1
زاده شدن
موسیقیِ این قسمت:
Born without a heart – Faouzia
"زاده میشویم، به آتش میکشیم و در آخر خودمان خاکستری میشویم که فرزند آتش است."
آسمون، اندوهگین، چرک و تیرهتر از هر شب دیگهای تویِ کرنیابود. هوا به نسبتِ آسمون آرومتر بود و باد ملایمی میوزید. نخلهای محبوبِ اسپانیا به طرز دلهرهآوری تکون میخوردن و این باعث میشد جادوگرها، ترسیده قدمهاشون رو به سمتِ قصر سیاه و طلایی رنگِ سانا، قویترین دورگهی اسپانیا بردارن.
قصر، بلند، سیاه رنگ و پر از نقش و نگارهایی بود که مشخصا خود گرگینه اونها رو کشیده بود. آرم پکهای سرتاسر سرزمین کنار هر پنجرهی قصر دیده میشد. گلهای ارغوانی و بنفش که مثل پیچک دور تمامی میلهها و پلههای قصر رشد کرده بودن به اونجا رنگ و روی تازگی میدادن. قسمتهای شمالی قصر که به ساختمانهای بدون سقف شهرت داشت پر بود از طراحیهای قدیمی و سنتی کره جنوبی، جایی که اون گرگِ خون دوست متولد شده بود. اطرافِ قصر تقریبا پر از درخت بود و با ورد تمام اونجا محافظت شده بود. بوی ذغال و جوهر ترکیبی بود که جای به جای اونجا حس میشد.
جادوگرِ طبیعت، مادر، گرگینه و خونآشام هر کدوم سرجایِ خودشون ایستاده بودن تا غیرممکن رو ممکن کنن.
جادوگرِ طبیعت، سرجای خودش زیرِ درخت به آرومی ویدش رو میکشید و سعی میکرد خودش رو از این فضای سخت و خفه دور کنه. به تمام اون چیزها فکر کرد؛ به وردهایی که دور تا دورِ این زمین و زمان چسبونده. موهای سبزِ بلند و کلفتی داشت و تقریبا مثل گیسهایی شبیه به طناب بود. لبهایی آبی رنگ و چشمهای سفید و زیبایی داشت. درکل، اندام عجیبی داشت و نمیشد به راحتی درون کلمات قرارش داد؛ یه حالتِ غیرانسانی. در هر حال، نفرینِ مادر طبیعت بود. درونش تلاطمی بود که تا به حال تجربه نکرده بود. کمترین وظیفه رو داشت اما فشار رو تا عمق وجودش حس میکرد.
جادوگرِ گرگینه؛ زیر نور کاملِ ماه تبدیل شده بود. موها و کرکهای خاکستریِ مایل به سفیدش میدرخشیدن و با پنجههای عجیب و تیزش سریعتر از هر موقع دیگه میدوید تا به قلهی کوه برسه؛ نزدیکترین حالت به ماه. چشمهایِ عسلی رنگش موقع رسیدن شروع به خیس شدن کردن. وردها رو با زوزههاش سر میداد و با باندی که بینِ جادوگر مادر ایجاد کرده بود همه چیز رو شروع کرده بود. متزلزل شدن روح آلفاش، باعث درد شدیدی شده بود. به چه قیمتی نیمی از خودش رو میفروخت؟ به چه امیدی در آخر بازمیگشت و جادوگرِ قویِ نیواورلنز میشد؟ گرگینهی پوچ و تهی که دنبال جفته، ترسناکترین چیز بود و حالا داشت اتفاق میافتاد. جادوگرِ گرگینه با فروختن نیمهی خودش به اون تولهی 6 ساله، تبدیل به یک گرگینهی عادی میشد.
YOU ARE READING
Fernweh[Hyunchan]
FanfictionFernweh|سرگردانی کلمهای آلمانی به معنایِ گمشدگی، حس بیماری یا خواستن شدید چیزی که به اونجا متعلق بودی یا دلت می خواسته اونجا باشی، دردِ دوری. ژانر: امگاورس، فانتزی، انگست، رومنس کاپل: هیونچان "سرخی، سرخیِ خون اولین چیزی که میتونم باهاش کلمه بسازم...