چپتر هفت: استهلا‌ک

294 68 16
                                    

بومگیو نمیدونست چه کاریو اشتباه انجام میده.

دروغ بود.

از اولین دروغ‌های بیشماری که داشت به خودش میگفت. به دقت میدونست چیو اشتباه انجام میده، و با اهمیت ندادن بهش باهاش کنار اومده بود. این راه حل مضری بود که همیشه برای مقابله با مشکلات به کار میبرد. اصلا میتونست بهش بگه راه حل مقابله؟ اصلا براش مناسب نبود. در واقع، فکرِ نادیده گرفتن مشکلاتش فقط بهشون فشار بیشتری اضافه میکرد و باعث میشد بدتر احساس ناراحتی کنه.

به طوری که احساس میکرد دیگه حتی خودش نیست. انگار که روحش از وجودش جدا شده باشه.

کِی انقدر وحشتناک تغییر کرد؟

کِی تونست کسی بشه که برای راضی کردن خودش با دیگران به رقابت می‌پردازه؟ 
نه فقط همین، بلکه این حقیقت هم بود که آرامشش، خونه‌اش، داشت فعالانه نادیده‌اش می‌گرفت.

بومگیو مطمئن بود که سوبین از دستش دلخوره. هرچند، اگه از سوبین می‌پرسیدی که آیا کینه به دل گرفته، رد میکرد.

بومگیو اون رو میشناخت. از دسته افرادی بود که از تمام رفتار‌ها یا احساساتِ بد دوری میکرد و اونارو با یه چیز سبک‌تر پنهان میکرد. گاهی اوقات آرزو میکرد که سوبین فقط پاشه بیاد سراغش و تو صورتش داد بزنه 'از اون بابت ازت به شدت متنفرم' به جای اینکه سعی کنه همه رو قانع کنه چنین نیتی نداره.

جز اینکه، همین نیت رو داره.

بومگیو درک میکرد. بومگیو از فردای روزی که دعوا کردن و سوبین دیگه بهش پیام نداد تا حالش رو بپرسه،‌ متوجهش شده بود‌. این کار عادی ای بود که اون هر روز برای کسایی که میشناخت انجام میداد. بیشتر مثلِ یه 'حالت چطوره؟'‌ که هر روز ازت می‌پرسه. وقتی این پیامِ آشنا رو دریافت نکرد، میدونست که مقصره.

و اگه به اندازه کافی معلوم نبود، یونجون خودش رو بهش رسونده بود و بهش گفته بود چقدر کسکش بوده. چون البته که سوبین بهش گفته بود.

اون دوتا تقریباً هیچ رازی بین خودشون نداشتن. بومگیو خیلی خوشحال بود که سوبین چنین کسی رو داره، از اونجایی که خودش در نقشِ یه آدم کمک کننده به طور افتضاحی گند زده بود.

به عنوانِ یه دوست خوب شکست خورده بود.
یونجون فقط ازش عصبانی نبود؛ قاعدتا. بیشتر از اون، ازش ناامید شده بود.

هرچند این اصلا بهترش نمیکرد. اون سعی نمیکرد هیچ تلاشی بکنه و باهاش صحبت کنه. به حال خودش رهاش کرده بود تا وقتی که خودش سر از اوضاع دربیاره. بومگیو میدونست که تقصیر خودشه. اما نمیتونست خودش رو راضی کنه تا بلند شه و آسیبِ زده شده رو درست کنه. نمیدونست چطور میتونه. نمیدونست از کجا شروع کنه. نمیدونست که آیا اصلا لیاقتش رو داره.

بعد چند روز نداشتن ارتباط، هیونینگ‌کای بهش پیام داد که بگه توی راهه و رسید تا به در بکوبه. بومگیو می‌ترسید که در رو باز کنه، چون این احساس مداوم رو داشت که قراره دوباره نصیحت بشنوه. به کس دیگه ای نیاز نداشت که بهش بفهمونه چقدر وحشتناک رفتار کرده. خودش به اندازه کافی به خودش سخت می‌گرفت.

A Jar Of Hearts - TaegyuWhere stories live. Discover now