Ch 17

263 65 57
                                    

روز بعد به سمت دانشگاه راه افتادیم. هنوز گرما و صمیمیت با موسیقی و مکالمه‌هایی درباره زندگی عشقی من، بینمون جریان داشت. وقتی بلاخره به سینا رسیدیم، وسایل رو برداشتیم و همه رو توی اتاق آرمین بردیم، هر کی وسیله‌های خودش رو جدا کرد و به سمت اتاق خودش به راه افتاد. در کمال تعجب، وقتی وارد اتاق شدم لیوای خواب بود.

هنوز کمی وقت داشتیم قبل از اینکه کلاس‌ شروع بشن؛ ولی معمولا لیوای همین موقع‌ها وسایلش رو جمع می‌کرد و آماده می‌شد. سعی کردم صدایی ایجاد نکنم تا مزاحمش نشم. بعد از گذشت نیم‌ساعت، ویبره و صدای زنگ موبایل شنیدم. لیوای از جاش بلند شد و از تخت بیرون آمد. خسته و آزرده‌تر از همیشه به نظر می‌رسید؛ و من حتی نمی‌خواستم بپرسم که هانجی چه غلطی کرده که اینجوری شده.

"تو می‌تونی زودتر بری کلاس، من خودم رو می‌رسونم."

باهاش بحث نکردم. 'باشه' ای زیر لب گفتم، بدون توجه به اینکه شنیده یا نه وسیله‌هام رو برداشتم. قبل از اینکه اونجا رو ترک کنم، مطمئن شدم که حالش خوبه. هانجی قطعا یه کاری کرده، که احتمالا مربوط به الکله.

هر دفعه که تنها بیرون میرم، اعصابم تحریک میشه، وقت‌هایی که به اتاق آرمین میرم، وقت‌هایی که تنهایی صبحونه می‌خورم، وقت‌هایی که بدون همراهی کسی به کلاس میرم. همیشه این ترس باهام بود که تنهایی، زنده‌-زنده خورده میشم، با تیکه‌ها و کنایه‌ها یا حتی مشت‌ها مورد حمله قرار می‌گیرم. هیچوقت نخواستم جایی برم مگر اینکه کسی همراهم باشه؛ می‌دونستم که همچین چیزی غیرممکنه.

بعضی از روزها بودن که ترس‌هام به واقعیت تبدیل می‌شد. افرادی مثل جین همیشه باید جلوم ظاهر شن. توی راهرو قدم برمی‌داشتیم و به ظاهرم و شکل بال‌هام دهن‌کجی کرد. دعا می‌کردم که حرفی نزنه، ولی گویا خواسته‌ی زیادی بود.

"خدایا، چرا تو باید همون هوایی رو نفس بکشی که من دارم نفس می‌کشم؟!"

"چون من یه موجود زنده‌ام؟!" غر زدم.

"انگار که لیاقت زنده بودن رو داری. تو باید تا الان خودت رو می‌کشتی."

جین چشم‌هاش رو چرخوند و قبل رفتن تنه‌ای بهم زد. باید اعتراف کنم که اینبار حرف‌هایش بیشتر درد داشت؛ لحن بچه‌گونه‌اش ناپدید شده بود.

و این من  رو اذیت می‌کرد.

متوجه شدم که براش موردعلاقه‌ترین شخص روی کره زمین نیستم. توهین‌های مسخره و حالت چهره‌ی احمقانه‌ش اونقدرها بد نبود، ولی می‌دونستم که اینبار فرق داشت. چهره‌اش مثل سنگ سخت بود و رایحه‌ آزار دادنش از بین رفته بود.

به همین خاطر، توی کلاس زیاد صحبت نکردم، کلمات مدام توی ذهنم تکرار می‌شدن. به هر حال استاد مبحث رو نصفه رها کرد، پس زیاد هم مهم نبود که یادداشت برداشتم یا نه. ما درباره زبان‌ها صحبت کردیم؛ از انگلیسی تا لاتین. در طی رتبه بندی زبان‌های خیلی-فراموش-نشده، کلمه ظاهرا مورد علاقه‌اش رو با حروف بزرگ روی تخته نوشت و اطرافش رو با تمام ماژیک‌های رنگی‌ای که داشت تزئین کرد.

ALTIVOLUS (Ereri) Where stories live. Discover now