پارت ۲۵

576 192 179
                                    

دیدار دوباره:

تمام فضای سالن در سکوتی عجیب فرو رفته بود و برای چند لحظه هیچ صدایی به گوشش نمیرسید...
 
نمیتونست سرشو بالا بیاره و توی چشمهای بقیه نگاه کنه....
لااقل نمیتونست توی چشمهای جان نگاه کنه...
میترسید از نگاهی که ممکنه در اون چشمها ببینه...
حالا که جان رو از دست داده بود و دیگه نمیتونست به داشتنش امیدوار باشه....
پس لااقل باید خاطره ی تلخی از آخرین برخوردها در ذهنش باقی نمیموند...
اما سکوت عجیب سالن وادارش کرد که سرشو بالا برداره و با تردید به اطرافش نگاه کنه...
 
نگاه مبهم وکلای خودش و نگاه غمگین آقای لین که از تمام این ماجرا خبر داشت...
چیزی نبود که از دیدنشون تعجب کنه!

اما وقتی با تردید به جان نگاه کرد...
نگاه جان باعث شد ...قلبش بلرزه!
اون پسر گریه کرده بود....
برای کی؟!
برای پدری که با نامردی فراموش شده بود؟!
 برای مادری که سالها به جرمی ناخواسته محکوم شده و عذاب کشیده بود؟!
یا برای اون ییبوی نوجوانی که سالها تنهایی کشیده و در وحشت دست و پا زده بود؟!
 
نگاه خیس جان بلافاصله ازش فرار کرد...

ییبو هم سرشو پایین انداخت و لبخند محوی روی لبهاش نشست...
با خودش گفت:
حتی اگه این نگاه بارونی برای من نباشه، میتونم خودمو گول بزنم ...
میتونم به خودم امید بدم که جان به خاطر من گریه کرده ....
 و این تنها چیزی بود که ییبو در اون لحظه بهش فکر میکرد!‌
 
 قاضی بعد از چند ثانیه سکوت بالاخره به حرف اومد و بهش گفت: جناب وانگ! از شنیدن این ماجرا واقعا متاثر و متاسفم!
 از اونجایی که شما در محضر دادگاه به این نکته اشاره کردید...
من به عنوان یه مجری قانون موظف به پیگیری این مساله هستم ...
و بزودی شما رو برای بررسی دقیقتر این مساله احضار خواهیم کرد ....
 اما درخصوص دادگاه اصلی وجرمی که مرتکب شدید...
با توجه به دادخواست و براساس حقایق موجود و بنا بر تصمیم کمیته ی انضباطی کانون خوانندگان ..‌
حکم نهایی شما پرداخت جریمه ی نقدی مورد توافق طرفین و اخراج از انجمن خوانندگان و دنسرهای چین خواهد بود...
این حکم به ضمیمه ی حکم اصلی به وکیل شما ابلاغ خواهد شد و یکماه فرصت خواهید داشت تا به این حکم اعتراض کنید!

 
همهمه ی ضعیفی در سالن براه افتاد...
جان باورش نمیشد که ییبو کارشو از دست داده باشه...
و یوآن و یوبین هم با تعجب از این مساله حرف میزدند.....
 
اما ییبو در نهایت خونسردی  روی صندلی نشسته بود و به حرفهای قاضی گوش میداد!
 
و درنهایت تعظیم کوتاهی کرد و جواب داد: از حکم شما ممنونم!
هیچگونه اعتراضی ندارم و با کمال میل میپذیرم!
و بعد از پایان سخنان قاضی به همراه وکلا و منیجرش از سالن بیرون زد...
دیگه حتی نیم نگاهی به جان ننداخته بود، نمیخواست دیگه هیچ چیزی ببینه...
خسته بود...
روح و جسمش خسته بود...
با تمام توانی که واسش باقی مونده بود خودشو به ون رسوند و در بین سر و صدای همیشگی خبرنگارها سوار ون شد...
 و به هیچ سوالی پاسخ نداد...
سر جاش نشست و چشمهاشو بست و با صدایی ضعیف خطاب به آقای لین گفت: میخوام استراحت کنم!
 
آقای لین سرشو تکون داد ...
خیلی خوب میدونست که ییبو چی میخواد ...
هیچ حرفی نزد و تا رسیدن به آپارتمان ییبو کاملا سکوت کرد!
 
با رسیدن به خونه ...
نفسشو با آرامش بیرون داد...
روی کاناپه نشست و به آرامی لب زد: بالاخره تموم شد ....
بالاخره همه چی رو اعتراف کردم...
و لبخند تلخی روی لبهاش نشست!

maniaWhere stories live. Discover now