8

192 45 206
                                    

میتونم بگم خاطرات و مرور کردنش یه نوع شکنجه ی روحی محسوب میشه.فرقی نداره اون خاطره ای که به یاد میاری خوبه یا بد، در هر صورت روحتو خراش میده. 

اگه خوب باشه حسرت اینو میخوری که چرا دیگه تکرار نمیشه و اون حس خوشحالی و خوشبختی اونموقع رو دیگه نمیچشی. اگه بد باشه تو باتلاق حسای منفی دست و پا میزنی و صدای شکستن قلبت گوشاتو کر میکنه.

و حالا هری بین انبوهی از خاطراتش توی اتاق ذهنش  گیر افتاده بود و راه خروجو پیدا نمیکرد.هربار که میخواست ازش بیرون بیاد به یه خاطره ی دیگه برخورد میکرد و توش غرق میشد.

محرک همشون حرفایی بود که لویی بین خواب و بیداریش میزد و هری نمیتونست کمکی به خودش بکنه.کنارش روی تخت چهارزانو نشسته بود و استین های لباسشو تا ارنج تا زده بود تا کارش راحت تر باشه. 

پارچه هایی که روی شکم و پیشونی لویی بودن رو به طور مداوم خیس میکرد و دوباره روی بدنش میذاشت تا از حرارتش کم کنه اما نمیتونست.موهای خیس لویی رو از روی پیشونیش کنار زد و به صورت غرق در خوابش خیره شد. 

امروز طولانی تر از همیشه بود ، صبح که با اون احمقا که به جای مغز توی سرشون کاه بود، جرو بحث کرده بود و حالا لویی چند ساعته که از خواب بیدار نشده و فقط داره هذیون میگه ، حتی صدای هری رو وقتی صداش میزنه نمیشنوه.

دستی توی موهاش برد و بعد از اینکه اونارو به عقب هدایت کرد ، قسمت بالاییش رو بست . حالا بهتر شد ! سعی کرد لویی رو دوباره صدا کنه چون خیلی وقت بود که چیزی نخورده بود. 

هری: عزیزم؟ 

لویی هنوزم هم خواب بود و قفسه سینش به ارومی بالا و پائین میرفت. هری لبخند زد و هزار بار توی دلش برای زیبایی الهه روبه روش ، مرد و زنده شد چون فرقی نداشت چقدر وضعیت داغون باشه ، قلب هری همیشه با دیدن لویی به پرواز درمیومد و نتیجش میشد یه لبخند زیبا روی لباش.

هری: فرشته؟ نمیخوای بیدار شی؟

پلکای لویی تکون خوردن اما بازشون نکرد و هری محو موجود شیرینی که کنارش روی تخت دراز کشیده بود ، شد. انگار که داشت خواب میدید ، سرشو به سمت مخالفش چرخوند و اخمی بین ابروهاش نشست. 

لویی: ن-نه.. م-ما 

مکث کوتاهی بین زمزمه نامفهومش ایجاد شد تا بزاق دهنشو قورت بده 

لویی:ت-تمرین می-میکردیم

و دوباره یه محرک دیگه واسه خاطرات هری بود و هری رو پرت کرد به زمانی که تولد 18 سالگی لویی بود و باید یه دختر به خانوادش معرفی میکرد.

اونروز یادشه چقدر لویی ناراحت بود که نمیتونست شبشو با هری بگذرونه و تمام شب باید کنار یه دختر می ایستاد تا خانوادشو راضی نگه داره.

Infinite Blue [L.S] Where stories live. Discover now