part1:suicide

245 48 6
                                    

خوشحال میشم قبل از هر چیزی اون ستاره را انگشت کنید😂❤
+++++++
وویانگ:

زیر لگد زدن های عوضی های توی خیابون داشتم جون میدادم و اصلا برام مهم نبود،اونا هر چی محکم تر میکوبیدن احساس پوچی بیشتری به من دست میداد.سوال اصلی اینکه چطوری قراره از شر این جسم بی روح خلاص بشم.طعم گس خون که هر دقیقه مزه اش داخل دهنم قوی تر میشد،تمام دهانم پر شده بود از سرخی ای که سیاه و سیاه تر میشد. احساس خفگی باعث شد که خون دهنم رو تف کنم، از شانس بد یا خوبم خون روی پای یکی از اون حرومزاده ها که کتک‌ام میزدن ریخت ."توعه هرزه چه طور جرئت کردی!!"سعی کردم دستم رو حرکت بدم و صورتم و باهاش بپوشونم تا صورتم هدف کتک های اون عوضیا نشه اما بخاطر دردی که توی دستم پیچیده بود حتی نتونستم یک سانت جابجاش کنم.با لگد محکمی که به صورتم خورد دنیا برام تیره و تاریک شد.اصلا چرا میخواستم از صورتم محافظت کنم؟! دیگه کی برای دیدن من وقت میزاره؟!

سه ساعت بعد:
چشمام رو باز کردم و به منظره غریبه ای که توی این چند هفته برام آشناتر شده بود نگاه کردم.همون سقف سفید، همون اتاق خالی که کنار تختش یک صندلی چوبی بود و همون تخت سفت با ملحفه سفید... پس باز هم کارم به بیمارستان کشیده شده بود.سان وقتی دید چشمام رو باز کردم سریع خودش رو به کنارم رسوند."هی وو بهتری؟"برگشتم و با چشمای خالی به اون چشمای گربه ای که بخاطر اشک برق میزد نگاه کردم،زیر چشماش از همیشه قرمز تر بود.یعنی نگرانمه؟!"اونجوری صدام نکن."همون لحظه پرستار وارد اتاق شد و سینی غذا رو جلوی من گذاشت."وو من نگران...."با تمام قدرتم دستم رو زیر میز غذا گذاشتم و پرتش کردم.سان و پرستار وحشت زده به غذا و بشقاب شکسته روی زمین چشم دوختن."دیگه جرئت نکن که اونطوری منو صدا کنی!!!!"پرستار سریع به سمت راهرو رفت و چند ثانیه بعد با چندتا پرستار دیگه اومدند. سان رو از اتاق بیرون بردن و توی سرم که به دستم وصل بود چندتا امپول آرام بخش قوی زدن.اگه دو ماه قبل بهم میگفت قراره روزی برسه که حتی دیدن سان بهم عذاب بده،میگفتم حتما از عشقم به سان بی خبره؟!کی باور میکرد یک روزی انقدر داغون بشم.با همین افکار چند ساعتی چشمام رو بستم. هر  لحظه که میگذشت،من عمیق تر وارد عالم خواب و رویا می شدم،البته چند ماه‌ ای بود که تمام رویاهام تبدیل به کابوس شده بودن.
