وقتی لیام از خواب بیدار شد دستای شخصی رو دور خودش حس میکرد و ی رایحه ی شیرین بینی شو پر کرده بود.
میتونست اون رایحه رو همه جا حس کنه و تشخیص بده، بوی بردار ناتنیش بود، ولی واسه ی اینکه مطمئن بشه خودشه شروع به لمس کردن صورتش و ریش کلفتش کرد. باید خودش باشه.
لیام با گیجی داشت فکر میکرد چرا باید خودشو توی بغل بردار ناتنیش روی تختش جا داده باشه؟
پس شروع کرد به تکون دادن بدن زین تا بیدارش کنه. اون جواب میخواست، احتمالا بردارش فقط اومده بود به اتاقش تا اذیتش کنه.
یهو حس کرد که بدن زین داره تکون میخوره و یخورده ناله میکنه و نشونه ی اینه که بیدار شده.
"زین اینجا چیکار میکنی؟" با سردی پرسید.
"تو واقعا یادت نمیاد؟" زین گفت و صداش بخاطر خوابالودگی کلفت شده بود.
لیام سرشو تکون داد و گیج تر از قبل شده بود، این اولین باری بود که خیلی بد با بردارش صحبت نمیکنه. موقع های دیگه سر همچین چیزایی حتما آتیش به پا میکرد.
"تو افتادی زمین و سرت آسیب دید، حتما خیلی بد ضربه خوردی چون ازم خواستی پیشت بخوابم" زین توضیح داد.
"اره حتما خیلی بد آسیب دیدم" لیام بلند شد و زینو که احتمالا ناراحت شده رو ترک کرد، البته اهمیتیم نمیداد.
اون آدم سنگ دلی نبود ولی زین از حرفش خیلی عصبانی شد.
وقتی میخواست جواب بده ی کسی از پشت در سرک کشید تو اتاق، اون کارن مامان لیام بود.
"بچه ها برای مدرسه حاضر شین ساعت هشت و نیمه" اون اخطار داد "به هر حال خوشحالم که باهم جور شدین"
"نشدیم مامان، ما فقط برای این کنار هم خوابیدیم چون من سرم ضربه دید و هوش و حواس نداشتم" لیام غرید.
"اره اره" کارن لبخند زد و به پایین پله ها رفت.
دو پسر باهم صبحانه خوردند بدون اینکه حتی به نگاه کنند و برای مدرسه حاضر شدند.
یهو صدایی مثل جیغ غاز از بیرون اومد.
اون لویی و پسرا بودند که اومده بودند دنبال اون دوتا تا به مدرسه برند.
~~~~~~
های اگین
چطورینببخشید تاخیر داشتم راستش یادم رفت:/
و الان خیلی یهویی یارم افتاد که ی بوک دارم و باید بیام پارت جدید آپ کنمامیدوارم خوشتون بیاد
ووت و کامنتم بدین منو خوشحال کنید لاولیا
فعلا
در پناه زیام❤💛
ESTÁS LEYENDO
Blind Brother [Z.M]
Fanficلیام نابیناست و برادرناتنیش همش اونو اذیت میکنه. لیام سعی میکنه اونو از خودش دور نگه داره ولی با این همه نمیتونه عاشقش نشه.