ییبو لبخندی روی لبهایش نشاند و در جواب مردی که به او سلام کرد، با گیجی سر تکان داد.
_ لیا راستی، حال بریتنی بهتر شد؟
ژان ابرویی بالا انداخت... پرستار جدیدش را هم همچنان لیا صدا میکرد؟!
درحالی که دستهایش را از جیب شلوارش بیرون میکشید، از پشت درخت بیرون آمد و به سمت ییبو حرکت کرد. مقابل ییبو ایستاد:
_ میتونم اینجا بشینم؟
ییبو با تصور اینکه او هم چهرهای تار خواهد داشت با سری پایین افتاده گفت:
_ بله.
و خودش را کمی کنار کشید.
_ آخیش... میدونی دیدم تنها نشستی، منم یکم نیاز به استراحت داشتم.
لبخند کجی زدی و ادامه داد:
_ گفتم بد نیست اینجا بشینم، میتونیم یکمم باهم حرف بزنیم. هوم؟
کمی مکث کرد. سکوت ییبو و سر پایین افتادهاش را که دید، آهی کشید.
_ آه چقدر من حواس پرتم. باید اول خودمو معرفی میکردم.
دستش را دراز کرد.
_ ژان شیائوام.
ییبو با شنیدن اسمش، لرزید. صدای دیگری در سرش پیچید: "من شان شیائوام. میای باهم دوست باشیم؟"
نفسهایش مقطع شد... صدای هردوی آنها بهم آمیخت... سرش را برق گرفته به سمت ژان چرخاند. به چهرهاش نگاه کرد و مردمک چشمهایش گشاد شدند. خشکش زد.
_ شان...
ژان متعجب به چشمهای اشک آلود ییبو خیره شد.
ییبو دست لرزان و یخ زدهاش را بالا آورد و بیتوجه به بهت ژان، به نرمی گونهی او را لمس کرد.
هرچند که میدانست شان واقعی آخرین بار توسط خودش، با باقی ماندهی شیشهی مشروب به قتل رسیده و جسدش زیر درخت افرای سرخ، دفن شده است، داشتن او در تصوراتش به قدری شیرین بود که دیوانه نامیده شدن را به جان بخرد. اما حالا، درست کنارش، مردی نشسته بود که صدا و چهرهاش بینهایت شبیه شان بود!
شصتش را نوازشوار روی گونهی ژان کشید و بغضش آزاد شد.
_ خودتی مگه نه؟ شانی... برگشتی پیشم...
دستهایش را دور گردن او حلقه کرد و خودش را جلو کشید. سرش را در گودی گردنش فرو برد و با گریه زمزمه کرد:
_ قسم بخور... قول بده دیگه نمیری. ده ماه بس بود مگه نه؟
سرش را عقب کشید و دستپاچه با صدایی لرزان ادامه داد:
_ قول میدم، قول میدم دیگه هیچ کدوم از کارایی که دوست نداری انجام ندم. دیگه با اون پسره دعوا نمیکنم، قول میدم.
بدنش از سرما و فشار پایینش میلرزید و لبهای خیسش کبود شده بود. ژان گیج نگاهش میکرد...
"ده ماه قبل، دو ژانویه ۲۰۱۹"
روی صندلی جا به جا شد و با صدایی ترسیده زمزمه کرد:
_ من یه نفرو کشتم.
مرد که اول بیتفاوت منتظر شنیدن شکایت از کتک خوردن بود، سرش را با شتاب بالا آورد و با دیدن چهرهی ییبو، آه از نهادش بر آمد.
_ بازم تو؟
ییبو چشم گرد کرد. صدایش میلرزید.
_ دارم میگم یه نفرو کشتم. دیروز بیرونم کردید ولی من پریشب یه نفرو کشتم... جسدشم توی جنگل دفن کردم...
دستیار تازه استخدام شده، قدمی به عقب برداشت که پاول سرش را به سمت او چرخاند.
_ به حرفاش توجه نکن، به کارت برس.
دستهایش را روی میز به یکدیگر قفل کرد و به سمت ییبو خم شد.
_ پسر جون اگر به ایجاد مزاحمت برای ما ادامه بدی، مجبور میشم بازداشتت کنم!
ییبو عصبی از جدی گرفته نشدن، فریاد کشید:
_ لعنتیا دارم میگم من یه نفرو کشتم! بهترین آدم زندگیمو، با دستای خودم کشتمش! چرا حرفمو باور نمیکنید؟
اشکهایش یکی پس از دیگری روی گونههای سفیدش غلت میخورد. تمام حاضرین به سمتش برگشتند. سینهاش بخاطر نفسهای عمیقش بالا و پایین میشد و بعد از چند لحظه، دستش را میان موهایش فرو برد و آنها را پریشانتر کرد.
پاول دلش سوخت... شاید بهتر بود به نیکسون خبر میداد.
از جایش بلند و دستش را روی شانهی ییبو گذاشت.
_ خیلی خب... گوش کن، اسم کسی که کشتیش چیه؟
هرچند که جواب را میدانست...
_شان شیائو.
پاول سر تکان داد. به یکی از نگهبان اشاره کرد
_ ببرش اتاق بازجویی.
و خودش جلوتر به سمت اتاق سرگرد رفت.
سرباز در حالی که به طرز عجیبی به ییبو خیره شده بود، او را به سمت اتاق بازجویی هدایت کرد. ییبو راضی بود، از تنبیه شدن به خاطر کشتن بهترین فرد زندگیاش، راضی بود...
پاول در زد و پس از کسب اجازه، وارد شد.
_ مشکلی پیش اومده؟
_ قربان یه نفر هست که الان دو ساله یه روز مشخص میاد خودش رو معرفی میکنه و میگه یه نفر و کشته.
نیکسون اخمهایش را در هم فرو برد.
_ خب؟
_ دیروز اومد، ماهم ردش کردیم بره چون شخصی به این اسم یه سال پیش توسط یه قاتل زنجیرهای به قتل رسیده و قاتل هم اعدام شد... امروز برگشته راستش... فکر میکنم یه تختش کمه.
از پشت میز بلند شد و تلفنش را از درون کشو برداشت. شمارهی روانشناس واحدی که قبلا در آن مشغول فعالیت بود را لمس کرد و منتظر ماند.
_ سلام نیکسون... چه عجب به من زنگ زدی.
نیک خندهای مصنوعی کرد:
_ هه هه... راستش کارت داشتم.
ایزاک آهی کشید.
_ باید حدس میزدم. چیشده؟
_ راستش یه کیسی هست که باید ببینیش... اینطوری که بچهها میگن، یکم مشکوکه...
ایزاک با صدایی جدی شده، پرسید:
_ آدرس؟
نیک خندهای کرد. ایزاک هنوز میدانست که او هیچ استعدادی در شرح حال افراد ندارد.
.
.
.
یک ساعت بعد، نیکسون و ایزاک کنار یکدیگر رو به روی ییبو نشسته و منتظر به او نگاه میکردند. ایزاک کمی به سمت او خم شد.
_ برام تعریف کن... اسمت ییبو بود درسته؟
ییبو سر تکان داد و پربغض زمزمه کرد.
_ من کشتمش...
نفسهایش مقطع شدند و نگاهش را به جای چهرههای ناشناس، به میز مقابلش دوخت.
_ باهم دعوامون شد... منم یه دفعه بطری رو توی صورتش شکوندم.
گونهی خشکش بار دیگر خیس شد. با دست به صورتش اشاره کرد:
_ صورتش... خونی بود. چشمهای خوشگلش بین اون همه خون دیده نمیشد... بقیه بطری تو دستم بود، نمیدونم، نمیدونم چطور تونستم...
بغضش شکست و کلمات میان صدای گریهاش گم شد.
_ چطور... چطور تونستم... نمیدونم چطور تونستم اونو توی گردنش فرو کنم...
ییبو به دستهایش خیره شد.
_ توی بغلم برای نفس کشیدن تقلا میکرد... نگاهش به من بود...
صدایش رفته رفته بلندتر میشد:
_ به منی که باعث مرگش شدم لبخند میزد...
در نهایت با گریه، فریاد کشید:
_ به من!
صدای هق هقش در اتاق پیچید و ایزاک پلکی زد. قلبش نه از داستان قتل، از نگاه و گریهی دردناک ییبو فشرده شد. نیک دست دراز کرد، لیوان روی میز را از آب پر کرد و به سمت ییبو گرفت.
_ باشه، کافیه.
ییبو پس از مکث کوتاهی، انگشتهایش را دور لیوان حلقه کرد و با گریه کمی از آب خورد.
ایزاک از جایش بلند شد و به نیکسون اشاره کرد. از اتاق که خارج شدند، ایزاک آهی کشید.
_ دوسال قبلی که اومده ازش اعتراف گرفتن؟
نیک صدایش را صاف کرد.
_آره، قبل از اومدنت داشتم میخوندمش. با حرفهای الانش یکی نیست.
_ بهم نشونشون بده.
وارد اتاق نیک که شدند، پروندهای سبز رنگ مقابل ایزاک قرار داد و همزمان، خلاصهای از صفحات بازگو کرد.
_ ۱ ژانویه سال ۲۰۱۶، گفته که توی خواب شان رو خفه کرده و جسدش رو توی دریاچه انداخته. ۱ اکتبر سال ۲۰۱۷گفته که چاقوی آشپزخونه رو توی قلبش فرو کرده و جسدش رو توی خرابه دفن کرده. امسال هم که.. خودت شنیدی.
ایزاک با دقت نوشتهها را بررسی کرد و سرش را که بلند کرد، در زده شد.
_ بیا تو.
پاول در حالی که نفس نفس میزد، وارد شد و کاغذی را به سمت نیک گرفت.
_ قربان... اطلاعاتش محرمانهست. چیزی نتونستم پیدا کنم جز اینکه انگار این پسره هم اونجا بوده... اسمش توی لیست شاهدهای پرونده بود.
_______
مراقبی که کمی عقبتر ایستاده بود، جلو آمد و بازوی ییبو را محکم میان انگشتانش گرفت.
_ نباید اینطوری هرکسی رو که میبینی بغل کنی.
ییبو با تکان دادن بازویش، گفت:
_ ولم کن... اون شانه... ببینش اون شانه!
ژان لبهایش را جوید. فرصت خوبی بود که دلیل مرگ شان را پیدا کند. نفس عمیقی کشید و دستش را روی بازوی ییبو گذاشت و خیلی آرام، انگشتان الگا را از دور آن باز کرد.
_خیلی ممنونم ولی مشکلی نیست.
الگا متعجب نگاهی به هردوی آنها انداخت و سر جایش برگشت. ییبو درحالی بازوی دردناکش میمالید، خودش را بیشتر به ژان نزدیک کرد. لیا اخیرا بیش از حد عجیب نشده بود...؟ سرش را برگرداند و با چشمهای درخشانش به نگاه سردرگم ژان زل زد.
_ نمیری دیگه؟
سرش را روی شانهی ژان قرار داد. با هر هق هق لبهای خیسش یخ میبست و با بیرون راندن نفس داغش، کمی گرم میشد. چند ثانیه که در سکوت گذشت، باز گفت:
_ یه چیزی بگو...
دلش برای صدای شان تنگ شده بود. خصوصا برای زمانهایی که کابوس میدید و با وجود اینکه یادش نمیآمد، از چشم برهم گذاشتن دوباره میترسید و شان برایش لالایی میخواند. نوازش دستهای او روی موهایش را نیز میخواست... چیزی که شان خیلی وقت بود از آن امتناع میکرد. حتی اگر اثرات دارویش از بین رفته و داشت او را در... اما نه! لیا هم او را دیده بود...
ژان دستش را روی شانهی ییبو قرار داد و آرام نوازش کرد.
_ گریه نکن، نمیرم. قول میدم.
ییبو سرش را بالا گرفت و به چهرهی ژان خیره شد.
_ واقعا؟ قول دادیا...
لبهایش از لرزش با یکدیگر برخورد میکردند و گونههایش با هرکلمه، رنگ دیگری از اشک میپذیرفت.
_ این سری... این سری دیگه برام مهم نیست بهت چه قولی دادم... اگر بری، دیگه نمیتونم نفس بکشم، باشه؟
این پسر زیادی معصوم بود... ژان لبخندی زد.
_ باشه. بریم تو؟ هوا سرده.
ییبو که از خیلی قبلتر بدنش از سرما سر شده بود، سر تکان داد و تکیهاش را از ژان گرفت. الگا برای کمک به او جلو آمد که ژان ابروهایش را بالا انداخت و او، دوباره عقب کشید.
ییبو که روی تخت نشست، ژان روی صندلی کنارش قرار گرفت و در سکوت به او خیره شد.
یکی از پرستارهای مرد وارد اتاق شد و با لبخند رو به ییبو گفت:
_ وقت داروهاته پسر.
ییبو هیکل مرد را برانداز کرد و از آنجایی که میترسید اشتباه کند، بیخیال بر زبان راندن نامش شد.
_ ممنونم.
رومن لیوان آب را به دست ییبو داد و با لبخند منتظر ماند تا آن را دوباره سرجایش برگرداند.
_ دکتر لوین میگفت حالت داره بهتر میشه.
ییبو لبخند محوی زد و رد اشک را از روی صورتش پاک کرد. رومن نگاهش را به پنجرهی باز و سپس پوست مومور شدهی گردن ییبو داد و ظرف قرصها را روی تخت رها کرد.
_ سرما میخوری.
نگاهی به ژان که آب خوردن ییبو را تماشا میکرد، انداخت. پس نیازی نبود کنار ییبو بنشیند، تنها نبود...
ظرف را دوباره برداشت و همانطور که از اتاق خارج میشد، گفت:
_ استراحت کن، تا موقع شام خیلی مونده.
ژان پس از بسته شدن در، نفس عمیقی کشید.
ییبو از روی تخت پایین آمد و پشت صندلی ژان ایستاد. دستهایش را دور او حلقه کرد و چانهاش را روی شانهی او قرار داد.