وویانگ:
چند ساعتی بود که خوابیده بودم که با عوض شدن سرم دستم توسط پرستار از خواب پریدم ."اوه بیدار شدید.....نگران نباشید الان کارم تموم میشه و شما میتونید راحت بخوابید. به احتمال زیاد فردا مرخص میشید"پرستار نگاه منتظرش رو به من دوخت ولی وقتی که متوجه شد که هیچی از بین لب های من که انگار بهم قفل شده بود بیرون نمیاد،اروم سرش رو پایین انداخت و از اتاق خارج شد.بعد از رفتن اون دختر،سان وارد اتاق شد.بدون اینکه حتی کلمه ای بگه به من نگاه کرد،جوری که نگاه میکرد بهم احساس خفگی میداد،نمیخواستم به نگاه کردن بهش ادامه بدم پس نگاهم رو به پنجره گوشه اتاق دادم.با گوشه چشمم دیدم که بار دیگه سان بی صدا شکست و بدون هیچ حرف دیگه ای از اتاق خارج شد."باید ازم متنفر بشی وگرنه صدمه میبینی"زیر لب حرف هایی رو که باید باورشون میکردم رو دوباره و دوباره برای خودم زمزمه کردم.نباید اجازه بدم قلبم برای زندگیم تصمیم بگیره.با صدای باد که بین برگ های درخت‌های بیرون از پنجره میپیچید نگاهم رو برای بار دیگه به بیرون دوختم.دقیقا چی من رو به این دنیا وابسته کرده؟"هیچی"جواب سوالی که در ذهنم پیچده شده بود رو بلند به خودم دادم.....از روی تخت بلند شدم و سرم‌ای که توی دستم بود رو کشیدم تا از دستم جدا بشه.سوزن به سختی از دستم خارج شد و حجم زیادی از خون از بدنم خارج بشه اما در اون لحظه این موضوع برام کوچک ترین اهمیتی نداشت.اروم سعی کردم روی پاهام وایستم، اما با دردی که توی تمام تنم پیچید دوباره روی تخت نشستم.بار دیگه بلند شدم و اینبار به دردم توجه نکردم و اهسته به سمت در اتاق رفتم.با باز کردن در اتاق به میزی که اون وسط بود نگاهی انداختم، هیچ پرستار و نگهبانی اونجا نبود.به راحتی میتونستم فرار کنم و هیچ کس هم هیچوقت نمیفهمید چه بلایی سرم اومده اما دلم نمیخواد فرار کنم من دلم چیز دیگه ای میخواد.با هر سختی که بود از پله ها بالا رفتم و به سمت جایی رفتم که خیلی وقت پیش باید سراغش میرفتم.با باز کردن در نسیم خنک شب بدنم رو در آغوش کشید.حتی سرمای این باد هم نتونست من رو بلرزونه و از تصمیم ام منصرف ام کنه باید میپریدم.اروم به سمت لبه پشت بوم رفتم و به منظره رو به روم خیره شدم تاریک بود...یعنی آینده ام هم قراره انقدر تاریک باشه؟!"میدونی؟همیشه پشت هر تاریکی ای پر از نورعه....باور داشته باش توی اون لحظه تو نور رو ندیدی"با یادآوری جمله خواهرم بار دیگه به پایین نگاه کردم همین طور که قدم ای به جلو برمیداشتم زمزمه کردم."چرا حرفای خودت یادت نموند!"چشمام رو بستم یکبار دیگه نفسی رو که خیلی وقت بود حبس کرده بودم رو بیرون فرستادم."وو...وویانگ..."با شنیدن صدای سان خشکم زد،بدون اینکه برگردم و به صورتش نگاه کنم بلند سرش داد زدم"تو نباید اینجا باشی!"لحظه ای صبر کردم تا صدای قدم هاش که بهم نزدیک تر میشد رو بهتر بشنوم.نمیدونم چرا اما دلم میخواست مطمئن بشم پیشم میاد."چه بلایی سرت اومده وو....بس کن توروخدا...بیا پایین..میتونیم راجبش حرف بزنیم."بی اختیار اشک هام سرازیر شدن."تو فکر میکنی این چیزا با حرف زدن حل میشه سان؟....فکر میکنی من با چهارتا نصیحت و حرف های تو خالی سه تا ادم که اسم خودشون رو روانشناس گذاشتن مشکل من حل میشه؟؟....من از خودم متنفرم سان.....و هیچ چیزی توی دنیا نمیتونه اینو عوض کنه....