[09:34 شب]
:کانگ تهیون
هی هیونگ، امروز بیکاری؟-:
اره امروز کاری ندارم. چطور؟:کانگ تهیون
میشه هم رو ببینیم؟-:
الان؟ دیر وقته، همه چیز روبراهه؟:کانگ تهیون
آره همهچیز روبراهه، نگران نباش.
فقط میخواستم ببینمت.
اشکالی نداره اگه خسته ای، فردا هم خوبه !!-:
نه نه مشکلی نیست، خسته نیستم
مکان خاصی در نظر داری؟:کانگ تهیون
نوچ. امیدوار بودم خودت انتخاب کنی-:
پارک یونگسان؟
همونی که دفعه پیش رفتیم.:کانگ تهیون
حتما، خوب به نظر میاد
زود میبینمت پس؟-:
آره، میبینمت :)-------------‐-
اون دو پسر کنار هم توی محوطه بزرگ دریاچهی پارک نشسته بودن و امواج آروم آب زیر نور ماه میدرخشید. بومگیو متوجه طوری شد که اون نور آبیِ ملایم صورت تهیون رو با وجود نورپردازی تاریک به درخشش درمیاره. فهمید که چقدر براش آسونه تا چنین وجههای جزئی اون رو متوجه بشه. به حدی رسیده بود که دیگه براش مشکل بود که چطور به سرعت سر صادقانه، هیچ و پوچ محو اون میشه.
تهیون فقط به سادگی کافی بود اونجا باشه تو اون رو به حیرت دراره. این نگرانش میکرد. چون، با وجود اینکه فکر میکرد به حدی رسیدن که با هم راحت باشن، تهیون هنوز تودار به تظر میومد.
بومگیو عادت های اون رو تحت نظر قرار داده بود و متوجه شده بود که چطور اغلب اوقات هر وقت موضوع صحبت میشه بحث رو عوض میکنه. مطمئن نبود که فقط خیلی چیزی از خودش نمیگه یا اینکه به طور
کلی اعتمادی بهش نداره.
به دلایلی، دلیل دوم براش خیلی دردناک بود.
در این موقعیت، به طور واضحی ناراضی کننده بود. مداوم سعی داشت
افکار شناور و احساسات رانده شده اش رو آروم کنه و پایین نگهشون
داره. یه باز ِی بی پایان با ذهن خودش بود و به طور فجیعی داشت می
باخت. چطور داشت مقابل خودش شکست میخورد؟به هر جهت، به طور معمول داشت قوه قضاوتش رو تحت شعاع خودش
قرار میداد و خودش رو تو حالی پیدا میکرد که برای انجام فعالیت های
روزانه تقال میکنه. هر روز با یه بار سنگین روی شونه هاش بیدار میشد
به جای اینکه احساس تازگی بکنه. هر روز اون احساس بیشتر پرورش پیدا میکرد.به طریقی، میخواست که کل هفته رو بخوابه. میخواست جایی بره که ذهنش هر دقیقه مسابقه ای رو که توش به سستی عمل میکنه رو بهش یادآوری نمیکنه. این رو چالش برانگیز و سخت میدید که پا به پای
کلاساش جلو بیاد و یا تکالیفش رو انجام بده.
بومگیو عادت های اون رو تحت نظر قرار داده بود و متوجه شده بود که چطور اغلب اوقات هر وقت موضوع صحبت میشه بحث رو عوض میکنه. مطمئن نبود که فقط خیلی چیزی از خودش نمیگه یا اینکه به طور کلی اعتمادی بهش نداره.
ESTÁS LEYENDO
A Jar Of Hearts - Taegyu
Fanficکاپل: ته گیو، سایدِ یونبین نویسنده: pulsefire ژانر: فلاف، انگست، شرط بندی چنل/مترجم: Taegyuist این داستان ترجمه شدهست و با اجازه نویسنده به زبون فارسی آپلود میشه💗 خلاصه: دنیایی که توش با پنج قلبِ درخشان روی مچ دستت به دنیا میای...