"گند نزن! گند نزن! گند نزن!"
"محض رضای خدا این چاقو چرا نمیبره؟"
"چرا کار کردن با این پوستگیر انقدر سخته؟ دکمه ی خاموش و روشنش کجاست؟"
"این احمق داره چی میگه؟ ماهی و خیار؟ واقعا؟"
"از روش تومو ، از روش تومو"
اینا فقط قسمتی از افکار لویی، طی برنامه ی آشپزی بود.
و درست دقیقه ی چهارم بود که از خودش پرسید برای چی درخواست شرکت توی این برنامه رو قبول کرده؟
و از همه مهمتر چرا به حرف هری گوش داد و موهاش رو کوتاه نکرد؟
اونا واقعا داشتن کلافه اش میکردن و اون مجبور میشد هر یک دقیقه دستش رو بالا ببره و اونهارو از جلوی چشمهاش کنار بزنه.
و حتی هوای بارونی و سرد لندن هم از گرمایی که موهای بلند و پرپشتش به فرق سر ، پیشونی ، پشت گردن و روی گوش هاش وارد میکرد ، کم نمیکرد.
بالاخره فیلم برداری به پایان رسید و بعد از اینکه اِد، دوربین و وسایلش رو جمع کرد با خداحافظی که مخلوطی از خنده و تمسخر بود، رفت و هرگز متوجه انگشت وسط لویی که به سمتش گرفته شده بود نشد.
تقصیر اون نبود که آشپزی بلد نبود.
هری هیچوقت اجازه نمیداد اون وارد آشپزخونه بشه.
و وقت هاییَم که خودش خونه نبود این رونی بود که برای لویی غذا درست میکرد و عملا اون رو زنده نگه میداشت.
نمیفهمید همسرش چرا برای آشپزی کردن لویی ، انقدر حساسیت به خرج میده.
شایدم میدونست....؟!
Flash back:
هوا بارونی بود ، مثل همیشه!
ولی اینبار قطره های بارون بقدری بزرگ بودن که حتی لویی از زیر دوش هم میتونست صدای برخوردشون به پنجره رو بشنوه.
درحالی که چشمهاش رو بسته بود و موهاش رو-که هنوز کوتاه بودن-آبکشی میکرد ، آه کشید.
لو:لندن!
چند دقیقه بعد با حوله ی تن پوش خاکستریش بیرون اومد حجم زیادی از رطوبت و بخار رو وارد اتاق کرد.
مطمئن بود اگر الان جلوی هری ظاهر میشد ، باعث میشد کلی غر بزنه و بعد از یه سخنرانی طولانی راجع به سرما خوردگی ، کلاه تن پوش حوله ای رو با خشونت روی سر لویی بکشه.
با تصور کردن اخم هری بی رمق خندید.
آب و هوا همیشه روی اخلاقش تاثیر میزاشت و با توجه به طوفان امروز ، لویی میتونست فقط پوزخند بزنه ، اخم کنه و برای تمام روز روی تخت بخوابه!
البته که این اخلاقش مستقیما روی همسرش تاثیر میزاشت.
راستی...هری کجا بود؟
••••
لو:داری چیکار میکنی هز؟
YOU ARE READING
Disaster chef & blonde teddy bear [l.s] [z.m]
Short Storyیه وانشات از دو ماه اخیر:)💙