بیشتر از اون اونجا نموندیم. پیتزاها تموم شدن، زبالهها رو دور ریختیم و به سمت دانشگاه حرکت کردیم. با اینکه هنوز خیلی هم از بعدازظهر نگذشته بود، تصمیم گرفتیم برگردیم و کمی استراحت کنیم.
خیلی طول نکشید که به سینا رسیدیم. چیزی جلومون رو برای رسیدن به اتاقمون، در آوردن کفشها و بعد ژاکت، نگرفت. سکوت بینمون، اصلا حس بدی نداشت. زندگی تصمیم داشت یه مدت ما رو به حال خودمون بذاره، که مجبور نباشیم نگران چیزی باشیم.
برای بقیه شب، تخت من جایی برای استراحت هر دومون بود. لیوای کتابش رو میخوند و من هم روی طراحیم کار میکردم. مشکلی نداشتم که برای چند ساعت با هم حرف نزدیم، کنار هم کارهای شخصیمون رو انجام دادیم.
اولین کسی بودم که سکوت رو شکست. چند دقیقهای از روی شونهی لیوای کتابش رو خوندم تا اینکه ایدهای به ذهنم رسید.
"هی، من تا حالا نوشتههات رو نخوندم."
"اوه... درسته." به آرومی از روی تخت بلند شد، کتابش رو روی تخت گذاشت بعد از اینکه صفحهش رو علامت زد، و به سمت دیگهی اتاق رفت. نگاهش کردم که بین تعداد زیادی دفتر میگشت و داخل هر کدوم رو نگاهی میانداخت تا چکشون کنه قبل از اینکه اونها رو پایین بذاره. چند دقیقه گذشت، تا اینکه بالاخره دفتر مورد نظرش رو پیدا کرد و روی تخت، کنار من برگشت. دفتر رو باز کرد، چند صفحه رو رد کرد و به من داد.
"هیچوقت نتونستم تمومش کنم، ولی ازش خوشم میاد. یه داستان کوتاهه." توضیح داد. دفتر رو گرفتم و به خودم نزدیکش کردم. من همیشه مرتب بودن نوشتههای لیوای رو از روی جزوههاش ستایش میکردم، ولی گویا برای نوشتن داستانهاش حساسیت بیشتری به خرج میداد.
مطمئن نیستم که خوندنش چقد طول کشید، صفحات رو پشت هم ورق میزدم و انگار که داخل داستان فرو رفته بودم. توی صحنه به صحنهش گیر کردم؛ توی دنیای هیولای کمین کرده و شکارچیای که اون رو زمین میزنه، توی سایهها و تاریکی و همهچیزهای اطرافشون. بعد از تموم کردنش نفس عمیقی کشیدم تا به واقعیت برگردم. تعجبی نداشت که میخواست منتشرش کنه.
"چطور بود؟" من رو از فضای بعد از خوندن بیرون کشید.
"اون خیلی... عالی بود. اون- اون مدلی که هیولا رو توصیف کرده بودی و اون مرد، و سایهها و- و خدای من لیوای."
"ولی تو متوجه-"
"بازتابش؟ و دود؟ و جوری که به هم خیره شده بودن؟ جوری که حالتها و صداها رو توصیف کرده بودی؟ خدایا، معلومه که فهمیدم. همه قسمتها رو فهمیدم. از نمادگرایی استفاده کرده بودی. تا حالا همچین چیز عالیای نخونده بودم. تو باید این رو منتشر کنی. لطفا."
"واقعا اینطور فکر میکنی؟"
"این رویای تو نیست؟ اینکه مدرکت رو بگیری و نوشتههات رو چاپ کنی. چونکه- خدایا من میخوام ببینم که دنبال اینچیزایی. نوشتههات خیلی خوبن لیوای." توجهش رو جلب کردم تا به چشمهام نگاه کنه.
YOU ARE READING
ALTIVOLUS (Ereri)
Fanfictionداری توی خیابون راه میری، متوجه میشی که همه-مهم نیست با چه سنی، چه جنسیتی یا چه نژادی- بال دارن. اونها ساخته شدن تا عجیب، زیبا و خیرهکننده باشن. اونها همرنگ، همشکل و هماندازهن. اِرِن یگر خیلی خوششانس نیست. با وجود یک بالِ سبزرنگ و یک بالِ ط...