_ هنوزم دوست داری این مدلی بغلت کنم؟
ژان سرفهای کرد.
_ دوست داشتم؟
ییبو سرش را جلو آورد و از فاصلهی کم به چشمهای ژان خیره شد. این چشمها... این رنگ و این سرما... پشت سرهم پلک زد و به ثانیه نکشید که دستهایش را باز کرد و عقب رفت.
_ تو شان نیستی...
ژان چشم گرد کرد. چهشد؟ از روی صندلی برخاست و ییبو آنقدر عقب رفت تا به دیوار برخورد کرد و قاب عکس منظرهی برفی، لرزید. به در اشاره کرد و بلند داد زد.
_ برو بیرون... تو شان نیستی... برو بیرون.
گلویش از فریاد آخر، خراشیده شد و در باز شده، رومن و الگا وارد اتاق شدند.
رومن رو به روی ییبو ایستاد و مچ دستهایش را به نرمی گرفت.
_ ییبو... ییبو چی شده؟
ییبو وحشت زده به چهرهی تار مرد مقابلش زل زد:
_ اون شان نیست، گولم زد... گولم زد بهش بگو بره بیرون.
قطره اشکی از گوشهی چشمش فرو افتاد و با صدایی گرفته تکرار کرد:
_ اون شان نیست...
زانوهایش سست شد و کنار دیوار سر خورد. برای چند دقیقه حس کرده بود شان برگشته... برای چند دقیقهی لعنتی طعم آرامش را بار دیگر چشیده بود اما آن نگاه سیاه رنگ، نگاه شان نبود! چشمهای شان قهوهای بود و ییبو بعد از آن به قهوه با شیر علاقمند شده بود. نه آنقدر تلخ که چهره را جمع کند و نه آنقدر شیرین که دل را بزند. اما این سیاهی تلخ بود... درست مثل طعم شکستن دوبارهی ییبو... حتی تلختر از اولین بار!
ژان دستهایش را بالا گرفت و با صدایی آرام گفت:
_ باشه ییبو... ببین من دارم میرم بیرون، آروم باش... گریه نکن دارم میرم بیرون.
از اتاق که خارج شد، صدای گریهی ییبو فقط کمی آرامتر شد. نفس عمیقی کشید و با اخم ریزی دست به سینه ایستاد. ایزاک را دید که با قدمهای سریع و بلند به سمت او میآمد.
_ چیشد؟
چشمهایش را کلافه بست.
_ شما میدونستید من شبیه شانم؟
دکتر لوین سر تکان داد.
_ هیچ عکسی از شان نداریم.
ژان نگاهی به در بستهی اتاق کرد و دست به کمر ایستاد.
_ ظاهرا هستم و اون فکر کرد من شانم... اما مشکل اینه نمیدونم چطور اما وقتی از نزدیک بهم نگاه کرد، فهمید که نیستم!
ایزاک ابرو بالا انداخت و متفکر سر تکان داد. ضربهی آرامی به شانهاش زد.
_ اون دیگه بیمار توعه... پس خودت حلش کن.
ژان نالید:
_ استاد.
ایزاک انگشت اشارهاش را روی لبش گذاشت و گفت:
_ حرف نباشه.
ییبو درحالی که پلکهایش را با کلافگی بسته بود، پتو را بیشتر روی خودش کشید. بعدی از وجودش، عکسهای کودکی شان را یادآور میشد که چشمهایش روشن بود و در نهایت در هجده سالگی به آن قهوهای خوش رنگ بدل شده بود و بعد دیگر و صد البته لجباز وجودش، مصرانه روی شان نبودن آن مرد پافشاری میکرد. مشکل اینجا بود که ییبو نمیتوانست چهرهی افراد را به وضوح ببیند و بعد از چهار سال اولین فردی که صورتش را تشخیص داده بود، همان مرد بود.
_ اه.
صورتش را به بالش فشرد و سعی کرد بخوابد.
با صدای رومن از خواب بیدار شد و روی تخت نشست.
_ وقت غذاست، بدو پایین.
_ میگم...
رومن ایستاد و به سمتش برگشت.
_ چیزی شده؟
پاهایش را از لبهی تخت آویزان کرد و با کمی مکث پرسید:
_ ممکنه رنگ چشم یه نفر توی مدت طولانی تغییر کنه؟
رومن نگاهی به چشمهای مشتاقش دوخت... لبخندی زد و گفت:
_ هرچیزی ممکنه... پایین منتظرتم.
ییبو گیج و سردرگم مشغول جویدن لبهایش شد. نفسش را پر حرص به بیرون فوت کرد.
_ اه.
سرش را تکان داد و از اتاق خارج شد.
.
.
.
کتش را مرتب کرد و به سمت ایستگاه پرستاری رفت.
_ هر اتفاقی برای مریض اتاق ۷۷ افتاد، منو خبر کن.
الگا کمی این پا و آن پا کرد:
_ راستش دکتر...
_ چیشده؟
صدای سقوط جسمی سنگین، باعث شد ژان به طور غریزی به سمت اتاقی که صدا از آن میآمد، بدود و با دیدن شمارهی اتاق، با شتاب در را باز کند. ییبو روی زمین افتاده و مبل برگشته بود.
_ ییبو...
کنارش زانو زد و بازویش را آرام گرفت. او را به سمت خودش برگرداند و با دیدن خونی که از گوشهی پیشانیاش روانه شده بود، با نگرانی دوباره صدایش زد.
ییبو بیتوجه به درد سرش با لبخند گفت:
_ شان برگشته پیشم... رفته بود، اما وقتی امشب باهاش حرف زدم، جوابمو داد.
چشمهایش شوقی مضاعف را فریاد میزدند و حس بیرحمی به ژان میگفت که مقصر این برگشت، خود اوست. شانهی دیگر ییبو را گرفت و همزمان با بلند شدن خودش او را نیز بلند کرد.
_ عالیه... چی گفت؟
ییبو را روی تخت نشاند و در حالی که سینی وسایل را از رومن میگرفت، زمزمه کرد:
_ بیرون باشین لطفا.
رومن و الگا بعد از نگاهی نگران به ییبو، از اتاق خارج شدند. ژان نفس عمیقی کشید، حس تشویش، نگرانی و اضطراب تمام وجودش را پر کرده بود و حفظ خونسردی و لبخندش سخت بود...
کتش را درآورده، روی صندلی انداخت و لبهی تخت کنار ییبو نشست.
_ نگفتی چی گفت.
پنبه را به مایع قرمز رنگ آغشته کرد و با کنار زدن موهای لخت و بلوطی رنگ ییبو، آن را به آرامی روی زخمش کشید.
_ آخ.
نگاهی حرصی به مرد انداخت و با یادآوری حرفهای شان، نگاهش دوباره رنگ غم گرفت.
_ گفت... گفت عذاب وجدان نداشته باشم، من اونو نکشتم.
ژان خودش را متعجب نشان داد.
_ اوه واقعا؟ پس... کی کشته؟
ییبو با بغض شانه بالا انداخت.
_ نمیدونم... از روی مبل افتادم و اون رفت.
_ هی، باید فقط نگهت میداشت که اینطوری سرت به زمین نخوره.
پنبه را درون سینی انداخت و مشغول شستن خون روی صورت ییبو شد. ییبو انگار حرفهای شان را یادش رفته باشد، با جبهه گیری گفت:
_ خب نمیتونه...
ژان به چشمهای درخشان ییبو زل زد.
_ چرا؟
ییبو در ناخودآگاهش از اینکه چهرهی مرد را میدید خوشحال بود... چهار سال زندگی کردن در میان انسانهایی که حتی نمیتوانست با خیره شدن به چشمهایشان خود را سرگرم کند، کلافه کننده بود.
_ چون نمیتونه لمسم کنه.
ژان در دلش خداراشکر کرد که زخم ییبو نیازی به بخیه ندارد و برگهی پشت چسب مستطیل شکل را کند. ییبو ادامه داد:
_ تقریبا چند وقت بعد از اولین باری که دیدمش، خواستم بغلش کنم اما نشد. بهم گفت نمیتونم لمسش کنم چون مرده! اما معمولا توی خوابم میتونم بغلش کنم... وقتی کوچیکتر بودم توی کتابا خوندم که خوابی که میبینیم در واقع سفر روحه. به نظرت جالب نیست که روحم همیشه پیش اون میره؟
ژان لبخندی از بامزگی پسر مقابلش زد. در چشمهایش حس خاصی بود... تار و پودی از امید آمیخته با لذت، چیزی که تمام آن یک هفته دورادور زیر نظر داشتنش، ندیده بود.
_ چرا، جالبه.
سینی را روی فایل کنار تخت گذاشت و از روی آن بلند شد.
_ یکم استراحت کن، اینطوری میتونی دوباره توی خوابت ببینیش.
ییبو کمی فکر کرد. نباید فرصت دوستی با مردی که هم همچهرهی عشقش بود و هم میتوانست صورتش را ببیند، از دست میداد، نه؟
_ آقا؟
ژان کتش را برداشت و متحیر از شنیدن نامش از زبان ییبو، منتظر نگاهش کرد.
_ بابت اینکه باهاتون بد رفتار کردم، عذر میخوام.
حیرت ژان دوچندان شد... این... زبانش بند آمد. چند دقیقه در سکوت سپری شد و در نهایت ژان، به آرامی دستی به سر ییبو کشید.
_ ایرادی نداره، موقعیت خوبی نبود.
سینی را با دست آزادش بلند کرد و به سمت در رفت.
_ خوب بخوابی، فردا میبینمت.
ییبو لبخند زد. ژان که خارج شد، با ذوق زمزمه کرد:
_شان؟
_ من اینجام شازده کوچولو.
ییبو چهار زانو شد و بالش را بغل گرفت. به موهای تاب دار شان زل زد.
_ دلم برات تنگ شده بود، دیگه نرو باشه؟
شان لبخند زد.
_ منم نمیخواستم برم اما مجبور بودم.
ییبو لب برچید.
_ چی مجبورت کرد؟
شان کمی صورتش را بیشتر به صورت ییبو نزدیک کرد.
_ تو برای بهتر شدنت به نبود من نیاز داری ییبو.
ییبو ترسیده اخم کرد.
_ نمیخوام خوب شم! وقتی قراره تو رو نداشته باشم، به چه دردی میخوره بیرون رفتنم از اینجا؟ تازه... من جز چهرهی تو، هیچ کس رو نمیتونم بشناسم!
_ چرا؟
_ نمیدونم، از وقتی که کشتمت، اینطور شدم.
_ هی... چندبار باید بهت بگم که تو من رو نکشتی؟
ییبو بالش را گاز گرفت و سرش را تکان داد. او به وضوح به یاد داشت، اما چرا شان تلاش میکرد خلافش را به او تحمیل کند؟
_ دلم برای بغلت تنگ شده شان.
لبخند زد:
_ خب چرا نمیخوابی؟ اینطوری میتونم بغلت کنم...
ییبو بالش را سرجایش برگرداند و دراز کشید. چشمهایش را روی هم فشار داد و لب زد:
_ شان... چرا اون انقدر شبیه توئه؟
شان شانه بالا انداخت. به سمت ییبو خم شد و گفت:
_ چرا ازش برای فراموش کردنم کمک نمیگیری؟
ییبو با اخم چشمهایش را باز کرد.
_ منظورت چیه؟
لبخند شان مانند خورشیدی برقلبش تابید با این حال، کلماتش کمی بهمش ریخت.
_ تلاش کن دوستش داشته باشی ییبو... تلاش کن یه زندگی جدید شروع کنی. دلیل رفتن من همینه، که تو بتونی لبخند بزنی.
.
.
.
-دوهفته بعد-
_ خیلی پسر شیرینیه مینکا... میدونی دیدنش یه جوریه. خصوصا وقتایی که نشسته و داره با شان توی ناخودآگاهش حرف میزنه... قلبم درد میگیره.
مینکا لیوان شیر را روی میز گذاشت و دستش را زیر چانهاش گذاشت.
_ هنوز نتونستی بفهمی دوست پسرش چطور مرده؟
ژان سرش را تکان داد و آهی کشید.
_ نیست... هرکاری که میکنیم جزییات پرونده رو در اختیارمون نمیذارن. ییبو هم... فکر نکنم حتی به یاد بیاره که چه اتفاقی افتاده و جدا از اون، شرایط مناسبی نداره که بخوام کنجکاوی کنم.
مینکا و پشت دست ژان را نوازش کرد.
_ من مطمئنم تو میتونی کمکش کنی ژان...
ژان لبخندی به نگاه نگران مینکا زد و سر تکان داد.
چند دقیقه بعد، ژان از پشت میز بلند شد و به سمت کیف و کتش که روی مبل قرار داشت رفت و همزمان، با کرواتش درگیر شد.
_ ژان، واقعا به نظرت ژانویه دیر نیست؟
ژان یقهاش را رها کرد و به سمت مینکا برگشت.
_ عزیزم، یک ماه و نیم مونده.
جلو رفت و دستهایش را دور کمر او حلقه کرد.
_ بعدشم... برای چی نگرانی؟
مینکا لبهایش را آویزان کرد و سرش را تکان داد.
_ نمیدونم... همش احساس میکنم یه اتفاقی میافته که همه چیزو بهم بزنه.
ژان لبهایش را به گوش او چسباند و بعد از بوسهی ریزی که روی لالهی تن نشاند، لب زد:
_ هرچیزی هم که بشه، درستش میکنیم. پس لطفا بخاطر من ذهنت رو درگیر چیزای الکی نکن. من نمیتونم وقتی نگران توام تمرکز کنم.
مینکا لبخندی زد و سر تکان داد.
_ همهی تلاشم رو میکنم.
از آغوش ژان بیرون آمد. کرواتش را از دستش کشید و با نگاهی گرم به ژان زل زد. کروات سورمهای رنگ را با نهایت دقت دور گردن او گره زد و پس از مرتب کردن یقهی پیراهن سفید ژان، روی نوک پایش بلند شد تا موهایش را مرتب کند.
