part3: suicide

130 27 5
                                    

فلش بک دیدگاه سان:
با عجله وارد خونه شدم و با نگرانی توی اتاق‌های مختلف دنبال وو گشتم.نزدیک به ۵ ساعتی بود که خبری ازش نداشتیم و پیداش نمیکردیم.به تمام جاهایی که امکان داشت بره سر زدم،اما هیچ خبری ازش نبود."وویانگ‌ کجایی اخه..."صدام بخاطر دوویدنم روی پله های خونه هنوز میلرزید،جسم و ذهنم خسته شده بودن اما باید به گشتن ادامه میدادم.برای بار هزارم با گوشیش با اینکه میدونستم خاموشه تماس گرفتم.با پایان یافتن تماس،بدون اینکه به هوای سرد بیرون خونه لحظه ای توجه کنم با همون لباس های نازکه صبحم بیرون اومدم......به هوای اینکه شاید بتونم نزدیک خونه پیداش کنم،با سرعت از پله های راهرو پایین اومدم.وقتی وارد خیابون شدم تازه به سرمایی که به پوست تنم نفوذ میکرد،پی بردم ولی در اون لحظه برام کوچیک ترین اهمیتی نداشت اگه حتی سرما میخوردم،همینطور به راه خودم ادامه دادم.فکرم از تفکراتی که باعث میشد همینجا کنار خیابون بشینم و گریه بکنم پر شده بود و من کاملا در برابر این افکار که تیر هاشون رو محکم توی قلبم فرو میکردن بی دفاع بودم.افکار توی سرم از هم دیگه پیشی میگرفتن،یعنی الان وویانگ کجاست؟جایی که هست راحته؟نکنه سردش شده باشه؟یادمه لباساش زیاد گرم نبودن.افکارم لحظه ای متوقف نمیشد حتی زمانی که گوشیم زنگ خورد متوجه نشدم.خانم ای که کنارم ایستاده بود من رو راجب زنگ گوشین مطلع کرد و با تعجب ازم فاصله گرفت.تلفن رو توی دستای یخ زده و لرزونم گرفتم و بار دیگه به سوالات تکراریشون راجب پیدا نشدن وو جواب دادم.همون جواب‌هایی که دو ساعت پیش نگار توی یه لوپ زمانی گیر کردم.دوباره راه برگشت به خونه رو در پیش گرفتم شاید از این مسیر به سمت خونه بره و توی راه ببینمش،به این امید که همیشه مهم نبود چه اتفاقی افتاده بود یا کجا بودش،وویانگ برمیگشت به خونه،همیشه برمیگشت همیشه به خونه‌مون.....همین طور بین راه،از افرادی که از کنارم رد میشدن سراغ وویانگ رو میگرفتم و عکسش رو بهشون نشون میدادم تا اگه کسی اونو دیده چیزی بگه.در همین حین یه مرد قد بلند با کت ای به رنگ تاریکی شب با دیدن عکس وویانگ شروع به حرف زدن کرد."آقا میبخشید شما این پسر رو این نزدیکی ندیدید؟"عکس وویانگ که داخل گوشیم بود رو به اون آقا نشون دادم،اون مرد عینکش رو در آورد و به عکس نگاه کرد،اخماش توی هم رفت و سعی کرد با دقت بیشتری به عکس نگاه کنه."دوستته؟"بعد از شنیدن سوالش سریع سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم.اون مرد دوباره به من نگاه کرد."توی این کوچه پایین یه پسر بود بدجور کتک خورده بود،سعی کردم کمکش کنم ولی...."حرف اون مرد نصفه مونده به محض اینکه فهمیدم وو ممکنه در خطر باشه ازش جدا شدم.با تمام سرعت‌ای که میتونستم سمت اون کوچه که مرد بهش اشاره کرده بود،دوییدم.پاهام توان حرکت نداشتن اما میدویدم انگار نه انگار که تا همین لحظه پیش نمیتونستم حتی درست راه برم،بین راه گوشیم از دستم افتاد ولی حتی برای برداشتنش تلاشی نکردم تنها چیزی که الان برام مهم بود رسیدن به وویانگ بود.وقتی داخل کوچه شدم به سختی میتونستم جایی رو ببینم اما هنوزم توی اون تاریکی بدن بی‌جونی که به دیوار کناری سطل آشغال تکیه داده بود کاملا آشکار بود.لحظه ای مکث کردم توی دلم دعا میکردم اون مرد اشتباه کرده باشه و اون وویانگ من نباشه.با ترس به سمتش حرکت کردم به فاصله ای رسیدم که میتونستم صورت پسر رو ببینم و همون چند لحظه نگاه کردن به صورت بی‌جونش کافی بود تا خون توی رگام یخ بزنه،خودش بود،وویانگ من بود با صورت‌ ای پر از زخم و کبودی.از همینجا هم به راحتی میتونستم ببینم که به سختی نفس میکشه."وویانگ...خوبی؟؟ توروخدا یه چیزی بگو...."