یادم میاد زمان تعطیلات مدرسه که روی تاب پلاستیکی نشسته بودم و گردش باد رو زیر بالهام احساس میکردم؛ و به طرز غیرقابل باوری حس آزادی داشتم.
بیوزن بودم و بدون وجود خطر پروازِ واقعی، پرواز میکردم.
به بچههایی که توی زمین بازی، عجیب بودنِ شکل و رنگ بالهام رو مسخره میکردن، توجهی نداشتم.تمرکزم به حرکت آروم ابرها توی آسمون بود؛ به تابش خورشید روی زمین و بازتاب نورش روی لباسهایم.
حتی روزی که یه نفر زنجیر تاب رو تکان بده، باعث بشه بیوفتم و زانوم روی زمین سخت انقد خراشیده بشه که خونریزی کنه، من با اشکهام میجنگم و این احساس آزادی رو تصور میکنم.
مادرم همیشه میگه که بالهای زیبایی دارم. این که یک جفت پیدا میکنم. میگه که بالاخره بالهام برای یک نفر دیگه هم خوب به نظر میاد.
ولی به نظر خودم اونا زشتن. یکیشون سبزِ دریاییه، مثل رنگ چشمهام.
و یکی دیگهش، متاسفانه، رنگ عسلی روشنه.نمیدونم کِی فهمیدم که نرمال نیستم. اوایل، فکر میکردم کسای دیگهای هم اینطوری هستن. مادرم دوتا بال طلایی و پدرم دوتا بال سبز داره؛ و خب من فکر میکردم این طبیعیه که من از هر دو رنگ داشته باشم.
فکر میکنم احتمالا یک روزی که داشتم خیلی عادی قدم میزدم فهمیدم که اونها نرمال نیستن.دو تا آبیِ آسمانی، دو تا بنفش روشن، دو تا صورتی پاستلی. همه دوتا بال یکشکل، یکاندازه و یکرنگ داشتن.
حتی اونهایی که بالهای بزرگ و عالی داشتن، میتونستن پرواز کنن و با اون رنگهای عجیبشون، بالا برن.ولی این من بودم.
اندازه و شکل بالهام هم با هم فرق داره. بال سبزرنگ بزرگتر و قویتره، و من مطمئنم اگه هر دو بالم اینطور بود، میتونستم پرواز کنم؛ مثل خیلیهای دیگه.
ولی بال طلایی که سمت راسته، به اون اندازه قوی و بزرگ نیست.
اون شکل مسخرهای داره و نمیتونه درست حرکت کنه. جدا از اینکه عذاب بزرگیه، رسما هیچ کاربردی هم نداره.یه روز صبح که داشتم به سمت دانشگاه سینا میروندم، دربارش فکر کردم. این قراره اولین روز من تو اون مکان باشه، یه شانس برای شروع دوباره و نفس کشیدن.
دستپاچگی در تکتک سلولهام فرو رفته. و اگه به خاطر ظرف مافین بلوبری موردعلاقم که مادرم موقع رفتن بهم داد نبود، قسم میخورم همون اول تسلیم میشدم.به همون سرعتی که این سفر کوتاه دو ساعتی شروع شد، به همان سرعت هم تمام شد و حالا ساختمان بلند روبهرومه. بلند و پر افتخار.
دوستام، آرمین و میکاسا هم باید همینجا باشن.
نمیتونستم حس راحتیای رو که بخاطر یهجا قبول شدنمون داشتم رو نادیده بگیرم.
من هیچکس دیگهای رو اینجا نمیشناسم. نمیدونم که چه عکسالعملی قراره داشته باشن. حتی فکر کردن بهش هم ترسناکه.با این حال، با یه نفس عمیق از ماشین پیاده شدم.
وسایلم رو از پشت ماشین برداشتم و به سمت ساختمان راه افتادم. سرم رو پایین انداختم و همه چشمهایی که میدونستم روم زوم شدن رو نادیده گرفتم؛ و به صداها و زمزمههایی که احتمال میدادم درباره من باشن توجهی نکردم.
