زین لیامو محکم نزدیک به سینش نگه داشته بود، اون نمیدونست دوباره اینطوری شده.
لیام داشت گریه میکرد و میخواست از زین جدا شه، ولی به دلیلی نمیتونست. اون الان فقط به حمایت نیاز داشت.
"همینجور بمون لیام" زین از روی محبت گفت "میخوام ی ذره صورتتو تمیز کنم، ما نمیخوایم که تو عفونت کنی، میخوایم؟"
پس زین بلند شد و لیام که روی زمین بود و هق هق میکرد رو ترک کرد. به سمت یکی از روشویی ها رفت و دنبال دستمال گشت.
بعد از اینکه چیزی که میخواست رو پیدا کرد، دستمال رو خیس کرد و دوباره جلوی لیام نشست.
"زودباش لیام به سمت من بچرخ"
لیام با تردید کاری که برادرش گفت رو انجام داد. زین دوباره تو چشمای لیام گم شد، چشمای قهوه ای و خالی و نابینای پسر. زین حاضر بود روحشو به شیطان بفروشه تا برای یبارم که شده تو چشمای لیام نشونه ای از احساسات ببینه. اون از این حقیقت که لیام هیچ وقت نمیتونه دنیا رو ببینه زجر میکشید.
"من، زین، من میتونم حس کنم بهم زل زدی" لیام زمزمه کرد.
"ببخشید" زین سرخ شد و لبخند زد و تصمیم گرفت به پاک کردن زخم لیام ادامه بده تا خونریزی بند بیاد.
لیام از روی درد عقب کشید وقتی زین دوباره دستمالو روی سرش گزاشت.
"آخ زین میسوزه"
"متاسفم ولی نمیتونم کاری در این باره بکنم رفیق" زین نخودی خندید.
"این خنده دار نیست" لیام اخم کرد. خیلی کیوت بود.
"میدونی چی خنده داره؟" زین پرسید و لیام سرشو تکون داد.
"اینکه همیشه آخرش من دارم سر تورو تمیز میکنم" زین لبخند زد.
"دوباره، خنده دار نیست"
لیام احساس کرد دیگه نمیتونه با زین تو ی اتاق باشه. اون خیلی بهش اعتماد به نفس میده. احتمالا زین فکر میکنه دارند باهم گرم میگیرند، ولی اینطور نیست. اون فقط نمیتونه.
"میشه بری گمشی زین؟" لیام دقیقا بعد از اینکه کار زین تموم شد، با قاطعیت گفت.
زین نمیتونست باور کنه لیام هیچ وقت حق شناس نمیشه.
~~~~~~~~~
های لاولیزمیدونم خیلی دیر شده
ولی این چند وقت واقعا درگیر بودم
بجاش دوتا پارت آپ میکنم
دوتا پارت اخر:(ببخشید اگر جایی جواب کامنتی رو ندادم
و ببخشید اگر جایی چیزدستی داشتم دیگه خودتون میدونید تو خون دایرکشنراستبعد از این فیک قراره ی لری طولانی تر براتون بزارم ولی با توجه به کارام و گشادیم حالا حالا ها پابلیش نمیشه🥲🥲🥲🥲
انقدر گشادم که حتی داستانشو خودم نخوندم نشستم ترجمه میکنم🤦♀️😂
اره همین دیگه
امیدوارم خوشتون اومده باشهبوس به همتون
❤💛
YOU ARE READING
Blind Brother [Z.M]
Fanfictionلیام نابیناست و برادرناتنیش همش اونو اذیت میکنه. لیام سعی میکنه اونو از خودش دور نگه داره ولی با این همه نمیتونه عاشقش نشه.