ژان با صدای آرامی گفت:
_ فردا میری و توی این یه هفته که نیستی، چطوری خودم اینکارارو انجام بدم؟
مینکا خندید.
_همونطوری که تا قبل از من انجام میدادی؟
ژان لبخندی زد و کتش را از روی تخت برداشت.
_ واقعا لازمه یه هفته بمونی؟
مینکا چند لحظه مکث کرد:
_ اگر بتونم زودتر قراردادو ببندم، میام اما اگر نه حتی ممکنه بیشتر شه.
ژان ابرو بالا انداخت. کتش را پوشید و قبل از خارج شدن از خانه، بوسهای روی گونهی مینکا نشاند.
_ شب میبینمت.
مینکا لبخند زد و برای او دست تکان داد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد ذهنش را از اضطرابی که لحظهای کم نمیشد، آزاد کند.
.
.
در اتاق را باز کرد و وارد شد. ییبویی را دید که روی تخت، بالشش را در آغوش کشیده است.
جلوتر رفت و آرام صدایش زد:
_ ییبو...
ییبو چشمهایش را باز کرد و با دیدن ژان، روی تخت نشست. با سر پایین افتاده سلام کرد. ژان مقابلش ایستاد و کمی خم شد تا نگاهی به زخم پانسمان شدهی پیشانیاش بندازد.
_ خوبی؟ درد نداری؟
ییبو سرش را به چپ و راست تکان داد و نفس عمیقی کشید.
_ آقای شیائو...
ژان روی صندلی نشست و منتظر نگاهش کرد.
_ هوم؟
استرسی که به قلب ییبو چنگ انداخته بود، سر انجام بر او چیره شد و ییبو، دهانی که برای بازگو کردن خوابش باز کرده بود را بست.
با صدای آرامی لب زد:
_هیچی.
ژان لبهایش را جمع کرد و از پنجره نگاهی به آسمان آفتابی کرد.
_ بریم یکم قدم بزنیم؟
ییبو بیحرف سرش را تکان داد. ذهنش درگیر خواب عجیب و غریب دیشبش بود. ییبو مطمئن بود آخرین دوستشان در سالزبورگ، ده روز قبل از مرگ شان، به وین اسباب کشی کرده بود و حالا...
اخمی کرد و از روی تخت پایین آمد. ژان کتش را روی صندلی رها کرد و درحالی که شانه به شانهی ییبو از اتاق خارج میشد، تلفنش را خاموش کرد.
وارد محوطه بیمارستان که شدند، ییبو دستش را مقابل صورتش نگه داشت تا نور آفتاب چشمهایش را آزار ندهد. تصاویر مقابل نگاهش، محوتر از همیشه بودند و ییبو به خوبی میدانست که اثرات پریشانی افکارش است.
روی نیمکتی نشستند و ییبو، سرش را برای دیدن رقص برگها با نوای باد، بالا گرفت.
_ آقای شیائو...
_ ییبو!
ییبو با تعجب به سمت صدا برگشت. تنها چیزی که میدید، تیشرت آبی رنگ و شلوار جین شخص بود و بعد، دستهایی که محکم در آغوشش کشیدند. صدای لرزان شخص در گوشش پیچید.
_ ییبو... متاسفم. متاسفم واقعا متاسفم.
ییبو با بهت و شک، نگاهش را به تنهی قهوهای رنگ درخت دوخت. صدا آشنا بود پس تنها باید منتظر میماند تا دوباره حرف بزند.
_ ییبو... چرا اینجایی؟ اصلا از کی اینجایی؟
پسر از بغلش بیرون آمد و جلوی پای او روی زانوهایش نشست.
_ نکنه هنوز خودت رو مقصر میدونی؟ ییبو...
دستهایش را روی پاهای ییبو قرار داد.
_ ببین ییبو... تو مقصر نبودی! دیدی که دوربینها رو هم چک کردن! همهی ما میدونیم اون خودش اینکارو کرد، نه تو!
ییبو گیج سرش را کج کرد. سینهاش با سرعت بالا و پایین میشد و بدنش نامحسوس میلرزید. ژان دستش را روی شانهی او قرار داد.
_ ییبو، خوبی؟
هاشوان گویی که تازه حواسش جمع مرد کنار ییبو شده بود، سرش را چرخاند. به او نگاه کرد و بعد با من من و چشمهای گرد شده، زمزمه کرد:
_ تو... شان؟
ییبو با این حرف، آرام گرفت. نفس عمیقی کشید و عضلاتش از حالت انقباض خارج شد. اگر آن مردی که نمیتوانست او را بشناسد، مرد کنارش را شان نامیده بود، پس یعنی او اشتباه نمیکرد! چشمهایش را بست و دستهای پسر را از روی پایش کنار زد.
به چشمهای ژان خیره شد و بعد از لبخند کجی که نمیتوانست از ظاهر شدنش جلوگیری کند، از جایش برخاست.
رو به روی ژان ایستاد و در چشمهایش زل زد. میتوانست دوباره عاشق رنگ تلخ چشمهای او شود... مهم نبود! مهم برگشتن شان دوست داشتنیاش بود که هرچند چهرهای پختهتر پیدا کرده، هنوز هم چشمهای درشت و لبخندش قند در دلش آب میکرد.
.
.
.
پس از خوابیدن ییبو، پتو را روی او مرتب کرد و دستش را به سختی از میان انگشتهای قفل شدهی او بیرون کشید. از اتاق خارج شد و با دیدن هاشوان که همچنان مقابل در ایستاده بود، لبخندی زد.
_ بهتره بریم به اتاق من.
هاشوان سر تکان داد و به دنبال ژان، وارد اتاقش شد.
ژان روی یکی از مبلهای جلوی میز نشست و با دستش به رو به رو اشاره کرد.
_ بشین لطفا.
هاشوان نفس عمیقی کشید و مقابلش جای گرفت. دهان باز کرد سوال کند که ژان پیش دستی کرد:
_ من شان نیستم! ژان شیائوام...
هاشوان ابرو بالا انداخت. نفس عمیقی کشید و با گذاشتن آرنجهایش روی زانو، به آنها تکیه کرد.
_ راستش خیلی شوکه شدم وقتی دیدمتون...
خندهای عصبی کرد.
_ خیلی شبیه همید و حتی... فامیلیهای یکسان دارید.
ژان لبهایش را تر کرد، کمی به جلو خم شد و در ذهنش، برای پرسیدن دربارهی مرگ شان، کلماتش را سرهم کرد.
_ واقعا اتفاقیه... با این حال میخوام یه سوال ازت بپرسم.
هاشوان خودش را جمع و جور کرد. الان وقت کمک به بهترین دوستش بود.
_ بپرسین.
ژان نگاهش را به چشمهای هاشوان هدیه کرد و آرام پرسید:
_ شان... کی مرده؟ اصلا چرا ییبو باید اینطور فکر کنه که خودش اونو کشته؟ اون هم سه سال متوالی!
هاشوان سرش را کج کرد. پلکهایش را بست و با صدایی لرزان گفت:
_ من... اونجا نبودم، پلیس هم اجازه نداد دوربینای مداربسته رو ببینم. فقط در مورد قربانیهای قبلیشون شنیدم پس اینی که میگم فقط یه حدسه ممکنه اتفاقی که اونجا افتاده متفاوت باشه.
ژان منتظر به پشتی مبل تکیه داد و با آرامش گره نگاهشان را محکمتر کرد. هاشوان کلافه بود:
_ این یارو زوجا رو میگرفته بعد مجبورشون میکرده که همو بزنن... یعنی یه جوری با تهدیداش راضیشون میکرده... نمیدونم.
سعی کردن با حرکت دادن دستهایش از استرس و بغضی که گریبان گیرش شده بود بکاهد.
_ وقتی پیداشون کردن، شان تازه تموم کرده بود، ییبو تنها مضنون بود اما بعد از چک کردن دوربینایی که مرده کار گذاشته بود گفتن ییبو کارهای نبوده.
لبهایش شروع به لرزیدن کردند و با گازگرفتن لبهایش، برای اشک نریختن تلاش کرد. ژان بلند شد و بطری آب دست نخوردهی روی میزش را به سمت او گرفت. کنارش ایستاد و شانهاش را نوازش کرد.
_ متاسفم... اما میتونی تاریخ روزی که پیداشون کردین هم بهم بگی؟
هاشوان سر تکان داد و به سختی زمزمه کرد:
_ ۱ژانویه ۲۰۱۵.
ژان لبهایش را روی هم فشرد. پس ییبو در واقع شب سالگرد مرگ شان، صحنهای از مرگ او را به یاد میآورد...
_ راستی اون... منو نشناخت؟
به چشمهای ریز شده و سردرگم هاشوان نگاه کرد.
ژان گونهاش را باد کرد: _ نمیدونم!
.
.
.
فردای آن روز، ژان یک دستش را به کمر زده و با دست دیگرش، پوست لبش را میکند، جلوی در رژه میرفت و احتمالات مختلف را برای ییبو در نظر میگرفت. در نهایت دستگیره در را پایین کشید و وارد اتاق ایزاک شد.
_ ییبو چرا دوستشو تشخیص نداد؟
ایزاک به خاطر ورود ناگهانی و غیر منتظرهی ژان، قهوه در گلویش پرید و به سرفه افتاد.
ژان شرمنده چشمهایش را بست و سرش را پایین انداخت. چند لحظه بعد، صدای خش دار ایزاک به گوش رسید.
_ چیشده؟ ییبو چی؟
ژان دوباره سرش را بالا گرفت.
_ دوستش رو تشخیص نداد. توی این دوهفته دقت کردم حتی پرستارا رو هم به اسم صدا نمیزنه.
ایزاک ابرویی بالا انداخت.
_ تاحالا متوجه نشده بودم.
ژان لب پایینش را گاز گرفت و نگاه منتظر و نگرانش را بند چهرهی متفکر او کرد.
_ ژان از پرستارا کمک بگیر.
ژان سر تکان داد.
.
.
.
به ایتان و رومن نگاه کرد.
_ کمک میدین بهم؟
رومن با خوشرویی پرسید:
_ البته، چیکار میتونیم بکنیم؟
_ کارتاتونو بندازید روی لباستون جوری که تو چشم باشه...
یک دفعه چیزی به ذهنش رسید.
_ نه نه... کارتاتونو باهم عوض کنید.
ایتان و رومن با تعجب نیم نگاهی به یکدیگر انداختند و کارتهایشان را رد و بدل کردند.
ژان دست به کمر سری تکان داد و لبش را گزید.
_ خوبه... اول رومن، تو برو تو... اگر صدات زد بهم بگو چی گفت.
رومن سر تکان داد و از پشت پیشخوان سفید رنگ خارج شده، قدمهایش را به سوی اتاق ییبو تنظیم کرد.
وارد شد و مقابل ییبویی که در حال کش و قوس دادن به بدنش بود، ایستاد. ییبو با تعجب به پرستار نگاه کرد و با دیدن کارتی که از گردنش آویزان بود، چشمهایش برق زد.
_ آم... چیزی شده؟
تا به حال نشده بود که پرستارها کارتهایشان را روی لباسشان بیاندازند. معمولا آن را در جیبهایشان قرار میدادند. پس با ذوق ادامه داد:
_ ایتان؟
رومن بهت زده به نگاه مشتاق ییبو خیره شد. خندهای مصنوعی کرد.
_ نه فقط اومدم اینو بردارم.
و سینی که معمولا قرصها را درون آن قرار میداد، از روی کشوی کنار تخت برداشت.
با قدمهای کوتاه و سریع از اتاق خارج شد و بعد از رسیدن به ژان، نفس نفس زنان سرش را به چپ و راست تکان داد.
ژان با نگاه کنجکاو و فقط کمی مضطرب پرسید:
_ خب؟
رومن لبهایش را آنقدر روی هم فشرد تا همرنگ پوست سفیدش شدند و بعد آرام زمزمه کرد:
_ ایتان.
هرسه در عین اینکه هیچ حرفی از دلیل اینکار بر زبان نمیآوردند، برای آن فرشته کوچک و دوست داشتنی ناراحت بودند. ژان نفس عمیقی کشید و پس از کندن آخرین تکهی پوست لب پایینش، از پیشخوان فاصله گرفت.
_ ممنون.
به سمت اتاقش رفت و پشت میز نشسته، دفترش را از درون کشو بیرون کشید.
مشغول نوشتن تمام اطلاعاتش از ییبو در آن شد و در نهایت هنگامی که به ضعف بیناییاش رسید، مکث کرد. ییبو او را شناخته بود! اما هاشوان...
زیر لب زمزمه کرد:
_ ممکنه ادراک پریشی باشه؟
به لبتابش نیاز داشت. مطمئن بود در یکی از پوشههای قدیمیاش، در مورد ادراک پریشی چهرهای اطلاعاتی را ذخیره کرده بود تا در مواقع نیاز، از آن استفاده کند. چرخید و از پنجره به هوای روشن نگاهی انداخت. آهی کشید و به پشتی صندلیاش تکیه داد. کلافگی ذهنش را در مه سیاهی حبس کرده بود و ژان حتی نمیدانست چرا انقدر پریشان و بهم ریخته با این موضوع برخورد میکند. نفسش را میان لبهای گرد شدهاش به بیرون فوت کرد. از جایش برخاست و در حالی که با بیقراری کتش را میپوشید، از اتاق خارج شد.
از ساختمان با قدمهای بلند و سریع خارج شد و به سمت ماشینش که در محوطهای دور از ساختمان پارک شده بود، دوید.
.
.
.
پشت پنجره ایستاده بود و با وجود سرمای هوا، با چشمانی مشتاق پیدا و پنهان شدن ماه زیر ابر را تماشا میکرد. سنگینی روی قلبش از ظهر برداشته شده بود.
دستش را از پنجره بیرون برد و گویی که ماه را لمس میکند، انگشتهایش را نگه داشت. لبخند بر لبهایش بوسه زد و نگاه شیفتهاش، با صدای در از آسمان سیاه شب کنده شد. به سمت در چرخید و با دیدن چهرهی لبخند بر لب ژان، با دو خودش را به او رساند. بیتوجه به یک قدمی که ژان رو به عقب برداشت، او را در آغوش کشید و سرش را روی شانهاش گذاشت.
