سال 2017
خانم کانگ نگاهش رو از پنجره گرفت و سمت شما برگشت . دستاش رو از هم باز کرد و برای داشتن حس مدیریتی بیشتر و اگاه کردن شما از اهمیت قضیه -هر چند که همه تون اگاه بودید- دو طرف میز گذاشت.
-خیله خب بیاین از قبل شروع کنیم.
همون موقع بود که قلبت ایستاد.
چون منظورش از قبل..دقیقا اتفاقی بود که باعث شده بود چند تا ادم معمولی تو این زمان یکدفعه ای خاطرات 157 سال پیش رو به یاد بیارن..
چرا؟ خب چون تو گند زدی...نه کاملا اما نتونستی ماموریتت رو کامل کنی و چه بد چه خوب الان این دلیل تفاوت تو با اجدادت بود!بکهیون خیلی نامحسوس دستت رو از زیر میز گرفت و فشرد تا بهت حس اطمینان بده اما خب محض رضای خدا کاشکی یکی بهش میگفت با این کارش حالت رو بدتر کرده چون دقیقا اونم بخاطر تو مرده بود و بعد...تو ناامیدش کرده بودی!
بعد از سکوت طولانی که خانم کانگ برقرار کرد و البته که همه میدونستن چرا ..مادر جینا دوباره شروع کرد..
-هدفم از این حرف ها تحقیر یا سرزنش نیست بلکه حقیقت تلخیه که باید یاداوری بشه چون مرکز شروع این اتفاقات و ساخته شدن این هدفه! هدفی که براش دور این میز جمع شدیم ..و البته اگاه کردن همه از تمام اتفاقات ..یک مرور کوچیک!
تک تک به تو،بکهیون،جینا،سهون ،ووبین،شیومین و البته اقای پیر و اشنایی که برای اولین بار تو اتاق ممنوعه دیده بودی نگاه نامطمئنی کرد و اب دهنش رو قورت داد.
-سال 1840، دختربچه ای از اجداد محترم کیم به دنیا اومد به نام مینسو و البته که اون هم مانند پدر و اجدادش دارای روح منحصر بفردی بود .
نگاهی به تو که بغضت رو به سختی کنترل کرده بودی کرد و لبخند مهربانی نثارت کرد.
-اون از بچگی اموزش دید تا بتونه مروارید ها رو کنترل کنه و تمام شهر از این قضیه که وارث جدید و مهربان دیگری به دنیا اومده بود خوشحال بودن..همه چی خوب بود تا اینکه ..
مکث کرد و همین مکث مصادف شد با ریختن اولین قطره اشک از چشمات ...اما صدای نفس نفس خانم کانگ اونقدر بلند بود که کسی متوجه صدای افتادن قطره های اشکت روی میز نشه ..البته به جز بکهیون که داشت خودش رو لعنت میفرستاد تنها کاری که میتونست بکنه نوازش دستهات بود.
خانم کانگ ابی خورد و ادامه داد .
-بزرگ خانواده شین ....اقای شین لیبوم..پدر شین شیومین و شیم جانگ وو که مشکلاتی با اقای کیم داشت به اونا حمله کرد و مادر و پدر مینسو اون شب کشته شدن.
خبر این قضیه همه جا پیچید اما کسی نتونست لیبوم رو پیدا کنه اما پسر بزرگترش شیم شیومین قبول کرد که کار پدرش بوده و اون به جنگل های سمرا فرار کرده.
کسی نتونست اون رو پیدا کنه و خب..دختربچه هم با درد بزرگ شد اما اموزشش رو قطع نکرد تا وقتی که تونست طولانی مدت به مروارید ها نیرو بده!

KAMU SEDANG MEMBACA
I'm here
Fiksi Penggemar20 دسامبر 1860 دختر بهاری بیا توی زندگی بعدیمون حتما هم رو ببینیم . وقتی شکوفه های گیلاس همزمان با اهنگ کلاسیکی که پخش میشه در میان اسمان و زمین معلق میشن..همونطور که تو دوست داری:) حرف هایی که در میان چشم ها رد و بدل میشود.. قانون هایی که به تلخی...