°𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 𝐨𝐧𝐞°

397 112 149
                                    

لیام نابینا بود‌، اون هیچ نتونست دنیارو ببینه، ولی برای اون عادی بود.

اون فرقی بین خودش و مردم نمی دید ولی ظاهرا مردم دوست داشتن بین اون و خودشون فرق بزارن.

نمیتونست بفهمه چرا ولی راستش بهش عادت کرده بود.

تنها چیزی که بهش عادت نکرده برادر ناتنیش زینه.

زین وقتی هردو ده ساله بودند به فرزندخوندگی گرفته شد، ولی لیام، بعد از هشت سال هنوز بهش عادت نکرده.

مادر و پدرش زینو به فرزندخوندگی گرفتند چون فکر می‌کردند از پس خودش بر نمیاد. مشکل همینه، اون نیازی به زین نداره، بدون اونم همه چی خوبه.

لیام آدمی نبود که تنفر بورزه، ولی اون واقعا از زین خوشش نمیاد.

به هر حال، بعد از این همه سالی که لیام مشغول تنفر ورزیدن بود، زین همچنان باهاش خوب بود، اون هنوز سعی میکرد بهش کمک کنه وقتی آدما تو مدرسه اذیتش می‌کردند.

و شاید همینه، همینه که لیام رو خیلی اذیت میکنه. لیام نمیتونه باور کنه همچین ادمی تو دنیا وجود داره که انقدر خوب و البته سمجه.

"لیام، میتونم بیام تو؟" زین داد زد همونجور که داشت در میزد.

"اره، صبر کن قفلشو باز کنم" لیام با ناراحتی نالید.

از تخت بلند شد و رفت تا در رو باز کنه.

فکر میکرد دیگه خونه رو با قلبش بلده ولی ظاهرا ی تدی باید سر راهش سبز میشد. پس لیام افتاد زمین و سرش به یچیزی جلوش که احتمالا صندلی بود، خورد.

"لیام! چیشد؟ حالت خوبه؟" زین شروع کرد به محکم تر کوبیدن روی در. احساس نگرانی میکرد.

"آم، اره، نمیدونم، فک کنم؟ ولی انقدر به در نکوب سرم درد میکنه" لیام ناله کرد و بخاطر دردی که تو سرش بوجود اومده بود، گیج بود.

"صبر کن الان میرم کلید یدک رو از آشپزخونه بیارم، چرا همیشه باید این در لعنتی رو قفل کنی؟"

"چون نمیخوام تو مزاحمم بشی و مشخصا موفق نشدم" لیام همونجور که نصفه بیهوش بود زمزمه کرد.

بعد از چند ثانیه، زین موفق شد که بیاد توی اتاق و لیام که هنوز روی زمینه و سرش تو دستاشه رو پیدا کنه.

لیام می شنید که زین داره کنارش روی زمین میشینه، لازم نبود خیلی صبر کنه تا سرش بین دستای برادر ناتنیش قرار بگیره.

"ببین چیکار کردی! داری خونریزی میکنی" زین تا پیشونی لیام رو نگاه انداخت، گفت.

لیام غرغرکرد " تقصیر من نیست که تو اومدی اذیتم کنی"

زین دیگه به این اخلاق های غیر صمیمی و بدجنسانه ی لیام عادت کرده بود "لطفا بزار زخمتو تمیز کنم"

~~~~~~~
خببب این از پارت اول

حالتون خوبه لاولیز؟

آپ بعدی احتمالا دوشنبه یا یکشنبست
از الان اخطار میدم لیام این بوک خیلی رو مخه
حالا خودتون میدونین

حرفی ندارم بزنم

اون ستاره ی اون پایینم بزنید دل ما شاد شه

اره همین

تا آپ بعدی فعلا💚💙

Blind Brother [Z.M]Donde viven las historias. Descúbrelo ahora