_ بیدار شدم نبودی...
ژان با کمی مکث جواب داد.
_ آره، یه کاری داشتم که باید انجامش میدادم.
و سپس دستهایش را روی شانهی ییبو قرار داد و او را از خودش دور کرد.
_ بیا بشین، کارت دارم.
ییبو ابروهایش را بالا انداخت و با هدایت دست ژان، روی تخت نشست. ژان روی صندلی مقابل او جا گرفت و برگههای میان دستش را مرتب کرد.
_ ییبو... یه سری سوال ازت میپرسم و ازت میخوام با دقت بهشون جواب بدی. باشه؟
ییبو با لبخند محو شده، بزاقش را فرو فرستاد و پرسید:
_ چه سوالایی؟
ژان با حس مضطرب شدن او، به جلو خم شد. دستش را نوازشگونه روی بازوی ییبو کشید و با صدایی آرام گفت:
_ چیزی نیست... حتی منم بهشون جواب دادم. دکتر لوین به همه گفته پرسشنامه رو پر کنن.
ییبو چند لحظه به دست ژان روی بازویش نگاه کرد. این اولین لمس از طرف او بود... لرزش قلبش را حس کرد و نفسش بند آمد. لبخند دوباره به لبهایش پیوند خورد و سر تکان داد.
_باشه، بپرس.
ژان دندانهای خرگوشیاش را به نمایش گذاشت و نگاهی به اولین سوال انداخت.
ییبو تک تک سوالها را با دقت پاسخ داد و به عنوان پاداش، با لذت به چهرهی ژان، اخم، چین خوردن گوشهی چشمهایش و غنچه شدن لبهایش هنگامی که به جوابهای او فکر میکرد، چشم دوخت. تیره بودن چشمهایش آنقدر هم بد نبودها... شاید شیرینی قبل را نداشت اما سیاهیاش بیشتر شبیه آسمان شب بود و آن برق انتهای نگاهش، حکم ستارهای درخشان و دوستداشتنی را داشت. ستارهای که میتوانست او را از تاریکی محضی که در آن غوطه ور بود، بیرون بکشد.
ژان برگهها را روی کشو قرار داد و درحالی که تلاش میکرد درگیری ذهنیاش روی چهره و لبخندش تاثیری نگذارد، به ساعت، که ده شب را نشان میداد، نگاه کرد. چشمهایش گرد شد و با یادآوری مینکایی که دوساعت دیگر پرواز داشت، لب گزید. به ییبو خیره شد.
_شام خوردی؟
ییبو "هوم" آرامی گفت و پاهایش را که از تخت آویزان بود، تکان داد. ژان در ذهنش جمله بندی کرد و بعد با احتیاط برای ناراحت نشدن ییبو، زمزمه کرد:
_ بهتره بخوابی، منم باید...
جملهاش به پایان نرسیده بود که ییبو سرش را شتاب زده بالا آورد. با نگاهی که ترس را فریاد میزد، به او زل زد:
_ کجا میری؟
ژان از جایش برخاست و کمی به او نزدیکتر شد.
_ من که نمیتونم اینجا بمونم، میرم خونه... قول میدم فردا وقتی بیدار شی من اینجام.
ییبو خودش را جلو کشید و دستهایش به پیراهن مردانهی ژان چنگ انداختند. سرش را به شکم او چسباند و با بغض لب زد:
_ نرو، لطفا نرو باشه؟
ژان کمر او را نوازش کرد. لرزش صدایش را حس میکرد و میدانست تا چند دقیقهی دیگر آن چشمهای مظلوم، با گونههای سفیدش داد و ستد اشک به راه میاندازند.
_ پس باید برم یه کار کوچیکی انجام بدم و زود بیام، باشه؟
ییبو با تخسی سرش را تکان داد و حلقهی دستهایش را تنگتر کرد.
آه کلافهای کشید:
_ ییبو...
صدایش خفه بود:
_ نمیخوام.
دوباره تلاش کرد:
_ میتونی تا وقتی برگردم کتاب بخونی، هوم؟
ییبو سرش را بالا گرفت.
_ چه کتابی؟
ژان کمی فکر کرد و با یادآوری تنها کتاب چینی که در کتابخانهی اتاقش قرار داشت، لبهایش را با زبان تر کرد.
_ باید بیارم برات. داستانش... خوبه. سرگرمت میکنه تا وقتی برگردم.
ییبو با همان بغض پرسید:
_ چقدر طول میکشه؟
_یکی دوساعت.
ییبو با کمی مکث، پیراهن ژان را ول کرد و عقب کشید. انگشت کوچک دست راستش را رو به روی ژان نگه داشت.
_ قول بده که میای.
ژان لبخندش را حفظ کرد. انگشت کوچکش را دور مال او پیچاند و محکم فشرد.
_ قول میدم.
رگههای آسودگی در نگاه ییبو پیدا شد و ژان بعد از برداشتن برگههای تست، به سمت در رفت.
_ الان میارم برات.
ییبو پرسید:
_شازده کوچولو نداری؟
ژان با تعجب فکر کرد. شازده کوچولو...
_ فکر کنم توی کتابخونم باشه. وایسا ببینم...
ییبو سرش را کج کرد و نفس عمیقی کشید.
ژان وارد اتاقش شد و به طرف قفسهی چوبی گوشهی اتاق رفت. با دقت نام کتابها را از نظر گذراند و زمانی که به شازده کوچولو رسید، لبخند مهمان صورتش شد. با عجله آن را بیرون کشید و دوباره اتاق را ترک کرد.
با بالاترین سرعتی که قوانین بیمارستان اجازه میداد، خودش را به اتاق ییبو رساند. نفس عمیقی کشید، در را باز کرد و با ییبویی مواجه شد که همانطور بالش را در آغوش گرفته، خوابش برده بود.
لبخند زد. این پسر زیادی دوست داشتنی بود. نگاه معصومش افسونی بود که هرکسی را درگیر میکرد و ژان از این قاعده مستثنی نبود. این بار به جای سرعت، ترجیح داد آرام حرکت کند تا ییبو بیدار نشود. کتاب را روی کشوی کنار تخت گذاشت و شانههای ییبو گرفت. او را روی تخت خواباند و به جای بالش، از کوسنِ کاناپهای که در اتاق وجود داشت، استفاده کرد.
پتو را با احتیاط روی ییبو کشید و پس از خاموش کردن چراغ، دوباره اتاق را ترک کرد.
.
.
.
کنار پنجره ایستاده و بارش باران را تماشا میکرد.
با ذوق زمزمه کرد:
_ بارون میاد.
_ سردت نیست؟
ییبو سر تکان داد. بعد از مدتها با شان باران را تماشا میکرد. گور بابای سرما! حاضر بود قندیل ببندد اما چنین لحظهای را از دست ندهد.
اما دستی روی شانههایش نشست و او را عقب کشید. پنجره بسته شد و گرمای اتاق به گونههای یخ زدهاش برخورد کرد. با دلخوری برگشت و ژان را نگاه کرد.
_ عه.
_ عه نداره. سرده، بارون رو میتونی از پشت پنجره هم تماشا کنی.
ییبو نگاهی به برگهایی که با برخورد هر قطرهی باران، بالا و پایین میشدند، انداخت و بعد با صدای آرامی گفت:
_ سرماش لذت بخشه.
ژان دست به سینه لبهی تخت نشست و به ییبو خیره شد.
_ کتابی که بهت دادم خوندی؟
ییبو لبهایش را جمع کرد و دندانهای ردیفش را به نمایش گذاشت.
_ اون شب که وقتی آوردیش خواب بودم. دیروزم که کل تایمو با تو گذروندم... شبش هم داشتیم باهم حرف میزدیم، زود خوابم برد.
ژان لبخند زد.
_ زود خوابت برد؟
ییبو نگاهش را دزدید و به زمین زیر پایش نگاه کرد. میتوانست فقط با سکوت کار را پیش ببرد نیازی به گفتن همه چیز نبود، بود؟
درد بدی در سرش پیچید و تصویر کفشهای سیاه رنگ و خونی جای سرامیکهای سفید و کفشهای سفیدش را پر کرد.
اخم کرد و با سیاهی رفتن چشمهایش، دستش را به لبهی پنجره بند کرد.
"- نکن شان... نمیخوام.
- باید بخوای ییبو، باید زنده بمونی... بهم قول بده، قول بده وقتی در باز شد فرار میکنی...
- نمیخوام...
- وانگ ییبو"
صدای داد شان باعث شد گوشهایش زنگ بزند و همزمان، چشمهای قهوهای تیره رنگی او را از دنیای تاریکش بیرون کشید. درد، خنجر تیزش را در قلب ییبو فرو کرد و او بیآنکه کنترلی روی حرکاتش داشته باشد، با چشمهای اشک آلود خودش را در آغوش ژان انداخت.
_ اون چی بود؟
ژان با وجود حیرت و شوکش از حرکت یک دفعهای ییبو، کمر او را نوازش کرد:
_ چی چی بود؟
ییبو با لرزش سر تکان داد و پشت سرهم گفت:
_ نه نه نمیخوام یادم بیاد
ژان نفس عمیقی کشید، حس کنجکاویاش را خفه کرد و با صدای آرام، زمزمه کرد:
_ باشه آروم باش
نگاهش را به آسمان ابری دوخت و تا زمانی که ییبو آرام بگیرد، به نوازشش ادامه داد. ضربان قلب ییبو که هر لحظه کمتر میشد را حس کرد و زمانی که طبیعی شد، با لبخند ییبو را از خودش دور کرد.
نوک بینی ییبو از گریه قرمز و لبهایش متورم شده بودند.
_ واو، شبیه دلقکا شدی
ییبو با پشت دست روی بینیاش کشید. این همه حس راحتی که با ژان داشت، باعث میشد از لحظههایی که کنارش میگذراند نهایت لذت را ببرد. شان اخلاقی متفاوت با فرد مقابلش داشت اما آرامش در نگاه و چهرههایشان یکی بود...
سرش را تکان داد تا افکارش را به گوشهای پرتاب کند و با صدای زیری گفت:
_ خودتی.
چشمهای درشت ژان گرد شدند و با بهت به ییبو نگاه کرد.
_ چ...چی؟
ییبو تکرار کرد:
_ دلقک خودتی.
ژان را کنار زد و به سمت تخت رفت. روی آن نشست و دستش را دراز کرده، کتاب روی کشو را چنگ زد. آن را به سمت ژان گرفت و پرسید:
_ میشه برام بخونی؟
ابروهای ژان بالا پرید:
_ من بخونم؟ خب خودت چرا نمیخونی؟
ییبو هیسی کشید.
_ حال خوندنشو ندارم.
ژان چشمهایش را ریز کرد. جلو رفت و بیتوجه به اضطرابی که در وجودش میغرید، کتاب را گرفت. نام کتاب با رنگ آبی روی جلد زرد خوشرنگش نوشته شده بود و دانستن داستان دوست داشتنی و شیرینش، ژان را وادار کرد تا افکار و حدسیاتش را گوشهای پنهان کند.
_ اما حال گوش دادن داری؟
ییبو با چشمهایی درخشان سر تکان داد.
ژان روی تخت کنار ییبو جای گرفت و همان صفحهی تا خورده را باز کرد. لبخند زد، هنوز مانده بود تا عشق بر قلب دخترک مو فرفری و پسرک سرخوش، بتابد.
شروع به خواندن کرد و با رسیدن به قسمتی که که با علاقه آن را هایلایت کرده بود، سرش را سمت ییبو چرخاند.
« دوست من هرگز چیزی را به من توضیح نداد. شاید گمان میکرد که مانند خود او هستم. اما متاسفانه من نمیتوانم از بیرون جعبهها، گوسفندانی ببینم. شاید من نیز تا اندازهای مانند بزرگ سالانم. شاید در حال بزرگ شدنم.»
با دیدن گونههای باد کرده و چشمهای بستهی ییبو، جملهاش را نیمه تمام رها کرد.
_ چیه ییبو؟
ییبو چشمهایش را باز کرد و گویی، منتظر بود تا ژان به خاطر حالت صورتش، سوالی بپرسد.
_ خب به نظرت چرا شازده کوچولو انتخاب کرد کنار گلش باشه؟
ژان بیشتر به سمت ییبو چرخید.
_ وانگ ییبو، تو... در مورد عشق چیزی میدونی؟
ییبو چشم غرهای رفت و تشر زد.
_ شان...
ژان با یادآوری اینکه او الان برای ییبو شان است، ابرو بالا انداخت و دوباره گفت:
_ پس تجربش کردی... به خاطر این عشق حاضری چه کاری انجام بدی؟ برای اینکه کنار من بمونی.
ییبو کمی فکر کرد، لبهایش را بهم فشار داد تا تبدیل به یک خط شد و پس از نفسی عمیق گفت:
_ حتی حاضرم بمیرم.
ضربان قلب ژان بالا رفت. با اینکه مطمئن بود مخاطب ییبو شان بود نه خودش، حسی عجیب در رگهایش به گردش در آمد.
_ خب... ببین. شازده کوچولو هم میخواست کنار گلش باشه.
ییبو با اعتراض و اخم گفت:
_ اما روباهم دوستش داشت. میتونست فقط بمونه و از دوستیش با اون لذت ببره.
ژان لبخند زد. کتاب را روی زمین گذاشت موهای نرم ییبو را نوازش کرد. پسرک بامزه، دوست داشتنی، شیرین، قوی و عاشق! میتوانست با تمام وجودش حس کند که قلب ییبو لب به لب از عشق آن پسر پر شده است.
_ ییبو، لازم نیست عصبانی شی، این فقط یه داستانه.
ییبو با دلخوری نگاهش را گرفت.
_ پس یه چیز دیگه بخون. ازش خوشم نمیاد. حرصمو درمیاره.
_ خودت گفتی اینو بیارم... ولی باشه. اصلا بیا یه کار دیگه کنیم.
