7

285 101 77
                                    

ادوارد خواست از اونجا بره اما پادشاه با لبخندی مانعش شد

:شما خدمات بسیار زیادی به ملکه ی عزیز ما میدید , گاهی نگران میشم ایشون رو بیشتر از من دوست داشته باشید

:شما از من خواستید مراقب ایشون باشم



:البته , اما اون زمانی بود که شمارو فرمانده ی لایق ارتش میدونستم که به پادشاه و سرزمینش وفا داره ...

دو سرباز به جلو اومدن و بازو های فرمانده رو گرفتن , همه حتی وندی هم از این کار شوکه شدن

ادوارد نگاهی به دست های گرفته شده اش کرد و بعد سرشو بالا گرفت تا پادشاه و ببینه


پ: ولی الان تو یک خائنی آرمرد بزرگ


ل : اینجا چه خبره ?


پادشاه نگاهی به لویی انداخت و بعد سرشو تکونی داد تا سرباز ها ادوارد و ببرن

اد: میدونید دارین چیکار میکنین? جرم من چیه?



پ:خیانت , تو منو زیر سوال میبری? ..ببریدش


ادوارد دیگه چیزی نگفت , حرف زدن بیشتر ممکن بود اونو توی دردسر بندازه وقتی حتی نمیدونست چه خبره ...البته که میشد حدس زد یه ربطی به جریان سیاه چاله داره



وقتی ادوارد و از راهرو به سمت زندان بردن انجی همراه مشاور جنگی نگاهی بهش انداختن



مارلو :شما که نتونستید از اون زندانی قلابی استفاده کنین , چرا دستگیر شد




انجی پوزخندی زد



:درسته که فرمانده باهوشه اما ...هرکسی یه نقطه ضعفی داره


:چرا اینجا دستگیرشون کردین ,سرباز ها میفهمن ممکنه اتقاقی بیفته


انجی: پادشاه خواستن به ملکه نشون بدن نمیتونن با کسی هم پیمان بشن ... این خط بطلانی به نقشه هاشون بود حالا ملکه بیشتر از قبل جایگاهشو میفهمه




مارلو دستاشو پشتش برد


:پس منم باید منتظر حکم باشم تا بفهمم چی شده ... بهتره بریم تا توجه بیشتری رو جلب نکردیم







وقتی اونها هم بدنبال پادشاه از اونجا رفتن لویی به مسیرشون نگاه کرد
کاش میتونست کاری بکنه ... کاش یکی بهش میگفت چه کاری انجام بده



:باید برم به عدلیه 


وندی : اونوقت شما رو هم میفرستن زندان ... پادشاه وقتی فرمانده رو بردن خیلی خوشحال بود مثل کسی که به ارزوش رسیده ... لطفا بی گدار به آب نزنید


:اما اگه دست رو دست بذارم ممکنه فرمانده بی دلیل کشته بشه باید بفهمم چی شده .... اون نگهبان هایی که فرمانده اورد ... یکیشونو خبر کن



Beauty of youWhere stories live. Discover now