"صبر کن..."
اگر سه روز پیش،کسی آیندهاش را پیشبینی میکرد و به او میگفت:
"شیه جون،خودمونیم.سه روز دیگه تو میری و درخواست یه فاحشه میکنی."
شیه جون قطعا مشتی هواله صورت آن فرد میکرد و تمام دندانهایش را درون شکمش میریخت.اما درحال حاضر او چارهای جز سوار شدن بر پشت این ببر نداشت.*((*ضرب المثل.ینی اینکه باید با همین روال همراهی کنه.با امواااج پیش بره.))
در پایان او گزینه 'گپ زدن' را انتخاب کرد و انگشت باریکش را بر روی آن کلمه گذاشت.زمانی که انتخابش را میکرد،هاله آبی چهرهاش تاریکی نگاهش را سرکوب میکرد.مو شی انتخابش را تمام کرد و انگشتش را پس کشید.
گومانگ آرنجش را به سوی او دراز کرد و کف دستش را مقابلش گرفت.
"چی میخوای؟"
"پول."
"تو....."
مو شی عصبانی بود.حدقه چشمانش کاملا سرخ بنظر میرسید.اما به قدری احساس خفگی میکرد که نمیتوانست جملهاش را به پایان برساند:
"من....!"
گومانگ کلمهای به زبان نیاورد.تنها با دستی دراز شده در انتظار پرداخت مزدش بود.این روزها او زیاد صحبت نمیکرد.اگر میتوانست پاسخی ندهد،ترجیح میداد دهانش را بسته نگه دارد.
با این حال ژنرال گویی که در خاطرات مو شی بود،در وراجی نظیر نداشت.
هنگامی که او در زیر گرمای سوزان خورشید در محوطه از تمرین دست میکشید، با سربازها شروع به گپ زدن میکرد و با قدم های موزون و افتخارآمیزش جلو و عقب میرفت. سرش را بلند میکرد تا دستوراتش را فریاد بزند.پوستش از قطرات عرق میدرخشید.مانند دانه های کریستالی که روی کت خز یوزپلنگش به چشم میخورد.در همه حال نیشخند روشنی به لب داشت.لبخندش دندانهای کوچک نیشش را نمایان میکرد و چشمان سیاه و روشنش برق میزدند.
موشی ارزشمندترین پول چونگوا را در مقابلش گرفت.یک طلا کوری.
گومانگ بدون هیچ تشکری بلند شد و به سمت تنها کمد اتاق رفت.دستش را دراز کرد و یک شیشه کوچک از داخل کمد برداشت.او با دقت بسیار،تکه طلا را داخل ظرف گذاشت و سپس شیشه را به بلندترین نقطه کمد بازگرداند.
در قلب مو شی انواع و اقسام احساسات در گردش بود.خشم،نفرت،کینه و هرچیزی که به ذهن خطور کند.اما تنها با بیتفاوتی گومانگ را تماشا کرد.با دقت به اجزای پشت گومانگ خیره شده بود و با سردی پرسید:
"چقدر پول تو کوزت جمع کردی؟"
در اصل چیزی که در مغزش بود این عبارت نبود.
به چند نفر اجازه دادی ازت سواستفاده کنه؟
تحقیرت کنه؟
زیر پاهاش لهت کنه؟
چند نفر....
چند نفر کردنت؟
ولی تنها سکوت کرد و سوالاتش را بلعید.
گومانگ پس از برگرداندن کوزه،بار دیگر مقابل مو شی نشست.در آن فضای نیمه تاریک تشخیص اجزای چهره گومانگ دشوار بود.مو شی نمیتوانست بگوید که چهرهاش تغییرات ظریفی از احساسات را نشان میدهد یا نه.
گومانگ خیلی ساکت بود.به قدری آرام بود که غیرطبیعی بنظر میرسید.تمام تحقیرهای دوسال گذشته او را به خاک کشانده بودند اما مو شی هنوز انتقامش را نگرفته بود.هنوز نشنیده بود او به اشتباهاتش اعتراف کند.
چگونه توانسته بود گوشت خود را حل کرده و خونش را بیرون بکشد و با یک پوسته خالی مقابلش عرض اندام کند؟
"شما بهم یه تیکه طلا دادین.این خیلی زیاده."
"فقط بقیهشو پس بده."
گومانگ صادقانه گفت:
"من پول کافی برای پس دادن بقیش ندارم."
همانطور که این جمله را میگفت،بار دیگر طومار را باز کرد و به مو شی نشان داد:
"پس شما میتونین چند مورد دیگه رو هم انتخاب کنین.اینجارو...از بینشون انتخاب کن."
"...."
او به چهره گومانگ خیره شد.در صورتش حتی ذرهای احساس تحقیر به چشم نمیخورد.او تنها با آرامش و منطقی از مو شی میخواست تا چند مورد دیگر از آن لیست را بار دیگر انتخاب کند.
مو شی رویش را برگرداند.دندانهای سفیدش را محکم بر روی یکدیگر فشرد و تقریبا خردشان کرد.
عجیب بود!
آیا او خواستار چنین چیزی نبود؟
گومانگ در گذشته بارها و بارها روسپیها را ملاقات میکرد.بعد مرتکب خیانت شد.بارها و بارها آستانه صبر مو شی را زیر پا گذاشته بود.
جملاتی مانند 'باهم خوابیدنو جدی نگیر' مدتها پیش از دهان گومانگ خارج شده بود و اکنون او برای زنده ماندن بدنش را میفروخت.
تنها تفاوتش این بود که او بجای خوابیدن با مو شی،خوابیدن با دیگران را انتخاب کرده بود.
چه چیز این جریان عجیب بود؟
ESTÁS LEYENDO
𝐒𝐭𝐚𝐢𝐧𝐬 𝐨𝐟 𝐅𝐢𝐥𝐭𝐡
Fantasía|ترجمه ناول #لکههای_آلودگی 🌼 رمان دوم نویسنده #هاسکیوگربهسفیدششیزون 🥰 -خلاصه: گو مانگ خائن دوباره به سرزمین خود بازگشت. همه از تبعید او خوشحال شدند. گفته میشد کسی که بیشتر از همه از او تنفر داشته دوست صمیمی اش ـــ ارباب جوان سرد و بی احساس مو...