ییبو با رضایت نسبی سرش را تکان داد و به باران زل زد. سکوتی که حاکم شده بود باعث میشد صحنههای چند دقیقه پیش دوباره در ذهن ییبو راهپیمایی کنند. سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد و با صدای ضعیفی گفت:
_ ساکت نشو... بیا... بیا بازی کنیم.
چهارزانو به سمت ژان چرخید.
_ بیا سنگ کاغذ قیچی بازی کنیم.
ژان با نیشخند پرسید:
_ سنگ کاغذ قیچی؟ جایزهی برنده چیه؟
ییبو کمی فکر کرد. به هر طنابی چنگ انداخت تا به قفلهای بسته شده به در خاطراتش را محکمتر کند. اینطور نبود که یادش نباشد، میخواست که به یاد نیاورد... هربار با ترفندی جلوی یاداوری را میگرفت و این بار که از هر دفعه به آن صحنههای دردناک نزدیکتر بود، نمیدانست چکار کند... اصلا چه چیزهایی بود که نمیخواست به یاد بیاورد؟ حقیقتا نمیدانست! نه میدانست و نه کنجکاو بود. وقتی بخشی از ذهنش خواهان فراموشی بود، چرا باید با لجبازی پافشاری میکرد؟ همه خواهان فراموش کردن روزهای بدند، پس حتما لحظات فراموش شدهای که خلایی بزرگ در خاطراتش ایجاد کردند هم بد بودند... گوربابای حفرهی سیاه رنگ میان آن همه رشتهی رنگی، ییبو آرامش میخواست!
_ هرچیزی که بخواد. به شرطی که منصفانه باشه.
ژان خندید. پسرک شیرین و بامزه... شیرین... خیلی شیرین! چشمهای براقش را که دید، برای ثانیهای محو شد. این همان ییبویی بود که چهار هفتهی پیش با افسردگی و نگاهی بیفروغ گوشهای مینشست و به مقابل خیره میشد؟ شان چه شخصیتی داشت که ییبو را چنین مجذوب خودش کرد که در نبودش، مانند گل آفتابگردانی که آفتابش را گم کرده، سر به زیر و مغموم بود؟ و حالایی که ژان را با او اشتباه گرفته بود،اشتیاقی پیچیده در حسرت در نگاهش به رقص درامده بود.
_ قبول.
ییبو از ته دل لبخند زد. دست راستش را مشت کرده پشتش برد زمزمه کرد:
_ سنگ، کاغذ، قیچی
ییبو سنگ آورد و ژان، با وجود دیر کردنش قیچی! ییبو لبهایش را غنچه کرد.
_ تازه دیرآوردی که!
ژان چینی به بینیاش داد.
ییبو دوباره با سرخوشی خواند:
_ سنگ، کاغذ، قیچی
و این بار ییبو کف دستش توسط دو انگشت ژان اسیر شد.
ژان زبان درازی کرد و بعد با خنده، دستش را پشتش برد. این بار او غرورآمیز تکرار کرد:
_ سنگ کاغذ قیچی
ییبو کاغذ و ژان سنگ! دو به یک باخته بود... بالای ابرویش را خاراند.
_ توی جغله چطور بردی آخه...
ییبو دندانهای ردیفش را به رخ ژان کشید.
_ دیگه دیگه. خب و حالا درخواستم...
لبهایش را روی هم مالید و به چشمهای قهوهای تیرهی ژان خیره شد. بینیاش را بالا کشید و آرام گفت:
_ امشب نرو...
ژان چند بار پلک زد. زبانش قاصر بود. بازی راه انداخته بود که چنین درخواستی کند؟
دهانش چند بار باز و بسته شد و پس از چند لحظه، گفت:
_ واقعا... درخواستت اینه؟
ییبو سر تکان داد. دیشب کابوس ندیده بود... تنها فرق دیشب با شبهای دیگر حضور شانش بود...
_ میمونی؟
ژان لبخندی زد.
_ میمونم
او پزشک ییبو بود، باید هرکاری برای او انجام میداد تا به بهبودش کمک کند. وظیفهاش بود و حالا که مینکا سفر بود، میتوانست به جای تنها ماندن در خانه، وقتش را کنار این پسر شیرین بگذراند. هرچند که تمام این یه هفته، ییبو به بهانههای متفاوت او را کنار خودش نگه داشته بود.
_ باشه، اما به یه شرط...
ابرو بالا انداخت: یه دست دیگه بازی کنیم!
ییبو خندهاش را رها کرد.
_ سنگ کاغذ قیچی.
مساوی...
_ سنگ کاغذ قیچی.
ژان برد. لبخندی زد و دوباره تکرار کرد:
_ سنگ کاغذ قیچی.
و مشت ییبو میان انگشتان ژان قرار گرفت.
_ من بردم.
ییبو دهان کجی کرد و منتظر به ژان زل زد. خیلی وقت بود بازی نکرده بود... برعکس شان که همیشه بیرحمانه او را میبرد، این بار دست قبل را ییبو برده بود. نفس عمیقی کشید. شاید مهارت شان در بازی افت کرده بود...
با تاریک شدن یک دفعهای اتاق، ژان سیخ سرجایش نشست. نه اینکه از تاریکی بترسد، شب کوری داشت و الان، هیچ چیز نمیدید. این هیچ ندیدن منزجر کننده بود و ناتوانی ژان در برابر تاریکی، آزارش میداد.
مردمکهای لرزانش را در آن سیاهی مطلق چرخاند.
_ ییبو؟
_ هوم...
با شنیدن صدای ییبو تا حدی آرام گرفت. سعی کرد بیحرکت بماند و تا وصل شدن برق اضطراری، افکار منفی را از خودش دور کند.
دست خودش نبود، همیشه در تاریکی که غرق میشد انگار افکار منفی به سمتش هجوم میآورد. چشمهایش را بست و سعی کرد بدون آن که ییبو بفهمد گوشیاش را پیدا کند. ییبو اما تمام مدت با تعجب او را نگاه میکرد، هالهی آرام اطرافش فرو ریخته و اضطراب جایگزینش شده بود.
_ شان...
دستش را مشت کرد. چه میخواست؟ چیزی که هشت ماه بود لمس نکرده بود... با یادآوری خال کنار لب مرد رو به رویش، ناخودآگاه خودش را جلو کشید. با انگشت ضربهای به شانهی ژان زد.
_ ها؟
سرش را کج کرد. هنگامی که دید ژان به سمتش برنمیگردد و به روزنهی نوری که از پنجره میتابد، خیره شده، لب پایینش را گزید. نزدیکتر رفت و با گذشتن دستانش روی گونههای ژان، سر او را به سمت خودش چرخاند. قبل از آنکه آن لبهای نرم و دوست داشتنی او را لمس کند، چراغ روشن شد. ژان نفس راحتی کشید و نگاهش به فاصلهی کم ییبو و خودش افتاد. به قدری کم که هرم داغ نفسهای ییبو صورتش را گرم میکرد و حسی عجیب از حضور دستهای او روی گونههایش داشت.
ییبو نگاهش را دزدید و دستهایش را برداشت. چند لحظه مکث کرد و درحالی که نگاه متعجب ژان خجالت زدهاش میکرد، خودش را عقب کشید.
ژان چشمهایش را باز و بسته کرد و نگاهش را از ییبوی شرمگین گرفت. نمیتوانست منکر شود که وقتی لمس دستهای ییبو را حس کرد، دیگر نیازی به دیدن اطرافش نداشت. حس اضطرابش هم پر کشیده بود و ضربان قلبش... آهی کشید و به پنجره چشم دوخت. آرام زمزمه کرد:
_ بارون قطع شد.
ییبو شانه بالا انداخت. چرا مثل غریبهها نگاهش کرده بود؟ قبل از آن دوری چند ماهه، که ییبو حتی دلیلش را هم جویا نشده بود، آن دو دوست پسر یکدیگر بودند! گونهاش را از داخل گاز گرفت و به زمین چشم دوخت. ذهنش خالی بود. دیگر نه شادی چند لحظه پیش را داشت و نه اصراری میکرد که خاطراتش را به یاد نیاورد با این حال، آنها هم برای به نمایش درآمدن تلاشی نداشتند.
باز شدن در، نگاه ژان و ییبو را به آن سمت کشید. ایتان بود:
_ عام بابت قطع شدن برق معذرت میخوایم... و اینکه دکتر لوین کارتون داره.
روی صحبتش با ژان بود و ییبو با چشمهای گردش به او خیره شد.
ژان صدایش را صاف کرد.
_ باشه الان میرم.
از روی تخت بلند شد و نیم نگاهی به سمت تخت، نه ییبو، انداخت.
_ زود برمیگردم.
هرچند که مایل بود از اتاق دکتر که خارج شد، راهش را کج کند و مستقیم از بیمارستان خارج شود اما قول داده بود...
"من مطمئنم تو میتونی کمکش کنی ژان..."
توانسته بود! با گذشت تقریبا سه هفته از کنار ییبو بودنش، توانسته بود حالش را بهتر کند. اما به چه قیمتی؟ به طرز خطرناکی حس میکرد جدای از شبیه شان بودنش، ییبو را به خودش وابسته کرده... خوب بود یا بد؟ خودش جواب داد: هردو!
اشتباه بود... حتی این آرامشی که در تاریکی از ییبو گرفته بود، اشتباه محض بود! او مینکا را داشت... نامزد داشت!
با اخم دستی به صورتش کشید و در زد.
_ بیا تو.
وارد اتاق شد و در را پشت سرش بست. نفس عمیقی کشید تا برای چند لحظه، از از ظهور کلافگی در چهرهاش جلوگیری کند.
_ تو نبود نامزدت، همه چیز مرتبه؟
ژان همانطور که مینشست سر تکان داد.
_ بله ممنون.
_ در مورد ییبو...
ژان برق گرفته سرش را بالا آورد. از دستش دلخور بود اما نمیشد جایگاه خاصش برای ژان را نادیده گرفت.
ایزاک سری تکان داد.
_ بالاخره نیکسون تونست مجوز بگیره.
ژان ابرویی بالا انداخت... نیکسون؟
_ نیکسون؟
ایزاک عینکش را روی میز قرار داد.
_ دوستم که توی اداره پلیس کار میکنه.
ژآن سر تکان داد.
_ فهمیدم ولی... مجوز چی؟
_ فقط تو، میتونی بری دوربینهای اونجایی که ییبو توش حبس شده بوده رو ببینی.
شادی توام با بهت، تمام وجود ژان را پر کرد.
_ واقعا؟
_ اوهوم. فردا راه بیفت... تقریبا دوهفته تا سالگرد شان مونده باید عجله کنیم.
ژان لبخند زد.
_ حتما. من برمیگردم پیش ییبو.
_ ژان...
بلند شد و به ایزاک خیره شد.
_ نذار زیاد بهت وابسته شه...
نگاه ایزاک جدی بود. جدیتر از زمانی که در دانشگاه درس میداد و این یعنی کوچکترین لغزشی در این موضوع، جایز نبود!
_ چشم.
در دلش ادامه داد: اگر الان دیر نشده باشه.
.
.
.
دستش را زیر چانهاش گذاشته و اجازه میداد باد، چشمهایش را بسوزاند. صبح که بیدار شده بود، ژان نبود... به جای او دکتر لوین بالای سرش آمده و خبره داده بود که ژان به یک سفر مهم و کوتاه رفته و به زودی برمیگردد.
زیرلب غرغر کرد:
_ باید بهم خبر میداد... باید میگفت که میخواد بره...
در خودش جمع شد. از رفتار ژان رنجیده بود اما به گونهای حس میکرد اجازهی گله کردن ندارد.
_ سلام ییبو...
ییبو با تعجب به سمت در چرخید.
هاشوان خندهی آرام و کوتاهی کرد. ژان گفته بود که باید خودش را معرفی کند.
_ هاشوانم.
ییبو چند لحظه فکر کرد... هاشوان، دوست و همسایهشان که از قضا قبل از اینکه او شان را بکشد، به شهر دیگری نقل مکان کرده بود.
پنجره را بست و به دیوار تکیه داد.
_ آها... سلام.
هاشوان لبخند زد و جلوتر رفت. دلتنگیاش برای شان با نگاه به ییبو کمی قابل تحملتر میشد هرچند، همزمان تصویر جسد شان را در ذهنش پررنگ میکرد.
_ یکم حرف بزنیم ییبو؟
ییبو لب پایینش را گزید و سرتکان داد.
جلوتر رفته، روی تخت نشست و بر حسب عادت، بالشش را بغل گرفت.
حس خوبی از حضور هاشوان در اینجا نداشت اما، دوست قدیمیاش بود... با یادآوری شان، حس بدش را کنار گذاشت و با ذوق پرسید:
_ با شان حرف زدی نه؟
هاشوان پوزخند زد.
_ آره... برای همین اینجام.
ییبو لبخندی روی لبهایش نشاند.
_ عه؟ خب بگو...
هاشوان قصد مقدمه چینی و آماده کردن ییبو برای شنیدن حقایق نداشت. پس روی صندلی نشست و با یک ابروی بالا رفته پرسید:
_ چرا فکر میکنی اون شانه؟
چه سوال گندی!
_ چرا فکر میکنی اگر شبیهشه، حتما خودشه؟
ییبو با قاطعیتی ظاهری زمزمه کرد:
_ چون حس میکنم...
هاشوان با صدای بلند پوزخند زد. حس میکرد؟ پس یعنی به ژان نیز احساس داشت؟ پسرک احمق! به چه جراتی زمانی که شان زیر خروارها خاک خوابیده بود، اینجا به شخص دیگری دلبسته میشد؟
_ شان مرده ییبو... تو کشتیش! نه یازده ماه پیش، چهار سال پیش کشتیش... با خودخواهی زخمیش کردی و با وقاحت تمام نشستی به گریه کردن!
تمام بدن ییبو بیدلیل شروع به لرزیدن کرد و پشت سرهم پلک زد:
_ چی؟
_ اون شان نیست!