حتی به خودم زحمت ندادم تا ببینم محوطه دانشکده چه شکلیه. با بیشترین سرعتی که میتونستم از اونجا رد شدم و سعی کردم مکان مورد نظرم رو پیدا کنم. نمیخواستم خودم رو درگیر چیزی کنم.سالهایی که تو مدرسه دولتی بودم برام کافی بود. نگاههای خیره دوران مهدکودک، نمایشی که از دوران دبستان شروع شد، قلدرها و اذیتها توی دوران دبیرستان؛ میخواستم که همشون تموم شن. به اندازه کافی مسخره شدن توسط افراد مختلف رو توی این سالها تحمل کردم، حتی بدتر.
خیلی طول نکشید که اتاقم رو تو خوابگاه پیدا کنم. اتاق خیلی شلوغ نبود. دوتا تخت خالی، دیوارهای خالی و فرش. شنیده بودم که یه هماتاقی قراره برای یک سال بهم ملحق شه؛ که خب هنوز نرسیده. فقط من اینجام. در رو نیمه باز گذاشتم و همانطور که صدای خندهها و صحبتها رو نادیده میگرفتم، شروع به جابهجایی وسایلم کردم.
قسمتی از من احساس رقتانگیز بودن میکرد که به چیز زیبایی مثل شکل و رنگ بالها حسودی میکنم. ولی بخش دیگهام بهم حق میداد. همه اون آدمهای توی راهرو میتونن بخندن و حرف بزنن انگار که مشکلی وجود نداره، ولی من اینجام؛ تنها، با ترس از صحبت کردن. نمیتونم برم بیرون و با بقیه حرف بزنم، اینکه بدونی بهت بیتوجهی میشه حتی بدتره.
یک ساعتی میشد که روی تختم دراز کشیده بودم و به آهنگهای راک گوش میدادم. توی دنیای خودم بودم، بدون هیچ مزاحمی؛ تا اینکه تقهای به در خورد و قبل از اینکه بتونم جواب بدم در باز شد.
کسی که وارد شد مذکر بود، کوتاهتر از من، با موهای مشکی شلخته و آندرکات. یه پیرسینگ روی لبش و چندتای دیگه که من تونستم روی بینی و گوشش ببینم، با لباسهای تماما آبی-مشکی. کامل من رو برانداز نکرد، فقط نگاه مختصری سمتم انداخت قبل از اینکه وسایلش رو داخل اتاق بیاره و روی تخت بذاره.
"تو هم اتاقی جدیدی؟!" پرسیدم. سر جام نشستم و بهش نگاه کردم. اون بدون هیچ کلمهای فقط سر تکون داد و شروع به جابجا کردن وسایلش کرد.
"خب، آه، اسمت چیه؟!"
اتاق کاملا ساکت بود قبل از اینکه دوباره شروع به حرف زدن بکنه، این بار برگشت و به چشمهام نگاه کرد. چشمهاش آبی تیرهان.
"لیوای، تو؟!"
"اِرِن. از آشنایی خوشوقتم."
"خب، باشه. من هم فکر کنم از آشناییت خوشوقتم." میتونستم ببینم که چشمهاش مدتی روی بالهام موند، و احساس اضطراب توی کل بدنم پخش شد. چرخیدم و نگاه خیرهش رو از خودم دور کردم ولی مستقیم بهش نگاه کردم وقتی دوباره شروع به حرف زدن کرد.
" از بالهات خوشم میاد."
--—--—--—--—-
میدونید که در ازای ووت و کامنت دعاتون میکنم؟!
~Enjoy
_Pardis
YOU ARE READING
ALTIVOLUS (Ereri)
Fanfictionداری توی خیابون راه میری، متوجه میشی که همه-مهم نیست با چه سنی، چه جنسیتی یا چه نژادی- بال دارن. اونها ساخته شدن تا عجیب، زیبا و خیرهکننده باشن. اونها همرنگ، همشکل و هماندازهن. اِرِن یگر خیلی خوششانس نیست. با وجود یک بالِ سبزرنگ و یک بالِ ط...