهاش فرو کردم. بوش کردم، یه دم عمیق.
-از شامپوی من استفاده کردی؟
با تعجب سرش رو بلند کرد و سوالی نگاهم کرد.
-نه. شامپوی خودمه.
سرم رو بلند کردم و لبخند محوی زدم و دستم رو بیشتر تو موهای مجعدش فرو بردم.
-بوی من رو میدی. من ادمیم که از خودم فرار میکنم ولی تو مدام من رو یاد خودم میاری.
دستش رو روی رانم گذاشت و خودش رو بالا کشید، به تاجی تکیه داد. حالا دوتایی به کیف روی پاف خیره بودیم.
-این خوبه یا بد؟
زیر چشمی نگاهش کردم.
-تا وقتی تو رو دارم، کافیه.
مدتی به سکوت گذشت. فکر میکنم میخواست از شر این حالش خلاص شه، چون شروع کرد به حرف زدن.
-از یه جایی به بعد دوست داشتن هم جواب نمیده. متاسفم که رنج من رو تحمل میکنی.
ادامه نداد. فکر میکنم از بیان احساساتی که تجربه میکرد شرمگین بود، شاید حس گناهکار بودن بهش دست میداد. لبخندی از سر مهر به احساسات صادقانه اش زدم.
-یه عمر خوراک اشتباه به خوردمون دادن کوک، ته همه ی داستان های بچگیمون، پرنس و پرنسس به هم میرسیدن و با خوبی و خوشی تا آخر عمر با هم زندگی میکردن. اونها خاطرات درد آور کودکیشون رو با خودشون حمل نمیکردن، تو بیچارگی دست و پا نمیزدن. تو دنیای کارتونی تشخیص کار خوب از بد انقدر سخت نبود. نمیدونم چرا ولی انگار درد و ناراحتی تو کارتون ها فقط یه شوخی برای پیش بردن داستان بود. یه چیزی که خوشحالی و شادی تهش رو واقعی تر نشون بده.
کمی خسته بود، جسمش نه، روحش. به قیافه ی خسته ی رنگ پریدش نگاه کردم، به دوتا چشم مشکی تیله ایش. اون بیگ بنگ درخشان.
-میدونی چیه؟ روحمون هر چند وقت یه بار البوم خاطراتش رو میاره پایین، میشینه ورقش میزنه، از همون لحظه ای که به وجود اومده. خاطرات همه ی تناسخ هایی که تجربه کرده. همه ی دردهای قدیمی میریزن سرش و درد بدتری رو بهش تحمیل میکنن. بخاطر همینه که یه وقت هایی درد چیزهایی رو حس میکنیم که برامون اتفاق نیوفتاده.
دستم رو روی دست سردش گذاشتم. نگاهش کردم، نگاهم کرد.
-شاید دوست داشتن، نتونه همه چیز رو راست و ریس کنه ولی قدرت این که به زندگی ادامه بدیم رو بهمون میده.
BINABASA MO ANG
Euphoria
Fanfiction• Name: Euphoria • Type: one shot • Couple: Vkook • Writer: Modita