ییبو با لرزش خودش را روی تخت عقب کشید. صدای آشنایی در گوشش پیچید:
_ بگو مطمئنی که اون شانه... حتی اگر نیستی، جلوش ظاهرتو حفظ کن.
شان؟ کورسوی امیدی در دلش جان گرفت.
_ اون شانه... مطمئنم اون شانه!
هاشوان جلوتر رفت و تکرار کرد:
_ نیست!
و عصبی خندید.
ییبو سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد و با صدایی پر بغض، نالید:
_ برو بیرون... اون شانه! ازش پرسیدم...
چشمهای اشک آلودش را به هاشوان دوخت:
_ ازش پرسیدم کدوم ستاره برای اونه، اون... اون به پر نورترین اشاره کرد... پس شانه! شانم عاشق درخشانترین ستاره...
جملهاش به پایان نرسیده بود که صدایی در گوشش پیچید. همه چیز مقابل چشمانش، ردای سیاه به سر کشیدند و دوباره تصویر آن کتونیهای مشکی و خون آلود پیش چشمانش جان گرفت. صدای گریهی خودش با لحن آرام و گرم شان در هم آمیخته بود:
_ گوش کن وانگ ییبو... اگر منو بزنی در باز میشه، میتونی بری بیرون.
هق میزد:
_ اما تو چی؟ تو... تو اینطوری...
_ من هیچیم نمیشه بو بو. قول میدم وقتی بری بیرون منم یکم بعد میام.
چشمهای قهوهای شان از اشک پر شده و بغض به گلویش میخ میکوبید. با وجود علاقهی بسیارش به زندگی، میخواست که ییبو نفس بکشد و آن قلب پاک همچنان به تپیدن ادامه دهد. ییبو ارزش داشت... یک سال دیرتر یا زودتر چه فرقی داشت؟ همه به هرحال میمیرند!
دستهی چوبی چاقو را میان انگشتهای سرد و یخ زدهی ییبو قرار داد. لبخند تلخی زد و با وجود تردید خودش، با اطمینان لب زد:
_ بزن ییبو...
ییبو با اشک سر تکان داد.
_ نمیزنم...
بلند فریاد کشید:
_ نمیزنم!
شان چشمهایش را باز و بسته کرد و یک بار دیگر به بغضش التماس کرد تا همچنان حبس شده بماند. دستش را به گونهی خیس ییبو چسباند و زمزمه کرد:
_ میخوای من زنده بمونم؟
ییبو لب سرخ شدهاش را به دهان کشید. چشمهایش را باز و بسته کرد که موج دیگری از اشک روانهی گونههایش شد و در فاصلهی یک ثانیه از همان چشم برهم زدن، شان ییبو را در آغوش گرفت.
_ پس بهم اعتماد کن. همه چیز دوطرفهست ییبو! من عاشقتم و در مقابل تو هم عاشقمی... همونقدری که تو میخوای از من محافظت کنی، منم میخوام... منم دوست دارم دوباره شبا تا صبح به ستارهم زل بزنم و اون به ماه توی آسمون نگاه کنه... منم...
نفس عمیقی کشید و در حالی که مچ شل شدهی ییبو را میگرفت، ادامه داد:
_منم دوست دارم یه بار دیگه لبخندهای عمیقش رو ببینم، دوست دارم توی خواب دستاشو دورم بپیچه انقدری که حتی به زور نفس بکشم...
چه ساده! حالا که فکر میکرد، در این اتاق کوچک و خاکستری که بوی خون میداد، دلتنگ تک تک لحظاتشان بود. تک تک لبخندهایی که کنار یک دیگر زده بودند و دلش حتی برای دسر شکلاتی که ییبو برای اولین بار درست کرد و به جای شکر، در آن نمک ریخته بود هم تنگ شده بود. لبهایش را روی هم فشار داد. ییبوی حسود، دلش حتی برای شبی که با ییبو سر نزدیک بودنش به یکی از دخترها، دعوا کردند هم تنگ شده بود. خیلی ساده بود... حالا که فکر میکرد دقیقه به دقیقهی کنار ییبو بودن برایش لذت بخش بود.
بغض بر سد مقاومتش چیره شد و در نهایت اشک روی گونههایش غلتید. از ته قلبش امیدوار بود که ییبو همه چیز را فراموش کند... کاش میخوابید و بلند که میشد، حتی یادش نمیآمد که شانی در زندگیاش وجود داشته... کاش... دردناک بود. اینکه در ذهن ییبوی عزیزش جایی نداشته باشد، خیلی دردناک بود! اما عشقی که در قلبش زندگی میکرد، برای ییبو لبخند میخواست پس به جهنم اگر خودش درد میکشید.
انگشتهایش را دور مچ ییبو محکمتر کرد و چاقو را روی رانش گذاشت. سوزش عمیقی که در پایش میپیچید دردناک بود اما بدون مکث به حرکت دادن آن ادامه داد. نالهای ناخودآگاه از میان لبهایش بیرون دوید و فشار انگشتهایش روی پوست ییبو کم و کمتر شد.
ییبو متحیر به نور خفیفی که از پنجرهی گلآلود داخل میآمد خیره شد.
نفس لرزان شان پوست گوشش را نوازش کرد و بعد، صدای خودش را ضعیفتر از هر وقت دیگری شنید:
_ در که باز شد، برو...
قلبش میزد؟ شاید... اما تقلای ریههایش برای اکسیژن را حس میکرد و با بیرحمی، نگاهش را به آن روزنه دوخته و نفسش را حبس کرده بود. داغ شدن زانویش مهر تایید میزد بر فرضیهی حال برهم زنی که در ذهنش شکل گرفته بود... شان کار خودش را کرده بود، با دستهای او، خودش را زخمی کرده بود!
بالا و پایین نرفتن سینهی ییبو را که حس کرد، با وجود درد عمیق و تیزی که تمام وجودش را میجوید، عقب رفت تا به چهرهی او نگاه کند. صورتش کبود شده و چشمهای سرخش از اشک لبریز بودند. بدنش نامحسوس میلرزید و فکش قفل شده بود.
دستهایش را روی صورت ییبو گذاشت و شصتش را نوازش وار روی پوستش کشید.
_ ییبو...
لرزش ییبو بیشتر شد. تمام وجودش داغ شده بیشتر از همه، صورتش از شدت گرمای زیاد میسوخت.
شان هل شده، دردش را نادیده گرفت و صورتش را به ییبو نزدیکتر کرد. با گریه صدایش زد:
_ وانگ ییبو...
دستش را از روی صورت او بلند کرد و سیلی محکمی به گونهی چپ ییبو زد.
بالاخره نفس کشید... شان چشمهایش را از روی آسودگی بست و تمام توانش را به کار گرفت تا روی زانوهایش بماند.
ییبو دوباره گریه را از سر گرفت و به خونی که با شدت از زخم پایش بیرون میزد، خیره شد. توان حرف زدن نداشت و چشمهای شان که هر لحظه بیحالتر میشد هم آرامش نمیکرد.
_ نمیخوام بمیری...
شان لبخند تلخی زد و چشمهای سرخ از گریهاش را باز و بسته کرد. با وجود ضعفی که بدنش را در آغوش کشیده بود و دهان خشکش، زمزمه کرد:
_ نمیمیرم... همیشه کنارتم... هرباری که باهام حرف بزنی... جوابتو میدم... هربار که لبخند بزنی مثل همیشه زیباییت رو تحسین میکنم... وقتی اخم کنی میبوسمت تا آروم شی... وقتی ناراحتی برات آهنگی که دوست داری میخونم... من همیشه کنارتم ییبو...
ییبو به خودش آمده تلاش کرد شان را برای بلند شدن کنار بزند. نگاهش را دور تا دور اتاق چرخاند.
_ یه... یه چیزی پیدا میکنم... باهاش زخمتو میبندم
شان یک دستش را تکیه گاهش کرد و با دست دیگر، مچ ییبو را چنگ زد. ییبو متوقف شده، به سمت شان چرخید.
_ فقط بغلم کن
نگاه بیحالش را به ییبو دوخت و لبخند ماسیدهای زد.
_بغلت خیلی به درد بخورتر از بستن زخممه.
ییبو سرجایش برگشت. نشست و اجازه داد شان، خودش را در آغوشش رها کند. پیشانیاش را روی شانهی ییبو بگذارد و نفسهای بریده بکشد.
_حرف بزن.
ییبو با دست دیگر، اشکهایش را پاک کرد و سپس آن را روی کمر شان گذاشت.
_چی بگم؟
_وقتی اولین بار هم دیگه رو دیدیم، چه حسی داشتی؟
ییبو به زور بغضش را مهار کرد. ترجیح میداد سکوت کند و به صدای نفسهای شان گوش کند. اما خب... خواستهی او مهمتر بود!
_ وقتی اولین بار دیدمت؟ برف میومد... من از برف متنفر بودم شان اما فکر کن یه پسر با موهای لختی که ریخته توی صورتش و اون لپهای تپلو که به خاطر سرما قرمز شده بودن...
بینیاش را بالا کشید، تک خندهای مصنوعی کرد و ادامه داد:
_ همون لحظه میتونستم قسم بخورم که بهترین اتفاق زندگیم توی بدترین روز افتاده...
صدای شان گرفته بود:
_ واقعا؟ اما چرا الان عاشق روزای برفی هستی؟
ییبو لبخند زد و خم شد، بوسهای روی شانهی شان نشاند.
_ چون من با تو حتی عاشق همه چیزم...
نفسهای شان تند شده بود. ییبو صدای گریهاش را با فشردن لبهایش روی هم خفه کرد. سرش را چرخاند و لبهایش را به گونهی سرد شان چسباند. بوسهی نرمی روی آن زد و همزمان گردنش را نوازش کرد.
_خوب...خوبم
خوب؟ تعریف شان از خوب دقیقا چه بود؟ ییبو سر تکان داد و با هق هق زمزمه کرد:
_میدونم... دوستت دارم
هیچ وقت خودش را نمیبخشید... خودش، با آن نگاه و کلمات ترسیدهاش وقتی شرط خروج از آن اتاق را شنیده بود... اگر نمیترسید، اگر ترسش را بروز نمیداد، شان انقدر سریع تصمیم نمیگرفت... نفس عمیقی کشید و عطر شان را به ریههایش هدیه داد. تقلای شان برای نفس کشیدن روی شانهاش قلبش را به درد میآورد و او، هیچ کاری برای انجام دادن نداشت! فقط میتوانست دستهایش را دور شان حلقه کند تا خواستهاش را عملی کرده باشد.
_یی...بو... دوستت دارم...
صدایش به قدری آرام بود که اگر ییبو برای شنیدن نفسهایش، سراپا گوش نشده بود، قطعا هیچ نمیفهمید!
چند دقیقه طول کشید تا همان نفس کشیدنهای تند و بریده بریده هم آرام گیرد.
سرش را در گردن شان فرو برد و بیصدا به گریهاش ادامه داد. دستهایش محکمتر از قبل دور تن او حلقه شد و اشکهایش یکی پس از دیگری سرمای گونههایش را از بین میبردند.
متوجه گذر زمان نشد. زمانی که چشمهایش از شدت گریه پف کرده و میسوخت، در با صدای بدی باز شد. نور چراغ روی صورتش افتاد و کی اتاق در تاریکی مطلق فرو رفت؟
_خودشونن؟
_ آره... بهشون خبر بده، پیداشون کردیم.
چشمهایش را بست. دلش یک خواب طولانی میخواست... چرا نمرده بود؟ اینطوری میتوانست کنار شانش باشد... چرا شان اینکار را کرده بود؟ چرا ییبو نفس میکشید! مگر دوسال پیش در سومین سالگرد باهم بودنشان نگفت که بدون شان توانایی نفس کشیدن ندارد؟ پس چرا هنوز زنده بود!؟
دست زن را که به سمت گردن شان میآمد، با خشونت پس زد. با تمام حرصش از خودش و مردی که اینجا حبسشان کرده بود، به زن زل زد. صدایش از گریه و خشم دورگه شده بود:
_ دست نزن!
زن لبخند زد... چه حرکت احمقانهای!
_ آروم باش... میخوام نبضش رو چک کنم... همه چیز تموم شد، دیگه کسی باهاتون کاری نداره...
با اخم دستش رو دور شان محکمتر کرد.
_ تا الان کدوم گوری بودین؟ فقط یک ساعت... اگر فقط یک ساعت زودتر میرسیدین الان زنده بود...
_عزیزم... بذار نبضش رو بگیرم هنوز...
با صدای بلند میان حرفش پرید:
_فقط گم شین، همتون.
به قدری حرص و عصبانیت در چشمهایش رخنه کرده بود که مامور، بیحرف تنها نگاهش کرد. ییبو دستهایش را از دور شان باز کرد. چرخید و به سختی، شان را روی کولش سوار کرد. پاهایش هنگام بلند شدن میلرزید اما مهم نبود... ییبو باید خودش شان را از آن اتاق خونین بیرون میبرد... اتاقی که رنگ مرگ را یدک میکشید.
هوای سرد که به صورتش سیلی زد، تمام ضعفهای دنیا به وجودش هجوم آورده و زانوهایش را خم کردند. تمام تلاشش را کرد تا شان از روی پشتش سر نخورد و زمانی که زانوانش به زمین بوسه میزدند، کوچکترین فشاری به شان وارد نشود. چشمهایش همه چیز را تار میدید و تنها نورهای رنگی قرمز و آبی را حس میکرد. سایهی سفید رنگی به سمتش دوید و شان را از روی پشتش بلند کرد.
ییبو برای مخالفت دهانش را باز کرد اما زمانی که دید شان را روی برانکارد قرار دادند، آرام گرفت و تنها خودش را جلوتر کشید.
_ زندست نه؟
تصاویر کمی واضحتر شدند اما ییبو همچنان چهرهی مرد را تار میدید.
_ ببریدش.
ییبو با تعجب و اشکهایی که بند نمیآمدند، به بلند شدن برانکارد نگاه کرد و تند تند سرش را تکان داد.
