Ch 26

179 46 12
                                    

همین که بیدار شدم، تپش قلبم هم بالا رفت. من و لیوای به یک 'قرار' می‌رفتیم. یک قرار رمانتیک واقعی. این مثل اولین ناهاری که با هم به عنوان دوست بیرون رفتیم نبود، مثل کادوی تولدش به عنوان دوست نزدیکش هم نبود. این یه قرار بود و هیچ بهونه‌ای واسه‌ی انکارش نداشتم. دوست‌ها روز ولنتاین با هم قرار نمی‌ذارن. به خاطر افکارم، گرمای شب قبل به طور جادویی تبدیل به استرس شد.

ما همچنان اون روز و روز بعدش کلاس داشتیم. من چند ساعتی وقت داشتم قبل از اینکه برای شام و دیدن فیلم بیرون بریم. سعی کردم در حین خوردن صبحونه و دوش گرفتن کمی جزئی‌تر برنامه‌ بریزم، ولی سخت بود از اونجایی که می‌دونستم لیوای خیلی سخت‌گیره. خوراکی‌های زیادی نیست که ازشون متنفر باشه (به غیر از راکی‌رود که من می‌پرستمش)، من باید گزینه‌هام رو بر اساس سلیقه‌ی شخصی و توانایی‌های خودم و جیبم مشخص می‌کردم.

خیلی زمان نگذشته بود که من و لیوای باید به کلاس می‌رفتیم؛و حتی اونجا هم در حین جزوه‌برداری به گزینه‌هام فکر می‌کردم. اگر می‌خواستم امشب یه جای مناسب ببرمش، باید از قبل برای شام، رزرو کنم. از اونجایی که همه‌ی فیلم‌های ولنتاین هم امروز اکران می‌شن، احتمال داشت که سینماهای اطراف خیلی شلوغ باشن.

البته، هنوز وقت داشتم که همه‌ی برنامه‌هام رو به سطل زباله منتقل کنم. می‌تونستم یک کار متفاوت انجام بدم، باهاش به یک جای دیگه برم، مکانی رو پیدا کنم که خیلی گرون و شلوغ نباشه. بعد از همه‌ی این‌ها، تمایل داشتم تا ایده‌ای که از ناکجا به ذهنم رسید رو تبدیل به یک برنامه‌ی خوب کنم. ایده‌ی ستاره‌ها خیلی ناگهانی بود، و وقتی اولین بار برای قهوه با هم بیرون رفتیم، هیچ ایده‌ای نداشتم که کجا قراره بریم. هر دوی این ایده‌ها در آخر عالی از آب دراومدن.

مطمئن نبودم که لیوای متوجه حواس پرتیم در طول روز شده باشه، ولی یادمه که گفت برای خرید به شهر میره. این باعث شد وقت داشته باشم تا برنامه‌ای برای وقتی که برمی‌گرده بریزم.

سه ساعت به سرعت گذشت و هنوز هیچ‌چیزی آماده نبود.

اضطرابی که کمی قبل‌تر حس می‌کردم با توجه به گذر ثانیه‌ها و افزایش تعداد تماس‌هایی که می‌گرفتم، دوباره در حال رشد کردن بود. هیچ‌جایی نمی‌‌تونستم واسه‌ی شام، میز رزرو کنم مگر اینکه بخوایم شام رو ساعت دو نصفه‌شب یا توی یه فست‌فودی کثیف داخل یکی از کوچه‌های خطرناک بخوریم؛ چون هیچ رستورانی در شعاع سه کیلومتری‌مون جا نداشت. سینماها کاملا پر بودن و نمی‌شد هیچ بلیطی خرید بجز برای ردیف اول که هیچکس نمی‌خوادش جز کسایی که گرفتگی گردن براشون جالبه. باید یه فکر دیگه می‌کردم.

نگاهی به اطراف اتاق انداختم، باید چیز دیگه‌ای هم باشه که بتونیم انجامش بدیم. باید یه راه چاره‌ی دقیقه نودی پیدا کنم، مثل وقتی که تاریخ ارائه مقاله‌هام رو فراموش می‌کردم و دقیقه آخر یه چرتی تحویل می‌دادم. من قرار نبود کاری نکنم وقتی که لیوای بیرون بود. همونقدری که من به درست پیش رفتن کارها اهمیت می‌دادم، لیوای بهشون اهمیتی نمی‌داد، ولی نباید می‌ذاشتم همچین اتفاقی بیفته.

ALTIVOLUS (Ereri) Where stories live. Discover now