کنارش روی زمین نشستم و سعی کردم موهاش که تو صورتش ریخته شده بود رو کنار بزنم تا بار دیگه به چشمای زیباش نگاه کنم.اروم لای چشماش رو باز کرد و نگاه بیجونی بهم انداخت ولی زیاد نتونست که اون تیله های قهوه ای زیبا رو بهم نشون بده و از شدت درد و خستگی بار دیگه پلکاش رو روی هم گذاشت.دستام رو دور بدنش حلقه کردم و به هر سختی که بود تا خونه روی پشتم بردمش.با رسیدن به خونه بدن بی‌حالش رو روی تخت گذاشتم و بالا سرش نشستم،زخماش رو پانسمان کردم و تمام طول شب رو کنارش موندم تا تبش رو کنترل کنم بخاطر هوای سرد و ضعف بدنش تب کرده بود.کم کم وقتی تب وویانگ پایین اومد احساس خستگی که کل روز پسش میزدم من رو از پا در آورد،چشمام رو روی هم گذاشتم و به خواب عمیقی فرو رفتم.وقتی بیدار شدم هنوزم روی زمین،کنار تخت بودم اما وویانگ روی تخت نبود.با ترس از اتاق بیرون اومدم وحشت مثل خوره به جونم افتاده بود.نکنه رفته باشه نکنه دوباره رهام کرده باشه؟!با دیدن وویانگ توی آشپز خونه نفسی رو که معلوم نبود از کی حبس کرده بودم رو بیرون دادم."سلام..."منتظر جوابی از طرف وویانگ شدم اما بدون کوچیک ترین اهمیتی به من به آشپزیش ادامه داد.همینطور که داشت در قابلمه ای که توش پر از آب جوش بود رو به کناری میذاشت دستش رو محکم خر از چیزی که فکر میکردم،گرفتم."فکر نمیکنی باید حداقل بهم یه توضیحی راجع به رفتارهای دیشبت بدی‌...؟؟؟تو تا سر حد مرگ کتک خورده بودی میفهمی چی میگم...در حد مرگ....گوشه خیابون انداخته بودنت که بمیری....داشتی توی سرما جون میدادی گوشیت هم که خاموش بود وقتی هم که داشتم به سختی تا خونه میاوردمت متوجه شدم که لباست بوی گند الکل میداد...."با صدایی که بلندتر از همیشه بود شروع به محاکمه کردن وویانگ کردم،حقیقتش نمیخواستم سرش داد بزنم اما احتیاج داشتم که جوابن رو بده پس اصمیم گرفتم مجبورش کنم....تصمیمی که باعث شد از اون لحظه همه چیز عوض بشه....."دستم رو ول کن..."همین طور که خشم به همه احساساتم غلبه میکرد،حلقه دستم رو دور مچ دستش تنگ تر کردم و با بغض فریاد زدم."یعنی بعد این یه هفته ای که باهام حرف نزدی تنها حرفت اینه؟"با بغض نگاهم رو به صورتش دادم تا جواب سوالم رو بگیرم اما اون حتی بهم نگاه هم نمیکرد."بهت میگم دستم رو ول کن..."به زور به سمت خودم کشیدمش."حرف بزن!!یالا بگو.....چرا اینکار رو کردی؟؟میدونی که من چه قدر ترسیده بودم که نکنه بلایی سرت..."با صدای داد وویانگ حرفای توی سرم برای لحظه ای از ذهنم محو شد."میگم دستم رو ول کن نمیخوام ریختت رو ببینم...."دستش رو محکم تر فشار دادم.توی ذهنم فقط تا گرفتن جواب یک قدم فاصله بود."تو باید بهم جواب...."قبل از اینکه بتونم موقعیتم رو درک کنم دستم از دور مچش باز شد و داخل آب جوش فرو رفت،دستم به طور وحشتناکی میسوخت.برگشتم تا به وویانگ نگاه کنم اما اشک هایی که از درد دستم میریختم مانع دیدن صورتش میشد."باید همون دفعه اول که بهت گفتم ولم میکردی احمق...تو حق محاکمه من رو نداری...تو هیچ حقی نداری فهمیدی!!!!!!! اینو توی اون کله پوچت فرو کن نمیخوام بهم دست بزنی نمیخوام گرمای نفرت انگیز دستات رو حس کنم...."و بدون اینکه حتی بهم نگاه کنه کتش رو از چوب لباسی پشت در برداشت و از خونه بیرون رفت و دوباره من رو داخل خونه به حال خودم تنها گذاشت.دقیقا مثل دیروز زمانیکه فقط ازش خواستم به حرفام گوش بده من و محکم سمت میز پرت کرد و با افتادن من روی میز شیشه ای تمام فرش پر از شیشه خورده شد.وقتی کمی از شدت گریه کردنم کم شد سمت بیمارستان رفتم و برای اولین بار با دکتری به نام سونگهوا آشنا شدم،ارزو میکردم اون بار آخری باشه که توی زندگیم میبینمش اما اینطور نبود.سرنوشت من انگار افکار دیگه ای توی سرش داشت.

Darker Me🧤💛Where stories live. Discover now