_ نه... اون بهم گفت زنده میمونه... شان...
برای بلند شدن تقلا کرد که پایش پیچ خورد و دوباره با ضرب روی زمین افتاد. درد بدی در زانویش پیچید و بغضش دوباره شکست.
_ شان...
کمی طول کشید تا با آن بدن لرزانش از روی زمین بلند شود اما درست زمانی که اولین قدم را برداشت، در ماشین بسته شد و مرد برای سوار شدن ماشین را دور زد.
_ آقا... میشه منم باهاش بیام؟
مرد به سمتش برگشت و یک دور سر تا پایش را از نظر گذراند.
_ لطفا... اون دوست پسرمه... ما باهم بودیم... میخوام کنارش بمونم... لطفا
مرد سری تکان داد و آهی از سر دلسوزی کشید. بازوی ییبو اسیر دستی شد و بعد صدای آشنایی در گوشش پیچید:
_ ییبو...
شوان بود؟ صدایش دورگه و گرفته بود. به سختی بازویش را از دست او بیرون کشید.
_ میخوام پیشش باشم.
هاشوان تلاش کرد او را عقب بکشد:
_ نمیشه ییبو، ما باهم میریم، باشه؟
نفسش به سختی بالا میآمد و ضربان نامنظم قلبش را حس میکرد. با قدمهای سستش به ماشین نزدیک شد و سعی کرد از شیشهی آن سرک بکشد. با دیدن زیپ کیسهی سیاه رنگ که بسته میشد، بیخیال سرمایی که تا مغز استخوانش نفوذ کرده بود، محکم به در کوبید.
با گریه داد زد:
_ بازش کنین... اون تو نمیتونه نفس بکشه...
میتوانست حضور چند نفر را دورش حس کند. سنگینی نگاههایشان آزارش میداد اما دست از کوبیدن به شیشه برنداشت.
_ باز کنین اون لعنتیو... اون هنوز زندست...
با حرکت ماشین، ییبو به دنبالش شروع به دویدن کرد. با تمام قدرت باقی مانده در وجودش، سریع قدم برمیداشت.
_ شان...
چشمهایش سیاهی رفت و روی زمین زانو زد. بلند فریاد کشید:
_ شان.
گرمایی روی شانههایش حس کرد و بعد صداهای مبهمی در سرش پیچید. هیچ کدام را نمیفهمید، مشتاق فهمیدن هم نبود. نگاهش خیره به راهی بود که شان را برده بودند... هیچ چیز مهم نبود، حتی حس گناهی که در آن غوطه ور بود و مانند اسید ذره ذرهی وجودش را میسوزاند هم اهمیتی نداشت. حاضر بود برای لمس دوبارهی شان تا آخر عمرش آن حس را داشته باشد.
با دیدن دانههای برفی که از آسمان سقوط میکرد، چشمهای پف کردهاش را تا آسمان سرخ کشاند. دستش را برای لمس دانهی برف بلند کرد. شان قول داده بود... با اولین برف سال جدید، قدم بزنند. پس کجا بود؟
*شان میخندید. دندانهای سفیدش را به نمایش گذاشته و با اشتیاق به ییبو خیره شد.
دست ییبو که برای تکاندن برف روی موهایش بلند میشد را گرفت و با صدای آرامی گفت:
_ ییبو، از این به بعد هر بار که ناراحت باشی و من نتونم خودمو بهت برسونم، دونههای برف به جای من نوازشت میکنن. پس هیچ وقت پسشون نزن، باشه؟*
ییبو با اشک خندید.
_ چیه؟ الانم داری دلداریم میدی؟
به برفی که با برخورد به پوست سرخ و یخ زدهی انگشتش آب شد، نگاه کرد.
_ پس هر برف لمسی از طرف توعه هان؟
هق زد. لب پایینش را گزید و ادامه داد:
_ پس با اولین برف سال بعد، میام پیشت...
.
.
.
ژان نفس عمیقی کشید. با بغض دستش را به صورتش کشید و عقب رفت. خیلی دردناک بود. خیلی زیاد! سیاهی بزرگی در سرش ایجاد شده و جلوی هر واکنش و حرفی را میگرفت. چند دقیقه از تمام شدن فیلم میگذشت و ژان نگاه خیره نیکسون و سرباز را حس میکرد.
_ آقای شیائو؟
ژان به عقب چرخید و با دیدن نگاه غمگین نیکسون به خودش آمد.
_ از بیرون اتاق فیلم ندارین؟ میخوام ببینم چیکار کرده.
نیکسون سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نیست. فقط داخل اتاقه اونم چون خود مجرم کار گذاشته. میخواسته زجر کشیدن قربانیاشو ببینه.
ژان پوزخندی زد و سرش را پایین انداخت. چندین نفر مثل ییبو قربانی چنین بیمار روانی شده بودند؟
قلبش تیر میکشید و چشمهایش میسوخت. به عنوان یک انسان با دیدن چنین صحنههایی درد کشیده و به عنوان پزشک ییبو از درون آتش گرفته بود. ضربان قلبش را به وضوح حس میکرد.
تلفن در جیبش لرزید. آن را بیرون آورد و به اسمی که روی صفحه افتاده بود، خیره شد. ایتان؟
_ بله؟
صدای ایتان مضطرب بود:
_ دکتر شیائو... ییبو حالش خوب نیست، کی برمیگردین؟
ژان از روی صندلی بلند شد و با سرعت از اتاق خارج شد.
_ یعنی چی؟ چیشده؟
همزمان که منتظر جوابی از طرف ایتان بود، مشغول کندن پوست لبش شد.
_ دوستش اومد دیدنش بعد که رفت صدای شکستن یه چیزی از توی اتاق اومد، رفتیم تو دیدیم ییبو قابی که روبه روی تختش بود رو شکسته، نمیتونست درست نفس بکشه. براش دستگاه اکسیژن وصل کردیم ولی باید برگردی.
ژان سرگردان دور خودش چرخید و شقیقههایش را با انگشت شصت و وسط فشرد. نفس عمیقی کشید و خون روی لبش را مکید.
_ میام... نمیدونم پرواز کی گیرم بیاد ولی تا فردا صبح خودمو میرسونم. استاد نیست؟
_ چرا هست...
ژان دستی به چشمهایش کشید.
_ خیلی خب... میام، تا فردا خودمو میرسونم.
بدون توجه به حرف ایتان، تلفن را قطع کرد و دوباره وارد اتاق شد. پالتویش را از روی صندلی چنگ زد و به نیکسون اشاره کرد.
_ چند لحظه...
نیکسون سری تکان داد. ضربهای به شانهی مامور پشت سیستم زد و به دنبال ژان، از اتاق بیرون رفت.
_ چیشده چرا انقدر بهم ریختی؟
ژان میتوانست داغ شدن تمام تنش را احساس کند. بهم ریخته و پریشان بود!
_ییبو... حالش بد شده... باید، باید برگردم... این فیلما...
نمیتوانست جملاتش را درست سرهم کند.
_ ژان، ژان یه لحظه درست بگو ببینم چه خبره.
ژان چشمهایش را بست و نفس عمیقی کشید.
_ ییبو حالش بد شده... باید برگردم.
نیکسون به چشمهای نگران ژان زل زد.
_ خب مشکل چیه؟
ژان به دیوار تکیه داد و نالید:
_ پرواز نیست. زودترین پرواز فردا بعد از ظهره، همونی که خودم گرفته بودم قبلا
نیکسون با مکث پرسید:
_ خب میخوای چیکار کنی؟
ژان نگاهش را به نگاه نیکسون گره زد. با آرامترین و مظلومترین لحن ممکن، گفت:
_ ماشینتو بهم قرض بده.
نیکسون چند بار پلک زد. لبهایش را روی هم فشرد. سوییچ ماشینش را از جیب کتش بیرون کشید و به سمت ژان گرفت.
_ بیا. بعدا خودم میام میگیرمش.
ژان سوییچ را قاپید و بدون خداحافظی، پلهها را دو تا یکی به پایین دوید.
.
.
.
با تمام وجود به سمت ورودی ساختمان بیمارستان دوید. با وجود اینکه قوانین را میدانست و نباید به خاطر دیگر بیمارها میدوید اما نه ذهن و نه قلبش چنین اجازهای نمیداد. بیخیال آسانسور شده، خودش را با پله به طبقه دوم رساند و خودش را داخل اتاق پرتاب کرد. نفس نفس میزد و ریهاش از ورود اکسیژن میسوخت.
ییبو روی تخت دراز کشیده و ماسک اکسیژن روی صورتش قرار داشت. چشمهایش بسته بود و عمیق نفس میکشید. ژان به آرامی جلو رفت و کنار تخت ایستاد.
چشمهایش از بیخوابی چندین ساعته میسوخت و به خاطر تحرک زیاد گرمش شده بود. روی صورت ییبو خم شد و با دقت به چهرهی ییبو نگاه کرد. پلکهای بسته و مژههای کوتاهش، پوست رنگ پریده و در نهایت لبهایی که با وجود ماسک روی صورتش، میتوانست خشک بودنشان را حدس بزند.
لبهی تخت نشست و پیشانی ییبو را نوازش کرد. چه چیزی شنید که به این روز افتاد؟
_ چرا این همه سختی تو زندگی تو جمع شده؟ کنجکاوم بدونم شان جای کیو تنگ کرده بود که اینطوری مُرد؟
پوزخندی زد.
_ چطور هنوز سرپایی پسر؟ با وجود اینکه یه روانپزشکم، امروز احساس کردم اگر جای تو بودم همون شب جون خودمو میگرفتم.
سرش را برای دیدن قاب شکسته چرخاند. عکس پاره شده بود...
"_ عکس فارغ التحصیلیت رو داری؟
ژان سرش را بالا و پایین کرد و مشغول گشتن میان پوشههای گالریاش شد.
_ وای این چیه؟
ییبو از پشت دستش را آورد روی عکس ضربه زد. عکس دو خرگوش در حالی که بینیهایشان را به یکدیگر چسبانده بودند.
_ چه نازن.
ژان چرخید و زیر چشمی نگاهش کرد.
_ دوستش داری؟
ییبو با لبخند سرش را بالا و پایین کرده و با شیفتگی به خرگوشها زل زد."
ژان فردا صبح سر راهش، عکس را چاپ کرده و برای آن قاب خریده بود. مقابل تخت ییبو نصبش کرده و با لذت لبخند و خوشحالی ییبو را تماشا کرده بود.
بلند شد. عکس را برداشت. مقابل صورتش گرفت... طوری پاره شده بود که حتی نمیشد دوباره دو قسمت را کنار هم گذاشت.
نفس عمیقی کشید. بعدا یکی دیگر چاپ میکرد.
صدای زنگ تلفنش بلند شد. این اواخر آن قدر صدای زنگ موبایلش را شنیده بود که حالش بهم میخورد.
بدون نگاه کردن به شماره، تماس را وصل کرد.
_ بله؟
_ ژان؟ اون... اون چی بود برام فرستادی؟
ژان خودش را روی کاناپه انداخت. نفسی کلافه کشید و چشمهایش را طولانی باز و بسته کرد.
لبهایش را با زبان تر کرد.
_ همونی که خوندی... متاسفم مینکا... نیاز دارم.
میتوانست هق هق مینکا را بشنود.
_ فقط... فقط سه هفته به عروسیمون مونده ژان. من من حق دارم دلیلش رو بدونم!
ژان دستش را مشت کرد.
_ نمیشه فقط درکم کنی؟ مشکلی دارم که برای حل کردنش زمان نیازه...
_ ژان!
تلفن را قطع کرد و کنارش گذاشت. درست نبود پس از چند سال رابطه اینطور تلفن را قطع کند اما واقعا شرایط ذهنی خوبی نداشت.
مشغول جویدن لبهایش شد. به پسر رو به رویش چشم دوخت. ییبو را دوست داشت؟ البته نه! خودش هم میدانست احساسی که نسبت او داشت، عشق نبود. دلش میخواست لبخند بزند و پس از آن شبهای سختی که گذرانده بود، یه زندگی جدید شروع کند. ژان به خاطر شباهتش به شان میتوانست به ییبو کمک کند. میتوانست برایش یک زندگی جدید رقم بزند... خاطرات گذشته پاک نمیشد اما میتوانست لحظات شیرینی را جایگزینشان کند. حتی اگر عاشقش نبود... وانمود میکرد، ها؟
اما از طرفی... این تصمیم ممکن بود شادی را از خودش بگیرد...
.
.
.
با دیدن چشمهای باز ییبو، با نگاهی گرد و ابروی بالا پریده لیوان قهوه را روی میز قرار داد و به طرف تخت رفت.
_ ییبو... خوبی؟
رگههایی از شادی در صدایش مشخص بود. ییبو اخم کرد، به چشمهای ژان زل زد... خیلی شبیه شان بود! خیلی!
با این حال، سعی کرد به خودش تحمیل کند که او، شان، نیست. شیائو ژانیست که تنها برای منافع خودش به او نزدیک شده تا با درمان کردنش، پروندهی خودش را درخشان کند.
نگاهش را از ژان گرفت و به بیرون اتاق و بارانی که میبارید خیره شد. ژان متعجب از رفتارش، خودش را روی تخت جلو کشید.
_ ییبو؟
ییبو نفس عمیقی کشید و با پلک زدن، اشکهایش را مهار کرد.
_ میشه... تنهام بذاری؟
ژان درحالی که از رفتار ییبو بهت زده بود، سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ نه.
ییبو نیم نگاهی به او انداخت.
_ چیه؟ تنهات نمیذارم.
ییبو بیحوصله تکرار کرد:
_ میخوام تنها باشم.
ژان لب برچید.
_ از کی تا حالا منو بیرون میکنی؟
ییبو لحظهای صبر کرد. به چشمهای ژان خیره شد و در آن نگاه، به دنبال عشق گشت. چند ثانیه به یکدیگر زل زدند و ییبو درنهایت، با نا امیدی پوزخندی زد. عشقی نبود...
باران میبارید؟ پس کی برف باریدن میگرفت؟!
