سکوت ناگهانی اجتماع کوچکی از مردم جلوی یکی از غرفه ها، خبر از رسیدن شوالیه دربار پادشاه میداد. مردی که تمام دهکده اون رو به خاطر عدالت طلبی و صلح میشناختنش.
از اسب پایین اومد و همون لحظه نیمی از آدم ها کنار رفتن تا ادامه ی ماجرا رو به شوالیه ی عدالت بسپارن.
اون هیچ وقت نسبت به نیاز های مردم کوتاهی نمیکرد. خودش شخصاً به دهکده های اطراف شهر سر میزد و مطمئن میشد که کسی درگیر مشکلات جامعه و دولت نیست.
پادشاه، بابت داشتن چنین موهبتی سپاسگزار بود."اینجا چه اتفاقی افتاده؟"
صداش رسا و محکم بود.
صاحب غرفه به زنی که با شرمندگی سرش رو پایین انداخته بود و دختر کوچکش که به دامن بلند مادرش چنگ زده بود و سعی در مخفی کردن خودش داشت، اشاره کرد.
"بار چهارمه که برای دارو گرفتن پیش من میاد و هنوز بدهی های قبلیشو صاف نکرده! دیگه نمیتونم مجانی چیزی بهش بدم!"
زن برای دیده نشدن چشم های خیسش، سر بلند نکرد و با بغضی که تلاش برای مهار کردنش داشت، گفت:
"بهتون که گفتم، فقط چند روز بهم زمان بدید. از کارم اخراج شدم و در حال حاضر نمیتونم هزینه دارو های دخترم رو پرداخت کنم..."
با لبخند غمگینی به دختر عزیز تر از جونش، دلگرمی داد و موهای طلایی رنگش رو نوازش کرد.
اون مرد اجازه نداد بیشتر از این اوضاع از کنترل خارج بشه، به باقی سرباز هایی که همراهش اومده بودن، دستور داد مردم رو متفرق کنن تا خودش موضوع رو حل کنه.
"لیست هزینه دارو ها و بدهی این خانم رو بیار."
مرد بدون معطلی لیست دست نوشته رو از زیر میزش بیرون آورد و به دستش داد. دختر کوچک با بیحالی نگاهش رو بین اون دو مرد میچرخوند و نمیدونست باید منتظر چه چیزی باشه. هر لحظه قفسه سینهش فشرده تر میشد و پاهاش سست تر.
زمانی که کیسه سکه از طرف شوالیه جوان روی میز گذاشته شد، ناراحتی و نگرانی از چهره ی مادر پر کشید.
"از الآن به بعد بدهی ای وجود نداره. دارو هایی که خواسته بود رو بهشون بده."
مرد مغزه دار که تا همین چند لحظه پیش از تعجب خشکش زده بود، به سرعت خودش رو جمع و جور کرد و مشغول آماده کردن نسخه شد.
زن با قدردانی به شوالیه زره پوش نگاه کرد و به خودش گوشزد کرد که حتماً در این مورد باهاش صحبت کنه. چشم های دخترک میدرخشیدن، انگاری با قهرمان زندگیش ملاقات کرده بود. پس قهرمان ها این شکلی بودن؟
دارو ها رو تحویل گرفت و به سمت مادر و دختر برگشت.
"خدای من، نمیدونم چطوری باید ازتون قدردانی کنم!"
YOU ARE READING
花.「Lilo」
Fanfiction-تو خودِ خورشیدی، بدونِ نورت قلبم منجمد میشه، دست هام سرد میشن. بدونِ نورت نمیتونم لبخند بزنم... +تو همون گلی هستی که خورشید صبح ها به امید دیدن لبخندش چشم باز میکنه.