لیام با بی قراری از خونه اش بیرون اومد و سعی کرد بدون جلب توجه سرو گوشی آب بده ... هیچکس حتی گربه های گرسنه ی اون اطراف هم اونجا نبودن
سریع برگشت داخل و دستاشو بهم کشید
طبق گفته ی سربازی که ادوارد فرستاده بود نایل باید تا الان میرسید اونجا اما هیچ خبری ازش نبودبا خودش فکر کرد که باید چیکار کنه , تو خونه منتظر نایل باشه? خبری برای ادوارد بفرسته ! خودش بره بیرون !
.................
همراه دو سرباز دیگه سمت قصر حرکت میکرد که سواری شتابزده بهش نزدیک شد و به محض رسیدن به اونها از اسبش پیاده شد و بهش تعظیم کرد
:فرمانده اتفاقات عجیبی در قصر رخ داده , صبح که شما رفتین چند سرباز که تا حالا هیچکس اونهارو ندیده جوانی رو از ورودی قصر وارد کردن ...
ادوارد کمی فکر کرد و اسبشو اروم کرد تا بی حرکت بمونه
:چشم های آبی , مو های قهوه ای روشن , با لهجه ?
سرباز سرشو بالا گرفت
کمی گیج شده بود اما فکر کرد و بعد سرشو تکون داد:بله فرمانده ... فکر میکنم موضوع مهمیه چون خود پادشاه شخصا به زندان رفتن تا ازش بازجویی کنن
:ممنونم که بهم خبر دادی همراه ما به قصر برنگرد نمیخوام جونت به خطر بیفته برو به تیکات و شب برگرد
:اطاعت میشه فرمانده
وقتی سرباز رفت ادوارد همراه سرباز های دیگه به سمت قصر تاخت
داخل قصر یه چیزی عجیب بنظر میرسید , پچ پچ ها و نگاه های مرموز !:هیچ وقت از قصر و سیاست های مریضش خوشم نیومد
:من میرم یه سرو گوشی آب بدم فرمانده
:من میرم به سالن اونجا اگه اتفاقی بیفته به من هم میگن پس زیاد خودتو تو دردسر ننداز
:اطاعت میشه فرمانده
ادوارد کلاهخودشو زیر بغل گرفت و سمت سالن اصلی قصر براه افتاد
بعد عبور از طبقه ی سوم سربازی بین راهرو ایستاده بود و خیلی سریع پیامی در گوش فرمانده گفت و از پله ها پایین رفت:اعلی حضرت حالشون خوبه
ادوارد نفس راحتی کشید و بدون مکث به راهش ادامه داد
قبل اینکه وارد سالن بشه صدای انجی اونو سر جاش متوقف کرد:درود بر فرمانده شجاع ما , کار ها چطور پیش رفت ?
ادوارد فقط به انجی نگاه کرد کسی که با لبخند مزخرفش داشت نزدیک و نزدیک تر میشد
:خیلی خب , از قصر خبر نداری مگه نه ? یه زندانی خیلی مهم داریم , اوووم نایل...هوران? ...تا حالا اسمشو شنیدین ?