پارت 1

1.2K 180 27
                                    


با صدای زنگ در سرش را از پرونده بلند کرد.
نگاهی به ساعت انداخت، آنموقع از شب منتظر کسی نبود.
با اکراه به طرف در رفت و از چشمی نگاهی به بیرون انداخت. اما دیدن شخص پشت در باعث شد بدون معطلی در رو باز کنه.

_چیزی شده عزیزم؟

همین جمله کافی بود تا جین خودش رو توی بغل دوست بچگیش بندازه و اشکاش رو رها کنه.

دقایقی بعد هر دو روی کاناپه نشسته بودن و جین توی آغوشش با هق هق توضیح داد:

+ منو نمیخواد، بخاطرش از همه چیزم گذشتم. خانواده ام، دوستام، کارم! امشب بعد از 2سال تازه فهمیده منو نمیخواد. میگه فکر میکنم سریع تصمیم گرفتیم، میگه دلم میخواد بچه داشته باشم بچه خودم نه کسه دیگه.

جین سکسکه ای کرد و بیشتر سرش رو تو آغوشش فشرد

اشکهاش سینه اش رو خیس میکرد اما قلبش....

خودشم نمیدانست قلبش چه حالی داره. ناراحته؟ عصبانیه؟ شایدم خوشحال؟؟؟؟

جین دیگه دوست پسر نداره!!!!

این جمله آنقدر تو مغزش تکرار میشد که حتی نمیتوانست تمرکز کند و به عشقش دلداری بده.

موهای جین رو بویید و سعی کرد با آرامشی که بهش میداد کمی خودش رو آرام کند.

+من دیگه هیچکس رو ندارم. امشب وقتی از اون خونه زدم بیرون یک دفعه فهمیدم هیچکس برام نمونده!
جین یک دفعه سرش رو بالا آورد و تو چشماش نگاه کرد:
+ تو که تنهام نمیزاری ته؟ بگو که تنهام نمیزاری، هان؟

دستش رو نوازش وار روی گونه های نرمش کشید و با نگاه توی چشمای اشکی و زیبای جلوی روش به آرومی زمزمه کرد:

_ هیچوقت، تو همیشه منو برای خودت داری.

لبخند غمگینی روی لبهای جین اومد

+ ممنونم ته ته

دوباره تو آغوشش فرو رفت و بیخبر خودش رو به دستهای نوازشگر مرد عاشق سپرد.

........

صبح با حسی که خیلی وقت بود موقع بیداری نداشت چشمانش را باز کرد. اونقدر هوشیار بود که بداند دستهایی که به دورش پیچیدن مال کیست.

چشمانش را دوباره بست و ناخواسته خاطراتی که سالها سعی درفراموشیشان داشت را مرور کرد.

_____
فلش بک:
______

+ ته ته تو رو خدا با مامانت اینا نرو، یعنی چی که یک ماه میخواین برین! خودت که میگی سفر کاریه، پس تو دیگه نرو، بمون خونه ما. 

_نمیشه یکماه از پدر و مادرم دور بمونم.

جین عصبانی غرید:
+نه که اولین دفعه اته؟؟؟؟؟؟؟

تهیونگ ژست متفکر گرفت
_ به شرطی میمونم که بزاری تو تختت بخوابم.

جین از جا پرید:
+نهههههه تو بدخوابی! تاصبح یا پات رو میپیچی دورم یا منو جای بالشت تو بغلت خفه میکنی. تازه...

تهیونگ نزاشت ادامه بده:
_اگر میخوای خونتون بمونم این تنها راهشه.

+اینهمه جا تو خونه داریم چرا تو تخت من؟

تهیونگ دستهاش رو جلوی سینه گره کرد
_فکر نکنم خیلی دلت بخواد شب بمونم. بهتره من کم کم راه بیوفتم باید زودتر وسایلم رو جمع کنم.

جین لب برچید و با نگاه آزرده به همبازی یک دنده اش خیره شد.
فقط خودش میدانست که لمسهای ناخواسته این همبازی شیطان چند بار قلبش را لرزانده اما از طرفی هم دلش به دوری از او رضایت نمیداد

+باشه قبوله

تهیونگ خوشحال از رسیدن به مقصودش نیشخندی زد
_ خوبه چون مامان اینا یه ساعت پیش رفتن.
و سریع دوید تا از دست جین عصبانی که رودست  خورده بود فرار کند.
_______
با حس لبهایی روی گردنش از گذشته جدا شد. لبخندی زد:
+هنوز عادت سر صبحت هست؟ آخه کدوم آدم عاقلی اول صبح هر کی کنارش باشه رو میبوسه؟

تهیونگ رو گردنش لبخند زد:
_اتفاقا عادت خیلی خوبیه پیشنهاد میکنم یه بار امتحان کنی.

بالشت کنارش رو برداشت و با یک چرخش ضربه ای به تهیونگ زد و از آغوشش جدا شد
+مگه تو خواب ببینی

تهیونگ خیره به رفتنش زمزمه کرد:
تمام عمر خوابش رو دیدم.

just stayDonde viven las historias. Descúbrelo ahora