اون غریبه‌ی قد بلندِ مترو

14 1 0
                                    

autumn 2017
Scotland-edinburgh
- بیا ماری این همه ی کلید های اینجاست..مطمئنی که از پسش بر میای؟
ماری بدون اینکه نگاهش رو از پرتره ی جلوی روش بگیره دستش رو دراز کرد و کلید هارو از بین دستاش قاپید

-چیه؟فکر میکنی چون دخترم نمیتونم نگهبان شیفت شب باشم؟

-نه..من فقط...بیخیال لطفا مراقب باش و همه ی درهارو قفل کن

ماری سری تکون داد و به طرف اتاقک نگهبانی رفت؛اسپیکری که با خودش آورده بود رو از کیفش درآورد و آهنگ Coppelia رو پخش کرد و جلوی پرتره ایی که از لیدی مری بود ایستاد؛سرش و به نشونه ی احترام برای نقاشی خم کرد و همزمان با ریتم اهنگ شروع به رقصیدن کرد
بکهیون چند لحظه ایی به تصویر دخترک رقصان خیره شد و برای صدمین بار تو اون ساعت بهش گوش زد کرد که مراقب همه چیز باشه و بعد از برداشتن کتش از ساختمون موزه خارج شد و پشت سرش صدای قفل شدن آخرین درِ باز اون قلعه ی باشکوه رو شنید و با قدم های بلند از حیاطش به سمت در باغ رفت.
به ماری فکر میکرد،و تمام نگهبان های شیفت شب قبل از اون دختر
به اینکه هرکدومشون چطور عاشق یک چیز تو اون موزه بودند و تمام شب به عاشقی کردن مشغول بودن و البته به اینکه هیچکدوم از نگهبان ها مدت زیادی دووم نمی اوردن و استعفا میدادن

چرا؟هیچکدومشون دلیل قانع کننده ای نداشتن،حداقل برای بکهیون
و باعث میشدن پسر با قوه تخیل خودش داستانی برای استعفای هرکدوم بسازه
نصفه شب ها روح های افراد درون پرتره ها تو سالن طبقه ی بالا برای خودشون جشن میگیرن؟یا تنها موندن تموم شب کنار نقاشی و مجسمه ی ادم های مرده ی دو قرن پیش باعث فرار کردن اون نگهبانا میشد؟
بکهیون جوابی براش نداشت
از کنار نگهبان در ورودی حیاط موزه رد شد لبخندی به مرد خسته زد از سرمای هوا لرزید و کتش رو پوشید و دستهاش رو توی جیب های کتش فرو کرد و به سمت ایستگاه قطاری که باهاش تن خسته ش رو بعد از یک روز کاری شلوغ به خونه ش میبرد راه افتاد

~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~

دفترش که لا به لاش پر از برگه های کاغذ بود رو بست و اون رو تویه کوله پشتیش جا داد و برای زودتر خارج شدن از اخرین کلاس اون روزش قدم هاشو سریع تر و بلند تر از همیشه برداشت و بعد از رسیدن به محوطه ی دانشگاهش نفس عمیقی کشید و با فکراینکه با یه قهوه حتما روزش بهتر به پایان میرسه سمت کافه تریای دانشکده ش رفت و قهوه ی مورد نظرشو سفارش داد؛ به انعکاس چهره ی خودش تو پیشخون خیره شد و ذهنش درست مثل یک بچه‌ی چموش سراغ حرف های آزار دهنده‌ی استادش رفت و مثل یک ضبط صوت وراج دوباره اون مکالمه‌ی مزخرف رو براش پخش کرد:
_تو استعداد زیادی داری میتونم ببینم که این دست ها خلق شدن برای نوشتن اون ذهنت ساخته شده برای خلق کردن هزاران داستان اما...
دفتر بزرگی که نسخه ی نهایی داستانش رو درونش پاکنویس کرده بود تا برای استادش قابل خوندن بشه جلوش قرار گرفت
_داستان هات روح ندارن!و این برای خواننده جذابیتی نداره من فکر میکنم تو زیادی خودت رو وقف نوشتن کردی و فراموش کردی ادم بودن چطوریه،تو شبیه کارکتر هایی هستی که خلقشون میکنی.زنده اید اما زندگی نمیکنید!بهت پیشنهاد میکنم یه مدت با اجتماع جوش بخور،دوست پیدا کن و از همه مهم ترعشق رو تجربه کن پسر و بعد دوباره تلاش کن.
_قربان قهوه تون امادست.
از افکار مزاحمش بیرون کشیده شد،سرش رو تکون داد تا صدای استادش رو نشنوه و با یک تشکر خشک و خالی قهوه رو گرفت و از کافه تریا بیرون زد
به بخاری که از دهنش بیرون اومد نگاه کرد و ناخوآگاه لرزی رفت
_ فکر کنم بد نباشه امروزهم با قطار برم.
همینطور که از قهوه ش مزه مزه میکرد سمت ایستگاه قطار راه افتاد
به حرف های استادش فکر میکرد
عشق رو تجربه کنه؟مگه به همین آسونی هاست؟مگه ممکنه همینطوری یهو عاشق بشه؟باید چیکار کنه تا بتونه عاشق بشه؟بپره جلو یه غریبه و به زور به خودش بغبولونه که عاشقش شده تا داستان هاش روح پیدا کنن؟اصلا برای ادمی مثل اون عشقی اون بیرون بود؟کسی رو میتونه پیدا کنه که چانیول پر از نقص رو قبول کنه و دوسش داشته باشه؟
چانیول جوابی براش نداشت و درضمن امیدی هم نداشت
مثل همیشه که وقتی درگیر طوفان فکریش میشد متوجه نمیشد کِی به مقصد رسیده یا اطرافش چه خبر بود از رسیدنش به ایستگاه قطار متعجب شد،به خودش قول داد بیشتر از این فکرشو درگیر چندتا حرف پوچ نکنه چانیول کارش رو میکرد حتی اگر کسی از کارش خوشش نمیومد دلیلی نداشت خودش و طریقه ی کارش رو بخاطر حرف کسی عوض کنه
اون همیشه همینجوری بود،خودش رو برای کسی تغییر نمیداد،اهمیتی به نظر کسی نمیداد

if you ever forget that you love meTahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon