𝙙𝙞𝙫𝙤𝙧𝙘𝙚 " جدایــــی

2.1K 403 125
                                    


"عشـقِ ڪشنده‌"

« اما مسئله غم‌انگیزی‌ست که تمام خوشبختی‌ یک شخص فقط آن است که هیچ‌کس از بدبختی او آگاه نیست »

...

{شات اول}

- 13 dec 2018 -

بارونی که ربع ساعت می‌شه بند اومده اما حرکت موجی قطراتش روی پنجره‌ی اتاق همچنان ادامه داره.‌‌..
نور ضعیف لامپ‌های خیابونی که از همون پنجره روی صورتش می‌تابه و از تاریکی مطلق اتاق نجاتش می‌ده..
مغزی خالی و ساکت که برخلاف قلب حرفی نمی‌زنه!
و مردی که اون لحظه نمی‌دونه کدومشون وحشتناک‌تره!
سکوت مغز یا آشوب قلب؟

از حالت درازکش در میاد و با نگاه کوتاهی به ساعت مچیش، از تخت بلند می‌شه و سمت در شیشه‌ای تراس اتاقش راه میفته!
بی‌توجه به برهنگی بالاتنه‌اش درب رو باز می‌کنه. بوی خاک و بارون هم‌زمان با صدای بوق و حرکت ماشین‌ها افکارش رو متغیر می‌کنه و لبخند خسته‌ای روی لب‌هاش میاره!
دستانش رو به دیواره‌ها تکیه می‌ده و با بلند کردن سرش دنبال ستاره‌ها می‌گرده..
اما حتی اون‌ها هم پشت ابرهای تیره رنگ زمستونی پنهان شده و قصد خودنمایی ندارن.

نفسش رو آه مانند رها می‌کنه و بخار خارج شده از دهانش بعد از رقص کوتاهی در هوا، ثانیه‌ای بعد محو می‌شه.

سر و صدایی از داخل اتاق به گوشش می‌رسه..
پس رسیده بود..
بلاخره..
عطر آشنا و ثانیه‌ای بعد دست‌هایی که مثل همیشه دور بدنش حلقه شد!
_بیبی..تو این سرما بیرون چیکار می‌کنی؟..سرما می‌خوری!
کفِ هر دو دست مرد بازیگوشانه رو نیپل‌های یخ کرده و سرخش نشست و باعث شد لبخندی که از گرمی وجودش به لب آورده بود به آرومی محو بشه.
قرار بود این لمس‌ها رو از دست بده!
حقیقتی که همراه با بوسه‌‌ی مرد روی گردنش، به سرش کوبیده شد.
_ببین چطور یخ کردی...بیا بریم تو!
باز هم بوسه روی خط‌فکش و دست‌هایی که با حرص مشت کرد.
نمی‌تونست تسلیم بشه، نه حالا و نه در این لحظه!
+کجا بودی؟
پرسید و منتظرِ جواب، به ماشین‌های تو خیابون خیره موند اما تنها چیزی که نصیبش شد؛ حرکت کف دست مرد روی سینه و شکمش به همراه بوسه‌های نرمش بود. گردنش از حرارت لب‌های مرد می‌سوخت چراکه می‌دونست خیلی زود از دستشون می‌ده!
اوه...
'باید' از دستشون می‌داد..

تکون آرومی خورد و بلاخره از حصار دست‌هاش خارج شد. به اتاق برگشت و زیر نگاه سنگینی که حسش می‌کرد تیشرتش رو تن کرد.
وقتش بود تو نقشش فرو بره!
به لطف مهارت بازیگریش، قطعا موفق می‌شد.
_معذرت می‌خوام کای...می‌دونم دیر کردم ولی..‌.
+فقط خفه شو!
از بین لب‌هاش غرید و توجهی نکرد که صورت مرد چطور درهم شد.
فکرش رو نمی‌کرد که چنین روزی از راه برسه اما حتی نفس کشیدن در یک اتاق با اون مرد هم از توانش خارج بود!
قطعا نمی‌تونست نگاهش رو تاب بیاره..

DEADLY LOVEحيث تعيش القصص. اكتشف الآن