با باز شدن در اتاق، جونگکوک آخرین قطره اشکی با لجبازی بین مژههاش گیر افتاده بود رو هم پاک کرد و با لبخند معذبی به تهیونگ خیره شد. انتظار نداشت تهیونگ این ساعت به خونه برگرده. درسته که تولدش بود و تهیونگ همیشه سعی میکرد تو روز تولدش زودتر برگرده ولی کلاس و درس و دانشگاه که تولد و دوستپسر و... سرش نمیشد. با اضطراب از جاش بلند و رو به روی تهیونگ ایستاد. میدونست که دوستپسرش از کنجکاوی تو کاراش متنفره و الان جونگکوک دقیقا کاری رو کرده بود که تهیونگ بیشتر از همه ازش تنفر داشت. کادوی تولدش رو قبل از حضور خودش باز کرده بود و این یعنی فاجعه...
+ ته ببین من واقعا قصد نداشتم بخونمش ولی خب چیز شده...
- چیز شده؟دستپاچهتر از قبل دنبال کلمات میگشت تا توجیح خوبی برای کارش بیاره ولی حقیقتا جز اینکه میخواست زودتر بفهمه کادوی تولدش چیه هیچ دلیل دیگهای نداشت!
تهیونگ نگاهی به انگشتاش که مدام دور مچش حلقه میشد انداخت. میدونست هروقت که جونگکوک استرس داره این کار رو میکنه و این از نظرش یکی از کیوتترین صحنههایی بود که میتونه ببینه. نمیخواست بیشتر از این به جونگکوک استرس بده. درسته که اصلا خوشش نمیومد کسی به نوشتهها و کاراش دست بزنه ولی خب... امشب که میتونست یه تخفیف کوچیک قائل بشه، نمیتونست؟
- هی بیا اینجا ببینیم.
صداش کرد و دستاش رو برای یه آغوش گرم باز کرد. اگر جونگکوک استرس داشت، کسی که باید حالش رو خوب میکرد قطعا تهیونگ بود!
- میدونی که خوشم نمیاد کسی به وسایلم دست بزنه... ولی مگه من چند تا کوکی دارم که بخوام تولد 23 سالگیش رو ببینم؟ هوم؟
لبخند روی لبهای جونگکوک درحال بزرگ شدن بود. تهیونگ اون رو به اسمی که تو داستان بهش داده بود صدا زد و این یعنی... بخشیده شده بود؟
+ نمیخواستم این کارو کنم. یعنی میدونی... خب باشه اونجوری نگاهم نکن، کنجکاو بودم بدونم چی واسه تولدم گرفتی.
صداقت همیشه جوابگو مشکلات رابطهشون بود چون الان کاملا تو آغوش تهیونگ غرق شده بود و یه لبخند بزرگ رو صورت هر دوشون بود.
+ ولی خب یچیزی... این داستان، داستان من و توئه درسته؟ داستان آشناییمون.
تهیونگ با بالا و پایین کردن سرش حرف جونگکوک رو تایید کرد. بد نبود اگر یکم مرور خاطرات میکردن، درسته؟
***
{فلش بک دو سال قبل}
پشت ساختمون مرکزی دانشگاه سئول نشسته بود و دونه دونه سیگارهایی که به فیلتر رسیده بودن رو جلوی پاهاش پرت میکرد و ما بین کارش گازی به شکلات اسنیکرز تو دستش میزد. نمیدونست "بیخیال بودن" یه نعمت بزرگه یا یه خلا دردناک که خالی بودنش بعدهها حس میشه. هر چی که بود اهمیتی هم نداشت. تهیونگ با همهش کنار اومده بود. تنهایی رو پذیرفته بود، انتخاب خودش بود اما... تقریبا دو ماهی بود دیگه اون تهیونگ بیخیال سابق نبود. حداقل نه در برابر یک نفر. کسی که با چشمای اشکی و بینی سرخ شده، بدون اینکه متوجه حضور تهیونگ بشه در حال رفتن به سمت جایی بود که تنها باشه.
YOU ARE READING
Fairy Tale Author
Fanfiction༢ #Scenario Completed. શ |•Name: Fairy tale author શ |•Genre: Fantasy-Fluff- Romance-Smut શ |•Couple: VKook-KookV کیم تهیونگی که نویسنده باشه، میتونه واسه بردن دل دوستپسر حساسش سبک نوشتاریش رو عوض کنه و یه متن فوق کیوت بنویسه؟ *این سناریو سه پار...