بعضی ها برای هم انتخاب شدند ...
ولی برای باهم بودن ... نه!
بال هاشو جمع کرد و به رو به روش چشم دوخت
دنیایی که در حال نابود سازی بود
اشکاش از چشم هاش پائین میریخت و نمیدونست باید چیکار کنه
اگر همینطور آدم ها به کار هاشون ادامه میدادن دوست های بیشتری از دست میداد و تحمل از دست دادن هیچکدوم و نداشت
به پائین پاهاش نگاه کرد
"دنیای موازی"
جایی که میگفتن حتما یه نمونه ازتون مثل انسان رو زمین وجود داره
× جیمین...
رو به صدا برگشت و چهره ناراحت رهبرشون و دید
× تو نباید اینجا بمونی ... برو پنهان شو ...
_ برای چی؟؟؟ … مگه پنهان شدن من کاری رو درست میکنه؟
× مظورت چیه؟؟؟
_ به پائین نگاه کن ... به این دنیای کوفتی ... باید برم
× کجا بری؟
با داد که اشک هاش هر لحظه بیشتر جاری میشد گفت:
_ تو این خراب شده دنیای موازی ... این دیگه چه جور دنیاییه؟ ... اگر با هر خطای انسان ها ما نابود میشیم ... یکی نباید بره بهشون بگه که دست بردارن از کاراشون؟
× این تقصیر تو نیست جیمین ... شاید آدم ها هم تقصیری ندارن ... اونا اگر میدونستن با هر گناهی .. با هر قتلی ... با هر کار خطایی فرشته ای نابود میشه ... شاید هرگز دست به چنین کار هایی نمیزدن
♥️♥️♥️
با خشمی که هرکسی ازش میترسید رو سرزمینشون فرود اومد
دستاشو مشت کرده بود ... نمیدونست چه اتفاقی روی زمین افتاده که نصف فرشته ها تلف شدن
به پسری که با اشک ها و چشم های سرخ شده اون وسط وایساده نگاه کرد
قدم های محکمش و سمتش برداشت
با صدای واضح و خش داری گفت:
" تو این وسط چی کار میکنی؟؟؟
جیمین سمتش برگشت و چشم های سرخش و به تهیونگ داد
_ تو به من چی کار داری؟
" هی هی هی ... میدونی من کیم؟ به من یعنی داری میگی ربطی نداره؟
_ درسته
تهیونگ که همینطوریش از اتفاقات افتاده اعصابش خورد بود و این پسره رو مخ جلوی پاش سبز شده بود بیشتر نزدیکش رفت و مچ دستش و محکم گرفت
YOU ARE READING
Along
Romanceجیمین فرشته ای که به خاطر یه سری اتفاقات از دنیای خودشون به زمین میاد... همراه تهیونگ وارد داستان جدیدی از زندگیشون میشن و ...