e68

291 91 39
                                    

ییفان اروم به تاعو نزدیک شد و پرسید
-چی کار میکنی؟

تاعو لبخندی زد و گفت
-برگشتی یی...

ییفان خم شد و پیشونی همسرش رو بوسید و به کتاب توی دستش نگاه کرد و پرسید
-چی میخوندی؟

تاعو اهی کشید و گفت
-دیشب... گفتی که احتمالا به محض بالغ شدن چنگ بریم یه خونه تو کره...سرعت رشد چنگ خیلی زیاده... همین الانش هم تقریبا پنج ساله به نظر میاد... پس فکر کردم بهتره کره ای یاد بگیرم...

منظورم اینه که از وقتی بیدار شدم دیگه میتونم چینی جدید رو بخونم و راحت حرف بزنم ولی کره ای...به هر حال باید تلاشم رو بکنم نه؟ 

چنگ خیلی باهوشه... میدونم که اگه فقط چند ساعت یه جایی باشه که مردم دارن کره ای حرف میزنن اونو یاد میگیره ولی من...

ییفان اروم سر تاعو رو نوازش کرد و گفت
-به خودت فشار نیار تاعو... تو کلی وقت برای یاد گیری داری... نگران نباش...

تاعو سری تکون داد و گفت
-نمیخوام...از پسرم عقب بیفتم!

ییفان اروم سر تاعو رو بوسید و گفت
-هرطور که راحتی...راستی چنگ کجاست؟

تاعو جواب داد
-داره با برادر کوچیک بازی میکنه...
ییفان سری تکون داد و رفت تا لباس هاش رو عوض کنه... تاعو هم سر مطالعه ش برگشت...

البته زیاد نمیتونست تمرکز کنه...
پس برای خودش یه حباب زمانی درست کرد...

اینطوری راحت تر میتونست تمرکز کنه...
تا ییفان لباسش رو عوض کنه هم کلی خونده بود...

#

چنگ اروم به طرف شیچن که بعد از یه عالمه دوییدن دنبالش یه گوشه نشسته بود نزدیک شد...

شیچن سرش رو به مبل تکیه داده بود و چشم هاش رو بسته بود...

چنگ خنده ارومی کرد و خیلی سریع خودش رو تو بغل شیچن انداخت و باعث شد اون از چرت سه ثانیه ایش بپره

چنگ خندید و شیچن رو بغل کرد
و شیچن...
خب...
نمیتونست به این بچه بیش فعال چیزی بگه میتونست؟

به هرحال اون هنوز کوچیک تر از اونیه که متوجه رفتارش باشه‌...

پس خنده ی ارومی کرد و گفت
-چنگ...من...دیگه باید برم و مشقامو بنویسم...

چنگ نگاهش کرد و گفت
-منم...مشق!

شیچن اهی کشید و گفت
-باشه... بهت کاغذ و مداد میدم...

و بعد خمیازه ای کشید که باعث شد چنگ بزنه زیر خنده..

فرم صورت شیچن موقعی که خمیازه میکشید براش خیلی بامزه بود...

شیچن با دیدن خنده ش لبخندی زد و کاغذ و مداد رو بهش داد و خودش هم روی مبل نشست تا تکالیفش رو انجام بده...

ولی تمرکز روی اونها اونقدرام اسون نبود..‌
واقعا روز خسته کننده ای داشت...

#

تاعو به ییفان که اروم در کمد لباس رو میبست و برمیگشت نگاه کرد و حباب زمانی رو از بین برد...

از نتیجه راضی بود...
دوتا از کتاب های روی میزش رو کامل کرده بود...

ییفان به طرفش اومد و با دیدن کتاب های کنار گذاشته شده پرسید
-یه حباب زمانی سرعت بالا درست کرده بودی؟

تاعو جواب داد
-نه... چرا اینطور فکر میکنی ؟

و بعد از جاش بلند شد تا به بقیه کار هاش برسه اما سرگیجه ش اجازه نداد بیشتر از یه قدم از میز دور شه...

ییفان اخمی کرد و تاعو رو قبل از اینکه روی زمین بیفته گرفت و بغل کرد و اروم روی تختشون خوابوند و گفت...

-حباب زمانی... مخصوصا حباب هایی با سرعت بالا انرژی زیادی ازت میگیره...دیگه این کار رو نکن...

تاعو لبخندی زد و گفت
-من خوبم...

ییفان سری به معنی نه تکون داد و از کنار تخت دستمال کاغذی ای برداشت و خونی که از بینی تاعو راه افتاده بود رو پاک کرد و گفت

-دیگه هیچ وقت این کار رو نکن! میتونه اسیب های جبران ناپذیری داشته باشه...خودم بهت زبان یاد میدم و مطمعن باش قبل از روز جا به جایی یه عالمه زبان یاد میگیری... پس دیگه این کار رو نکن...

تاعو دستمال رو از ییفان گرفت و گفت
-من خوبم یی... نگران نباش... چیزی نمیشه...

ییفان سری تکون داد و گفت
-خیلخوب... پس از این به بعد باید خون انسان بخوری...

تاعو گیج نگاهش کرد
-چرا؟

ییفان شونه ای بالا انداخت و گفت

-چون تنها خونیه که بهت قدرت کافی میده و باعث میشه مشکلی برات پیش نیاد ..اما بانک خون تا اخر سال به من بسته خونی نمیده چون این مدت بسته های زیادی دریافت کردم... پس شاید باید چند تا انسان شکار کنیم؟

تاعو سریع گفت

-خیلخوب! خیلخوب... نیازی نیست...دیگه از قدرتم سو استفاده نمیکنم...

ییفان لبخندی زد و اروم سرش رو نوازش کرد‌..
تاعو نفس عمیقی کشید و گفت

-الان...خیلی بهترم...بیا بریم پایین... فکر کنم چنگ حسابی برادر کوچیک رو کلافه کرده باشه...

ییفان مانع بلند شدنش شد و گفت

-من میرم پایین تو استراحت کن...

و بعد از اتاق بیرون رفت...

promiseDonde viven las historias. Descúbrelo ahora