چپتر یک: خوشگل

850 113 21
                                    

بومگیو هیچ وقت قرار نیست عاشق بشه.

این قولی بود که به خودش داده بود؛ قولی که عزیز نگهش میداشت. قولی که سرش قسم خورده بود. خودشو درحالی پیدا کرده بود که از هر نوع شرایطی که توش ممکن بود علاقه رمانتیک پیدا کنه دور نگه میداشت؛ با ترس اینکه ممکن بود قولش نادیده گرفته بشه.

هرچند، برای این کارش دلیل ثابتی نداشت. اینطور نبود که والدینش طلاق گرفته باشن - رابطشون خوب بود جدی - و خودش هم دچار اتفاق تراماتیکی (روان تکانشی) نشده بود.

فقط اینکه خیلی زیاد قلبش شکسته بود. توی دنیایی به این شکل، قیمت شکسته شدن قلبت میتونه خیلی بیشتر از چند هفته قلب دردِ عمیق باشه.

بومگیو نمیتونست درک کنه که چطور بعضی از مردم میتونن انقدر حریص و خودخواه باشن که هر پنج تا قلب های کامل و نورانیشون رو به رخش میکشن، درحالیکه قلب های محدود و پژمردش رو میشکونن.

اون هم خودش روزی یک ست کامل از قلب های نورانی داشت؛ تا اینکه خیلی زود، این ست ناقص شد. عشق اولش برای شکست تلقی شده بود. نزدیکای شروع دبیرستان بود که عاشق دختری شد که یک سال ازش بزرگتره. اون زیبا بود. میدونست که اون دختر خوشگلتر هم میشه و باعث میشه که مردم براش آب دهنشون راه بیوفته.

وقتی که بهش اعتراف کرد، براش به شدت وجد آور بود که اونم میگه متقابلاً همین حس رو بهش داره. اون رو عزیز نگه میداشت و با خودش فکر میکرد که زودی بزرگ میشن و تبدیل میشن به یک کاپلِ شیرینِ دبیرستانی - و خب از اونجایی که عشق اولش بود، داشتن چنین فکرایی هم عادی بود.

معلومه که چیزایی مثل این پایدار نمیمونن. اون برای یه پسردیگه ترکش کرد. یه پسر بزرگتر از خودش.

اونجا بود که اولین قلبش تیره و تار شد.

به طور فیزیکی درد نداشت. هیچوقت دردش فیزیکی نیست. روزی که اون دختر ترکش کرد، کل روز رو قهر کرد و توی اتاقش موند. حتی چندباری گریه کرد. چی رو اشتباه انجام داده بود؟ چرا سینه اش با فکر اینکه ناخواسته گند زده باشه درد میکرد؟ نزدیکای یکِ صبح بود که متوجه شد رنگ اولین قلبش داره میره و به آرومی نورشو از دست میده. روز بعدی، قلب اولش بین کالکشن قلبای دیگش کاملاً تاریک شده بود.

هرچند، مهم نبود. فقط یدونه بود - یک قلب. هنوز چهارتا قلبِ دیگه داشت و قرار نبود همونجا توقف کنه.

سریع تر از چیزی که میخواست حالش خوب شد و فقط محتاجانه میخواست خودشو از بندِ عشق قبلیش آزاد کنه. عشق دومش فقط یک سال بعد از اولینش بود. یک دخترِ دیگه؛ فقط اینکه ایندفعه همسنِ خودش بود. راجب این یکی مثبت بود. طبق شخصیت رمانتیکی که داشت، احساس میکرد که باید خودشو برای اون دختر وقف کنه. اون دختر پنج تا قلبش کامل و نورانی بود. اونا به همدیگه راضی بودن؛ ترکیب بی نقصی بود. پدر و مادر اون دختر رو به تعداد بیشماری ملاقات کرد و با چیزی که داشتن خوشحال بود.

A Jar Of Hearts - TaegyuWhere stories live. Discover now