بومگیو گیر کرده بود.
حتی با وجود اینکه ظاهراً سوبین روش تاثیر گذاشته بود تا از شر افکارش خلاص بشه، خودش اجازه نمیداد که از ذهنش بیرون برن.
کنجکاویِ اینکه تهیون چه چیزی ازش میخواست، کل روز فکرش رو رها نمیکرد. این نباید اونو تا این حد آزار میداد، ولی نمیتونست نگرانیشو کنترل کنه.
باور داشت که شاید نهایتاً تهیون بهش پیام میده و بهش خبر میده که جریان چی بوده، ولی تا الان هیچ پیامی دریافت نکرده بود.
هیچ پیامی برای اطمینان بخشیدن بهش و یا حتی متوقف کردنِ افکارش براش فرستاده نشده بود. بهش احساسِ پراکنده ای مثل دژاوو میداد.
تکرار کاملی از وقتی که با صبوری منتظر تهیون بود تا بهش پیام بده و در آخر چیزی نصیبش نشده بود.
نمیدونست چرا روانش رو تحت فشار گذاشته. فکر میکرد که صرفاً خیلی مشتاقه تا شرطش رو کامل کنه؛ با توجه به این که زمانش به سرعت داره از دست میره. مشتاق بود تا ثابت کنه تواناییِ جبران اشتباهاتش رو داره.
این قطعاً اعتماد به نفسش رو خدشه دار میکرد.
با این حال، نمیتونست دقیقاً تهیون رو سرزنش کنه. به نظر میرسید که اون پسر سرش شلوغه، مخصوصاً با این وضع که داشت همزمان توی دو تا رشته تحصیل میکرد. علاوه بر اون، کلی از کاراش عقب افتاده بود. بومگیو مطمئن نبود که توی جبرانشون موفق بوده باشه.
با این وجود، این آزردش میکرد. داشت وقتشو سر یه موردِ بی فایده هدر میداد؟
دو روز صبر کرد تا بهش پیام بده. بومگیو به خودش گفته بود که این کارو نمیکنه، ولی کنجکاویش داشت از درون قورتش میداد و مجبورش میکرد که خیلی ساده از موضوع سر دربیاره تا راحت بشه. اون روز فقط یه کلاس داشت و نیاز داشت که با چیزی حواسش رو از مزاحمت های دائمی ذهنش پرت کنه.
به طور سورپرایز کننده ای، تهیون سریع تر از چیزی که انتظارش رو داشت جوابش رو داد.
-
هی، تهیون !!
چند روز پیش اومدی تو بخشِ موسیقی و هیونینگ کای بهم گفت که داشتی دنبالم میگشتی؟
فقط داشتم فکر میکردم که چرا ههه
:کانگ تهیون
اومدم اونجا؟
اهه، آره اومدم اونجا
چیز مهمی نیست، نگران نباش
-
خب الان من فقط کنجکاوم :<
جریان چی بود؟
:کانگ تهیون
واقعا چیز مهمی نیست، هیونگ
ВИ ЧИТАЄТЕ
A Jar Of Hearts - Taegyu
Фанфікиکاپل: ته گیو، سایدِ یونبین نویسنده: pulsefire ژانر: فلاف، انگست، شرط بندی چنل/مترجم: Taegyuist این داستان ترجمه شدهست و با اجازه نویسنده به زبون فارسی آپلود میشه💗 خلاصه: دنیایی که توش با پنج قلبِ درخشان روی مچ دستت به دنیا میای...