البته هیچ چیز به جز مرگم!"ساکت بود و حرف ای در جوابم نمیزد.همونطور نگاهش میکردم،اون کسی بود که تمام عمرم رو براش گذاشتم ولی در عوض چی گیرم اومده....یک جنازه یک ادم که درونش کاملا شکسته و خورد شده...اگه فقط یک شب از عاشقت بودن دست میکشیدم...شاید الان هیچ کس....."وو بیا پایین..تو نمیتونی بری...."برگشتم به صورت دراماتیکی دستام رو توی هوا تکون دادم."پس چوی سان بزرگ فکر میکنه من حتی لیاقت مرگم ندارم..."از روی لبه پشت بوم پریدم و جلوی پاش فرود اومدم."خب سان بزرگ بگو لیاقت من چیه؟!بگو چیه؟؟حرف بزن دیگه چرا ساکتی....مگه نگفتی از اون بالا بیام پایین تا مزخرفاتت رو بهم بگی"همین طور که دو طرف شونه هاش رو گرفته بودم و تکونش میدادم.حرفام رو محکم توی صورتش میکوبیدم و به بی صدا گریه کردنش نگاه میکردم...حقیقتش دلم براش میسوخت....هنوز هم قلبم براش ممکن بود به تپش بیوفته اما مشکل اینجا بود که احساس میکردم دیگه قلبی برام باقی نمونده که باز برای سان شروع به تپیدن کنه.همینطور که گریه میکرد چند بار دهنش رو برای حرف زدن باز کرد اما هیچ صدایی از بین لباش بیرون نیومد."سان بهم بگو ازم متنفری..... خواهش میکنم"
چند ساعت قبل
سان:
حرفایی که دکتر چند دقیقه پیش بهم زده بود رو سبک سنگین میکردم.....دکتر میگه به هیچ یک از روش های درمانی جواب مثبت نمیده و حتی نمیزاره ما کاری براش بکنیم."آخه..چرا؟"درسته که ضربه بزرگی بهش وارد شده ولی چرا انقدر رفتارش تغییر کرده...چرا دیگه موقع نگاه کردن بهش هیچ حسی از چشماش دریافت نمیکنم.چند ماه گذشته و هیچ‌ کسی دیگه از دوستاش براش باقی نمونده و همه رو به یک شکلی از خودش متنفر و از خودش جدا کرده.اولش فکر میکردم اتفاق‌ایه اما از وقتیکه متوجه دفتر نیلی رنگ توی کیفش شدم،همه چیز برام روشن شد.
فلش بک دیدگاه سان:
بعد از اینکه خسته از سر تمرین برگشتم اشتباهی به جای کوله خودم بالا سر کوله وویانگ رفتم،وقتی کوله رو باز کردم یه دفترچه نیلی رنگی دیدم.حس کنجکاوی باعث شد،دفتر رو باز کنم.با دیدن اسم خواهر وویانگ روی صفحه اول دفترچه تازه متوجه شدم که این کوله‌ام نیست.سعی کردم جلوی خودم رو بگیرم و تا ورق نزنم اما نتونستم.صفحه بعدی دفترچه رو باز کردم و با اسم مینگی که یه خط قرمز روی اسمش کشیده شده بود مواجه شدم. بقیه اسامی ای که صفحه اول بودن رو خوندم اما اونها رو زیاد نمیشناختم پس ورق زدم صفحه بعدی اسم یوسانگ و یونهو که با مداد قرمز‌ رنگی روشون خط کشیده شده بود رو دیدم، میدونستم اسما به یه ترتیبی نوشته شدن اما چی؟!تا اخرین صفحه رو نگاه کردم."چویی سان"اخرین اسم نوشته شده داخل دفترچه اسم من بود و بعدش هم صفحات خالی.با شنیدن صدایی که از سمت حموم کنار سالن بود متوجه شدم وویانگ حمومش تقریبا تموم شده، سریع از صفحات دفترچه عکس گرفتم و همه چیز رو دوباره داخل کوله گذاشتم."وو بیا لباسات رو زودتر بپوش سرما میخوری"منتظر جوابی از طرفش نشدم چون مثل همیشه تنها چیزی که به عنوان جواب دریافت میکنم سکوت سالن تمرینه.
پایان فلش بک.
~~~~~~~
های گایز🧤🌻🐹
امیدوارم حالتون خوب باشه و از داستان لذت برده باشید......این داستان رو به درخواست فالورام توی واتپد دارم متنشر میکنم خوشحال میشم ازش حمایت کنید..........❤🍉نظراتونم راجب داستان میتونید بنویسید🔥

Darker Me🧤💛Where stories live. Discover now