ابهامات:
این فصل دومه :(متاسفانه یه مشکلی پیش اومد و مجبور شدم
ادامه ی فیک رو در این بوک اپ کنم)اون شب بعد از ماهها دوری و تنهایی، دوباره در کنار گه گه ی مهربون و دوست داشتنیش شام خورد ...
هرچند در تمام مدتی که شام میخوردند، جان کاملا غرق در افکار خودش بود ، ولی فقط حضور فیزیکیش هم برای آیوآن لذت بخش و خوشحال کننده بود!بیاد روزها و شبایی می افتاد که در تنهایی گذرونده و بارها آرزو کرده بود تا برادر عزیزش زنده و سلامت برگرده:
خدایاا.... اگه برادرمو بهم برگردونی ، دیگه بهش غر نمیزنم!
بهت قول میدم...
قسم میخورم که دیگه اذیتش نمیکنم!
فقط میخوام جان گا برگرده!و حالا تمام دعاهاش شنیده شده بود...
جان گا برگشته بود و خوب بود !
این تمام چیزی بود که میخواست!
پس هیچ اشکالی نداشت اگه اون
جان گای سابق نباشه، اگه تمام هوش و حواسش به آیوآن نباشه!
اگه ذهنش درگیر چیزایی باشه که آیوآن ازشون خبری نداره....
نه هیچ اشکالی نداشت...
فقط برگرده و کنارش باشه!
همینجوری ساکت و بی حواس اون طرف میز نشسته باشه ...
اما همین هم عالیه...
نه...فوق العاده است!بعد از خوردن شام ، با اصرار فراوان جان گه رو راهی اتاقش کرد تا استراحت کنه و خودش میز شام رو جمع کرد و ظرفهای کثیف رو شست!
جان که هنوز هم کمی آشفته و گیج بود، به ناچار به اتاقش برگشت...
آلبوم عکسهای خانوادگی رو برداشت و شروع به مرور خاطرات کرد!هرچند در طی این مدت هیچ حرفی از ییبو نزده بود، اما تمام حواسش پی ییبو بود!
شاید از همون لحظات اولیه ای که توی بیمارستان بهوش اومد، با خودش فکر میکرد: چرا باید اینجا باشم؟!
چرا ییبو نیومده؟! چرا هیچ خبری ازش نیست؟!اما مسلما نمیتونست از این مساله با آیوآن حرف بزنه...
درسته ...
به همین راحتی نمیتونست باهاش حرف بزنه و چیزی بهش بگه!
لااقل نه به این زودی و به همین راحتی....
بیشتر از چهار ماه تموم غیبش زده بود و حالا که یهو برگشته ...
نمیتونست به برادر کوچکتری که بشدت دلتنگش بوده ، همچین حرفی بزنه!قبل از اینکه خوابش ببره ، مدام با خودش کلنجار رفته بود تا راهی برای گفتن این مساله پیدا کنه!
شاید ییبو هم به همین خاطر ازش دوری کرده و در طی بیست و چهار ساعت گذشته بهش سر نزده!
چون خودش قول داده بود که دیگه جان رو رها نمیکنه ...
پس شاید به همین خاطر بوده که نخواسته بهش سر بزنه...
مسلما توجیه همچین رابطه ای برای آیوآن سخت و حتی غیر ممکن خواهد بود!و درست در حالیکه در همین افکار آشفته دست و پا میزد و لابلای خاطرات قدیمی به دنبال آرامش میگشت، کم کم پلکهاش سنگین شد و خوابش برد!
YOU ARE READING
mania
FanfictionMania تمام شده📗📕 داستانی از عشق وشیدایی جنون و گناه و پشیمانی ژانر: درام، بی ال ، انگست *هپی اندینگ * ییبو تاپ