چپتر یک🍓

765 128 12
                                    

هیونجین اون شب خودش هم نمی دونست قراره زندگیش به کلی عوض بشه.

بعنوان روح رودخانه وظیفه داشته روح های سرگردان در آب رو به سمت زندگی بعدیشون هدایت بکنه.

خودش هم دیگر هویت واقعیشو فراموش کرده بود. فقط به یاد داشت بخاطر گناه نابخشودنی اش مجبور بود تا ابد به روح های آزرده کمک کنه.

اون شب هم استثنا نبود.

"خب نفر بعدی...." با دستش اشاره کرد و با تلاطم رودخانه ، روح بعدی جلویش ظاهر شد.

"چرا مُردی؟" با بی حوصلگی پرسید.

"...."روح مقابلش جواب نداد. روح سرشو پایین انداخت بود و با آستین لباسش بازی می کرد. معلوم بود تو دنیا بعنوان یه دختر بچه با لباس صورتی پنبه ای فوت کرده بود. هنوز هم آن روح کوچک لرزان بود.

"توعه ..... پررو...." حتی روح به خودش هم زحمت نداده بود به هیونجین نگاه کنه.

"هی.... تا صد سال وقت نداریم دِ زود باش جواب بده."

دوباره روح ساکت بود. ولی این بار با حرکت ناگهانی سرشو بالا برد و با چشمانی براق در چشمان هیونجین خیره شد. باعث شد سردی بدن هیونجین رو فرا بگیره. حسی عجیب و حدودی ترسناک بود.

تنها چیزی که می شد از چشمان روح خوند ترس بود.

"عه.... وایسا حالا حل می کنم." هیونجین طلسمی زیر لب خوند و باعث شد روح کوچک خشکش بزنه.

"حالا می تونی حرف بزنی.... دِ بنال از کی می ترسی؟"

"من....من...." روح هنوز شوکه بود. کل عمر کوتاهشو بعنوان لال سپری کرده بود و حالا حس شیرین حرف زدن رو جلوی نگهبان رودخانه تجربه می کرد. نگاه های تاریک هیونجین را روی بدنش حس می کرد.

"من....ممنونم.... که....اجازه دادین..... حرف... بزنم" با لکنت ادامه داد.

"اوففففف.... تشکر نکن.... این موقته معلوم نیس تو زندگی بعدیت بتونی حرف بزنی یا نه. حالا زود باش جواب سوالمو بده. کِشتی منتظرته." با نگاه تاریک هیونجین اون روح به خود لرزید و به طرف دیگر نگاه کرد. کشتی کوچکی را دید که تقریبا دو اینچ از روی آب معلق بود.

"مامانم....مامانم.... منو خفه کرد...." روح دوباره خاموش شد. برا هیونجین اهمیت نداشت چقد داستان اون روح کوچولو رقت انگیز بود بهرحال بعنوان نگهبان رودخانه سناریو های بدتر از این رو هم شنیده بود.

"فهمیدم...." با قلمو رو کاغذ کاراکتر هایی کشید و به دست روح داد."

"دیگ لازم نیس ادامه بدی.... این کاغذو بگیر اینو بده به ناخدا و سوار کشتی شو قراره اون تو رو ببره به زندگی بعدیت...."

روح سرشو تکون داد. حرفی نزد انگار حس کرده بود هیونجین آزرده شده.

به طرف دیگر چرخید تا راه کشتی رو پیش بگیره که از پشتش صدایی شنید.

"هی وایسا..." با صدای هیونجین سرشو برگردوند.

"امیدوارم تو زندگی بعدیت خوش حال باشی."

روح لبخند بی معنی زد و به راهش ادامه داد.
جمله هیونجین برای روحی که در عمر کوتاهش چیزی جز زجر ندیده بود ارزش داشت. امیدوار بود با طلوع آفتاب زندگی جدیدش روشن بشه.

دیگر آخرای شیفت هیونجین بود. با رسیدن چان شیفتشو به او تسلیم کرد تا به سمت خونه اش در اعماق جنگل ارواح بره. بعنوان کسی که تنها زندگی می کرد شاید مهم نبود دیر برسه. بهرحال کسی منتظرش نبود ولی دلش نمی خواست وسط جنگل توسط روح های دیگر اذیت بشه بخاطر همین بدون معطلی وارد جنگل شد.

راه همیشگی رو می پیمود. برا یه انسان این وقت شب ممکن بود وحشتناک ترین کابوس زندگی اش باشه ولی برای روحی مثل هیونجین مثل ملودی گوش نوازی بود که نشون میداد هنوز ارواح زیادی در دنیا سرگردان بودند. احتمالا توسط شکارچی ها شکار شده و به رودخانه فرستاده می شدند.

هیونجین در افکارش فرو رفته بود. برایش زندگی و مرگ معنی خاصی نداشت. او از چرخه تولد دوباره محروم شده بود خودش هم نمی دونست به چه قیمتی ولی نمی خواست خودشو سرزنش کنه.

"هی.... این دیگ چی بود." انگاری پاش به چیزی گیر کرد و لنگ زد.

چشمش به دم درخشانی افتاد. معلوم بود اون حیوان خوب تغذیه می کرده وگرنه امکان نداشت دم اون حیوان بدرخشه.

"وایسا ببینم....وسط راه پلاس شدی دیگ چرا دم هاتو جمع نمی کنی؟" وقتی نزدیک تر رفت. چشمش به تعدادی دم افتاد.

'اون.....' چشماش درست می دید....
'چرا باید یه روباه نُه دم نصف شب وسط جنگل باشه؟' با خود اندیشید.

"روباه کوچولو.... تو خوبی؟" با انگشت اشاره اش بر گردن روباه سیخونکی زد.

جوابی نشنید

"چرا امروز هر کی منو می بینه لال میشه؟" مدام غر می زد. معمولا وقتی از شیفت برمی گشت خسته بود و اصلا نمی تونست دردسر تحمل کنه.

"نچ." زیر لب کرد.

وقتی سرشو نزدیک تر برد دید پای روباه زخمی شده.

'پسر .... من حالا باهات چیکار کنم.' اندیشید. نمی تونست روح آسیب دیده ای رو وسط جنگل ول کنه. ممکن بود روح های وحشی به سراغش بیان. در امان نبود.

"کوچولو باید ازم خوب تشکر کنی وقتی بیدار شدی."

تو گوش روباه زمزمه کرد و در آغوشش گرفت. بااینکه دوست نداشت روح دیگری رو در آغوشش حمله کنه و خونشو بهش نشون بده ولی نمی تونست بی تفاوت از کنارش رد بشه. شاید قلبشو خیلی وقت پیش به جریان رودخانه سپرده بود ولی از رها کردن آن روباه حس بدی داشت.




***********

خب مبارکه برا خودم دردسر درست کردم.
نمی دونم چرا دلم خواست این داستانو ادامه بدم.
اینو تو 'سم آباد' بعنوان سناریو نوشته بودم ولی یه حسی بهم گفت باید مینی فیک بکنمش.....
خودم خوشم اومد دیگ شمارو نمی دونم چپتر زیاد نداره احتمالا ۵ چپتر اینا باشه یا کمتر یا بیشتر فعلا نمی دونم ببینم تا کجا کش میدم.

لایک و انرژی فراموش نشه🐒

راستی نظرتونو هم بگین اگ نظرات منفی بود دراپ کنم......

زرا

My nine tailed fox🦊Where stories live. Discover now