3

205 49 116
                                    

همه همیشه میگن که باید توی منفی ترین و تاریک ترین موقعیت ها هم مثبت فکر کنیم اما این همه ، آیا خودشون توی بدترین شرایط بودن ؟

وقتی بعد از یه خبر بد ، خبر بدتر میاد ، میشه مثبت اندیش بود؟ نه اون لحظه .. و نه برای یه مدت خیلی طولانی !تا وقتی که حسی کنی همه چیز داره آروم تر میشه. تا وقتی که سنگی که توی برکه انداختی ، کامل کف برکه بشینه و موج های ایجاد شده اش به دیواره ی ساحل برخورد کنن و تموم شن.

دو روز بعد از خاکسپاری دوشیزه مارگارت ، پزشک معالجش علائم مشابه رو بروز داد. هری هنوز هم در تلاش بود که بیماری رو بفهمه و میتونست حس کنه که داره به یه چیزایی میرسه.

نه ابدا خودش بالای سر اون پسر نمیرفت ، اما حالشو میدونست. اون پسر تب داشت ، و هرکسی که میرفت پیشش ، اغراق میکرد که اتاقش بوی تعفن میده.

باید جلسه ای با پزشکای ماهر میذاشت تا باهم به یه نتیجه برسن. هرچند همین الانم حدس زده بود که بیماری چیه و میدونست باید همه کسایی که با دوشیزه و پزشکش در تماس بودن رو یه جا ببره .

هری اخم غلیظی کرده بود و اجازه داده بود تا افکارش اونو غرق کنن. لویی اما چند دقیقه ای میشد که از کار خودش دست کشیده بود و با شیفتگی به مرد روبه روش زل زده بود.

ابریشم هایی که زیر نور غروب آفتاب میدرخشیدن. هری قسمت بالایی موهاش رو بسته بود که باعث شده بود پیشونیش کشیده تر به نظر برسه و جذبه اش رو بیشتر نشون میداد.

هری:اعلی حضرت دارن منو معذب میکنن

هری گفت و لبخند کوچیکی زد . نگاهی به لویی ای که دستشو زیر چونش گذاشته بود و با لبخند عمیقی ، بهش خیره شده بود ، انداخت .

لویی : زیباییت اونقدری زیاده که شاهزاده رو مجذوب خودش کرده.

هری خندید و دوباره مشغول کارش شد؛ اما لویی انگار دست بردار نبود. نمیتونست الهه ای که روبه روش نشسته بود رو تحسین نکنه.

مژه های بورش که بخاطر نور آفتابی که به صورتش میخورد ، روی گونه هاش سایه انداخته بودن و ته ریشی که هیچ وقت نمیذاره بیشتر شن ، صورتشو جذاب تر کرده بود.

هری با خنده سرشو تکون داد و از جاش بلند شد. با چند قدم خودشو به جلوی میز لویی رسوند. تا جایی خم شد که صورتش مقابل صورت لویی قرار گرفت.

بوسه  ای روی نوک بینیش کاشت که باعث شد لویی ریز بخنده و قلقلکش بیاد.

هری:امروز شاهزاده نگاهی به آینه اتاقشون انداختن؟

خم شد و چشمای لویی رو بوسید. چونه اشو بین دوتا انگشت زندانی کرد و وادارش کرد سرشو کمی بالا بیاره.فاصله لبهاشون از دو اینچ کمتر بود و درست مثل همیشه هری اجازه خواست.نگاهش بین اقیانوس های لویی و لب های یاقوتیش میچرخید. اینبار خود لویی پیش قدم شد و جریان زندگی رو بهم متصل کرد.

Infinite Blue [L.S] Where stories live. Discover now