"نمی خوایی از شیرینی ها امتحان کنی؟" جونگین بسرعت از بغل هیونجین پرید بیرون و بدون رودروایسی در چشمان دیگری خیره شد."عام....باشه" باعث شد روباه کوچولو نخودی بخنده.
وقتی در ظرف رو باز کرد چن تا کوکی دید که به شکل قلب درست شده بود.
"کیوت...." سرشو بلند کرد و چشمان دیگری را که برق میزد دید تازه فهمید چی از ذهنش بیرون پریده.
چن بار سرفه کرد."....مگ تو بلدی کوکی درست کنی؟ انتظار این یکی رو نداشتم."
"اوهوم خیلی هم خوب بلدم تو خونه بهترین کوکی ها رو من درست می کنم...." کمی خجالت کشیده بود انتظار نداشت هیونجین به شکل جدی به حرفاش گوش بده.
"ینی زمونایی که تو آشپزخونه رام بدن."
درحالیکه به حرفاش گوش میداد یکی از کوکی ها رو برداشت و گاز گرفت.
'نه امکان نداره.' وقتی طعمشو مزه مزه کرد با خود اندیشید.
"چرا توش اینقد نمک ریختی؟" درحالیکه که تکه ای از کوکی هنوز در دهانش بود گفت.
"نمک؟ امکان نداره. مگ اون ظرف بزرگ شکر نبود؟"
هیونجین سرشو به دو طرف تکون داد.
"اصن چرا باید نمکو تو یه ظرف شیشه ای بزرگ نگه داری؟ باعث شدی کوکی هام خراب بشه. حالا اینا رو چیکار کنم."
بدون اینکه به جویدن ادامه بده قورتش داد. بهرحال نمی تونستم جلوی روباه بیرون بیاره. احتمالا این دفعه دیگ شروع به گریه می کرد.
"مگ من بهت گفته بودم کوکی درست کن؟"
"همش اشتباه توعه."
باعث شد هیونجین چشماشو تو حدقه بچرخونه.
ولی وقتی دید روباه ناراحت شد دیگر بیشتر از این اذیتش نکرد."باشه حالا اخم نکن. پاشو بریم خونه. این دفعه منم بهت کمک می کنم تو درست کردنش."
"ینی باز قراره کوکی درست کنیم؟ جدی عصبانی نشدی؟"
"بستگی داره ببینم آشپزخونه رو به چه روزی انداختی." چن بار دستشو روی موهای پسره کشید.
"عامممممم......" وقتی دید اون روباه از جواب دادن طفره می رفت فهمید چه گلی به آب داده.
"آههههه.... تا حالا کسی بهت گفته باعث میشی سردرد بگیرم؟"
"اره.... تقریبا هر روز خونوادم میگ."
"باشه حالا اخم نکن. پاشو بریم خونه."
~~~~~~~~
"جونگین تو اینجا با یه نگهبان رودخونه چیکار می کنی؟"
وقتی هیونجین فرد غریبه رو دور و بر خونش دید حس کرد باید اونو همون لحظه بکشه ولی آن فرد بسمت جونگین دوید و شروع به برنداز دیگری کرد.
او هم مثل جونگین یه روباه نه دم بود."سونگمین....."
"چرا ماتت برده باید زودتر به خونه برگردیم. می دونی مامان بابا چقد نگرانت شدن؟"
"ولی نمیشه....."
"چی نمیشه؟ وسط جنگل موندن امن نیس."
دست جونگینو گرفت و سعی کرد با خودش بکشه. وقتی هیونجین دید دیگری برا رفتن مقاومت می کنم چن بار سرفه کرد."ببخشید ولی می تونم بپرسم کی هستی؟"
"اسمم سونگمینه و برادرش هستم. فک کنم جونگین شما رو این چن روز اذیت کرده باشه لطفا ببخشیدش."
نگاهی به جونگین کرد. جونگین بااینکه نمی خواست بره ولی مجبور بود. باید پیش خونوادش برمیگشت.
"جونگین می تونی بعدا بیایی با هم کوکی درست کنیم. حالا برو خونوادتو بیشتر نگران نکن." کف دستاشو روی گونه های روباه فشار داد و دایره وار حرکت داد.
"باشه میرم."
*********
سلام و علیک. آغا دلم واسه این فیک سوخت رسما. دیشب که بوک جدید شروع کردم یاد این افتادم. خیلی مظلوم واقع شده😂😂
دروغ چرا ایده نداشتم واسش. کلا هر چی هم واسه سرگذشت هیونجین به فکرم رسیده بود پرید. دیگ هیچی. حس می کنم سوتی دادم. احیانا سونگمین قبل این چپتر ظاهر نشده بود؟ یادم نیس حوصلم نکشید برگردم بخونمش😂😂😂انتظار آپ فعلا نداشته باشین اونجور که همتون اطلاع دارین بخاطر امتانام نمی تونم آپ کنم. انشالاه فروردین به این بوک رجوع می کنم باز😂
فحش آزاده حالا بین فحشاتون یه ووتی هم بدین بدک نیس.🐒
STAI LEGGENDO
My nine tailed fox🦊
Fanfictionکاپل: هیونین (استری کیدز) خلاصه: چی میشه اگ نگهبان رودخونه یه روز یه روباه زخمی تو راهش پیدا کنه. وقتی بیشتر باهاش وقت می گذرونه میفهمه روباه کوچولوش چقدر لوسه ولی هیونجین حتی از لوس بازیاش هم خوشش بیاد. "این دیگ چه حسی فاکیه؟ من خیلی وقته قلبمو به...