عشق ابدی:
آقای لین ماتش برده بود...
نمیدونست چه خبر شده و جان چرا یهو اینجا اومده ...
چرا بدنباله ییبوئه ...
و اصلا اینکه الان میخواد بدونه ییبو کجاست خوبه یا بد ؟!
جان که جوابی نگرفته بود ، دوباره نگاش کرد و ازش پرسید:
میشه جواب منو بدید ...
ییبو الان کجاست؟!
و روی مبل چرمی اتاق نشست و پاهاشو با آرامش روی هم انداخت!
آقای لین که کم کم به خودش اومده بود، نگاهی به منشیش کرد و گفت:
دوتا قهوه لطفا!
بعد دراتاقشو بست و به طرف میزش رفت...
سعی کرد با آرامش جوابشو بده و نگاهش کرد : نمیدونم ...
متاسفانه منم ازش خبری ندارم!
جان با اخم نگاش کرد و بعد از مدتی پوزخندی زد و جواب داد:
اینقدر ساده و احمق بنظر میرسم؟!
آقای لین به سرعت سرشو تکون داد و گفت:
اوه ... اصلا ....من ...
اما در همین حال ضربه ای به در خورد و با ورود منشیش حرفشو نیمه تمام گذاشت...
منتظر شد تا قهوه ها روی میز قرار بگیرند و بعد از رفتن منشی دوباره نگاهشو به جان دوخت و ادامه داد: من واقعا همچین قصدی نداشتم!
جان نگاهشو به زمین دوخت و با آرامش ادامه داد: باید ببینمش...
انگار هنوز یه چیزایی بین ما دو تا حل نشده باقی مونده !
چیزایی که نمیتونم بگم ...
اما باید تکلیفشو مشخص کنم...
آقای لین با تردید نگاهش کرد و جواب داد: تو ...هم ... به ییبو... علاقه داری؟!
جان با شنیدن این حرف یهو سرشو بالا آورد و نگاش کرد...
آقای لین با دیدن نگاه نگران جان ...
سرشو تکون داد و گفت:
من هنوزم محرم اسرار ییبو هستم ...
پس نگران چیزی نباش !
بعد سرشو تکون داد و گفت:
میدونم کجاست ...
درواقع به تازگی برگشته ، مدت زیادی توی چین نبود... در طی سه ماه گذشته به ژاپن ....تایلند ... و حتی به هنگ کنگ رفته بود...
هرجایی که بویی از تو رو بیادش نیاره تا بلکه بتونه فراموشت کنه....
اما در سفر آخری که داشت سینه پهلو کرده بود...
جان با نگرانی نگاهش کرد و با عجله ازش پرسید: چییی؟!
الان ... حالش چطوره؟!
کجاست؟!
آقای لین که انگار منتظر دیدن همین نگاه نگران و آشفته بود ، لبخند محوی زد و جواب داد:
نگران نباش!
حالش خوبه... خیلی بهتره ....
و الان توی ویلای کوهستانیه!
اونجاست و در تنهایی و سکوت استراحت میکنه و دوران نقاهتشو میگذرونه!
جان با شنیدن این حرف بیقرارتر از قبل شد ...
سرشو بیحوصله و پرشتاب تکون داد و ازش پرسید: واقعا اونجاست؟!
تنهایی؟!
آقای لین لبخند زد و جواب داد:
خانم و آقای چانگ هستند و تنهاش نمیزارن!
منم میخواستم آخر هفته به دیدنش برم اما اگه تو میخوای به دیدنش بری...
جان با عجله حرفشو قطع کرد و جواب داد:
آره ... باید ببینمش!
آقای لین لبخند زد ... به پشتی صندلش تکیه زد و ادامه داد:
میتونی با قطار تا اون منطقه بری و از اهالی روستای محلی خواهش کنی تا تو رو به ویلا برسونند ...
کافیه اسم آقای چانگ رو بیاری و بگی از آشناهاشی!
YOU ARE READING
mania
FanfictionMania تمام شده📗📕 داستانی از عشق وشیدایی جنون و گناه و پشیمانی ژانر: درام، بی ال ، انگست *هپی اندینگ * ییبو تاپ