ییبو میخواست به قولش عمل کند... قولی که به شان داده بود. ماسک را از روی صورتش برداشت.
_ تو شان نیستی. دست از وانمود کردن بردار.
صدایش به قدری سرد بود که ژان نامحسوس لرزید. عقبتر رفت و به چهرهی بیحالت ییبو زل زد.
_ هاشوان اومد بهم گفت... همه چیزو... اینکه من کشتمش. اینکه هرچقدرم از حقیقت فرار کنم، کسی که باعث مرگش شده منم!
ماسک را روی گردنش جا به جا کرد و نفس عمیقی کشید.
_ اینکه تو نامزد داری... عاشق نامزدتی و من...
با بغض خندید.
_ وانمود نکن. برو... میشه بری؟ لطفا!
ژان ناخودآگاه بغض کرده بود و قلبش محکم خود را به سینهاش میکوبید.
_ ییبو...
مچ دست ییبو را گرفت و آرام نوازش کرد.
_ ییبو گوش کن...
ییبو صورتش را به طرف دیگری چرخاند و آرام زمزمه کرد:
_ فقط میخوام بری.
ژان بهت زده به نیمرخ او خیره ماند. بینیاش را بالا کشید و از روی تخت پایین آمد. در حالی که ضعف را در تمام وجودش حس میکرد، پالتویش را از روی کاناپه برداشت. بزاق دهانش را به سختی فرو داد و با صدایی که لرزشش ییبو را تحت تاثیر قرار میداد، گفت:
_ من... همینجام... یعنی... خونه نمیرم. اگر کاریم داشتی میتونی به رومن یا ایتان بگی که صدام بزنن.
ییبو با دیدن بارش برف، چشمهایش برق زد. جوابی به ژان نداد و همین کافی بود که او، با سری پایین افتاده اتاق را ترک کند.
ییبو با چشمهای اشک آلود به برف زل زد.
_ شان... ازم ناراحتی که چهار سال فراموشت کردم نه؟ حتما خیلی برات دردناک بوده... تو به خاطر من جونتو دادی اونوقت من تورو فراموش کردم!
قطره اشکی روی گونهاش غلتید.
_ شان، من... متاسفم که اون همه تفاوتو دیدم و بعد احمقانه به دوست داشتنش ادامه دادم.
سرش را تند تند به چپ و راست تکان داد و ادامه داد:
_ دیگه ندارم، باور کن الان حتی دلم نمیخواد ببینمش.
با حس سنگین شدن نفسش، دستش به طرف ماسک رفت تا آن را روی صورتش برگرداند اما میان راه، متوقف شد. چرا برای نفس کشیدن تقلا میکرد؟ وقتی با نفس نکشیدن میتوانست یک بار دیگر شان را لمس کند. دستش را روی تخت گذاشت و بیتوجه چشمهایش را بست. به جهنم که مرگش خودکشی به حساب میآمد.
در ذهنش لحظهی دیدار با شان را تصور کرد. دستهایش را دور گردن او حلقه میکرد یا کمرش؟ اگر دور گردنش حلقه میکرد، میتوانست مثل همیشه از او آویزان شود. حتی میتوانست پوست لطیف گردن او را لمس کند، به راحتی خالهای روی گوشش را ببوسد و حتی میتوانست ضربان قلبش را حس کند. اگر دور کمرش دست هایش را میپیچید، کمی سخت بود...
ورود سراسیمهی مردی که چندی پیش اتاق را ترک کرده بود را با نگاهی تار تماشا کرد. مرد بالای سرش ایستاد و چند ثانیه بعد، هوای تازه به ریههایش هجوم آورد. قطرهی اشکی از گوشهی چشمش چکید... برای رسیدن به شان، اولین برف امسال را از دست داده بود و حالا، باید به انتظار سال نو مینشست...
چشمهایش به نرمی بسته شد و پلکهای خیسش، روی گونههایش سایه انداختند. ژان با اضطراب به چهرهاش خیره شد و نفس راحتی کشید. بالا و پایین شدن منظم قفسهی سینهی ییبو، آرامش را به وجودش تزریق کرد. خوب شد که کنار در ایستاده بود... خوب شد که دلش نیامده بود تنهایش بگذارد... خوب شد که قلبش اجازه نداد فاصله بگیرد.
با ضربهی دست پرستاری که با شنیدن صدای بوق دستگاه وارد اتاق شده بود، عقب رفت. خودش را روی کاناپه پرتاب کرد و نفس عمیقی کشید. چرا ترسیده بود؟ مگر نه اینکه او کوچکترین علاقهای به ییبو نداشت؟ از درگیری ذهنی متنفر بود!
پرستار پس از چک کردن علائم حیاتی ییبو، نیم نگاهی به ژان انداخت و از اتاق بیرون رفت. ژان سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد و زیرچشمی به ییبو نگاه کرد.
_ چی باعث میشه به خاطرت مینکا رو بپیچونم؟
نفس عمیقی کشید. ضربان قلبش رفته رفته به حالت عادی برگشت. پلکهایش را روی هم گذاشت که صدای زنگ تلفنش بلند شد. با بیحالی آن را از جیبش بیرون کشید.
_ بله استاد.
_ بیا طبقه همکف. باید حرف بزنیم...
آهی کشید. مطمئنا ایزاک با مینکا حرف زده و حالا برای مواخذه کردن ژان اینجا بود. با سستی از جایش بلند شد. افسار بدنش را به قلبش سپرد و به طرف تخت ییبو رفته، موهای فندقی ییبو را از روی پیشانیاش کنار زد. خم شد، بوسهای روی پوست سفید و نرم ییبو نشاند و با مکث صاف ایستاد. حسش؟ خوشحالی بیحد و مرز! ضربان قلبش بالا رفت و حس آرامش و شادی در رگهایش به گردش درآمد.
قدمی به عقب برداشت و پس از نگاهی نسبتا طولانی به ییبو، از اتاق خارج شد.
یک دستش را پشت گردنش کشید. چندین روز پشت سرهم در بیمارستان مانده بود. موهایش چرب شده، روی پیشانیاش ریخته بود و دلش یک دوش آب گرم میخواست. بیحوصله پلهها را پایین رفت.
به همکف که رسید، ایزاک رو به روی پلهها انتظارش را میکشید.
_ به به... ژان شیائو.
لبخندی مصنوعی زد.
ایزاک به صندلیهای قرمز رنگ آن طرف سالن اشاره کرد و خودش جلوتر روی یکی از آنها نشست.
ژان با بیمیلی به طرفش رفت و کنارش نشست.
_ چیشده؟
ایزاک به طرف ژان چرخید.
_ مینکا برگشته، خبر داری؟
ژان سر تکان داد.
_ اره. میدونم... حرف زدیم باهم.
_ و تو این چند روز خونه نرفتی؟
ژان اخمی کرد.
_ نه، وقت نکردم...
ایزاک پس از چند لحظه سکوت، گفت:
_ ژان باید تصمیم بگیری...
سرش را چرخاند:
_ چه تصمیمی؟
_ اینکه ییبو رو دوست داری یا نه.
ژان با چشمهای گرد شده به ایزاک خیره شد.
_ چی؟
ایزاک با صدای آرامی، توضیح داد:
_ اشتباه از من بود... وقتی فهمیدم شبیه شانی، باید پرونده رو ازت میگرفتم. ژان... ییبو اینطوری درمان نمیشه. نه وقتی تو دوستش نداری...اون میتونه تشخیص بده... اون که یه بار عشق رو تجربه کرده، میتونه احساست رو از چشمات بخونه. تو عاشقش نیستی و این فقط بیشتر بهش آسیب میزنه. الان که میگی فهمیده تو شان نیستی، وجودت کنارش فقط داغ دلش رو تازه میکنه. ممکنه این بار به جای اینکه توی خوابش شان رو بکشه، تو رو به خطر بندازه.
ژان مات به چشمهای ایزاک زل زد.
بزاق دهانش را فرو فرستاد:
_ میخواست خودشو بکشه... اگر دیر صدای تقلاهاش برای نفس کشیدنو میشنیدم، الان مرده بود!
ایزاک سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ ژان... ازت میخوام بکشی کنار. تا همینجاش، ممنونم. باعث شدی ییبو همه چیزو به یاد بیاره. همین کافیه... بقیهاش رو بسپر به من...
مردمک چشمهای ژان لرزید. نفسهایش سنگین شد. میرفت؟ ییبو را تنها میگذاشت؟
_ برم... اون...
چرا لکنت گرفته بود؟
ایزاک دستش را روی شانهی ژان گذاشت.
_ مطمئن باش برای اونم بهتره ژان. دیدن کسی که شبیه عشقشه اما هیچ احساسی جز ترحم توی چشماش نیست، براش خوب نیست.
_ کی گفته ترحمه؟
ایزاک یک تای ابرویش را بالا انداخت.
_ دوستش داری؟
ژان من من کرد:
_ من... نمیدونم... یعنی...
ایزاک نفس عمیقی کشید.
_ پس یه مدت از کارت تعلیق میشی... ببین دوستش داری یا نه. اگر دوستش داشتی... ژان حق نداری به عنوان پزشکش برگردی، فقط میتونی همراهش باشی.
ژان به سرامیکها خیره شد و انعکاس ال ای دیهای سفید و زرد رنگ را در آن تماشا کرد. ییبو را دوست داشت؟ فراتر از علاقهی یک پزشک به بیمارش؟ برای اولین بیمارش شکست خورده بود؟ شکست به این افتضاحی؟
مسخ شده پرسید:
_ اگر دوستش داشته باشم، میتونم به بهبودش کمک کنم؟
ایزاک انگشتهایش را بهم قفل کرد.
_ به عنوان همراهش، کسی که دوستش داره و از قضا شبیه دوست پسر مُردشه، اره... میتونی.
این به معنای موفقیت بود؟ به هرحال میتوانست ییبو را زنده نگهدارد. هرچند در پروندهاش ذکر نمیشد، اما حداقل میتوانست از خودش راضی باشد... صدایی در ذهنش فریاد کشید که حتی اگر ییبو زنده میماند، ژان عاشقش نبود... خلایی که ییبو حس میکرد، ژان توانایی پرکردنش را نداشت و صد در صد، تظاهرِ ژان بدتر آزارش میداد.
ایزاک از جایش بلند شد.
_ ژان... ازت میخوام خوب فکر کنی. به خودت، مینکا، ییبو... شرایطش که ممکنه هرسال، سالگرد مرگ شان دست به هرکاری بزنه... و شباهت تو به دوست پسر سابقش... اگر دوستش داشته باشی این برات دردناکه و اگر به اندازهی کافی عاشقش نباشی، برای اون مثل یه گل با خار سمی میمونه...
ژان بیدلیل و نامحسوس میلرزید. لرزشی که قلب و تنش را از درون درگیر میکرد.
صدای دور شدن قدمهای ایزاک را شنید اما تنها همانجا نشست و به زمین زل زد. توانایی قربانی کردن خودش را داشت؟ به چه قیمتی؟
میدانست دودلیاش برای طمعیست که گلویش را چسبیده و ول نمیکند. اما شاید... آن گوشههای قلبش، احساسات خاصی به ییبو وجود داشت... تمایل بیش از حد برای حمایت از او... مطمئن بود خوشحالیاش زمانی که ییبو در آن یک ماه میخندید، از قلبش نشات می گرفت، نه از فکر نزدیک شدنش به درمان کامل ییبو...
بیتوجه به پالتویش که در اتاق ییبو بود، بلند شد و از بیمارستان بیرون رفت. هوای سرد تنش را در آغوش کشید اما به تلنگرش نیاز داشت.
تنها یک هفته تا سالگرد مرگ شان مانده بود. هفت روز و شش شب وقت داشت تا تصمیم بگیرد میخواهد باقی روزهای عمرش را در کنار ییبو بگذراند یا نه. مشخص نبود که ماندنش کنار ییبو عاقبت خوشی داشته باشد یا نه، اصلا شاید ییبو او را نمیپذیرفت و همچنان بیرونش میکرد... اصلا شاید ییبو با بهبود کاملش او را ترک میکرد... اما اگر کنار ییبو نمیماند... در بیخبری مطلق شناور میشد!
دستی به صورتش کشید و با عجز نالید.
_ ییبو با بیحالی به شادی بیمارهای دیگر نگاه کرد. شب سال نو، آسمان به قرمزی میزد اما خبری از بارش نبود...
دست به سینه شد و تمام لحظههای عاشقانهاس با شان را تصور کرد. هرچند رسیدن به روز آخر که چطور در حال عشق بازی در کلاس، دستگیر شده بودند، قلبش را آتش میزد.
نرمی لبهای شان را میتوانست به وضوح به یاد بیاورد... و لمس دستهایش که به اندازهی لمس یک جسم سرد در یک ظهر گرم تابستانی لذتبخش بود.
به سمت پنجره رفت و به آسمان خیره شد. آسمان به قدری صاف بود که میتوانست تک و توک ستارهها را ببیند. به پرنورترینشان خیره شد... بزرگترین و درخشانترین!
چشمهایش برق زد... در دلش زمزمه کرد:
"شان، یادته؟ اون شب باهم به ستارهها خیره شده بودیم... تو درخشانترینشونو نشون دادی و گفتی اون منم، برای تو به همون اندازه پر نورم... و من بهت گفتم که تو هم درخشانترین ستارهی منی...
اما الان؟ ازت دورم... خیلی زیاد! تنهام گذاشتی و من فراموشت کردم. تنهام گذاشتی و من با بیرحمی میخوام زندگی که تو بهم بخشیدی رو نابود کنم.
شان، دیگه نمیبینمت... اما وانمود میکنم که کنارمی. اما وقتی برف بباره... واقعی میام پیشت... بهت قول دادم نه؟ بعد از چهارسال، میخوام به قولم عمل کنم."
تکه شیشهای که بعد از شکستن قاب عکس خرگوشها، گوشهای دور از دسترس دیگران قایم کرده و حالا آن را در جیبش چپانده بود را لمس کرد.
کسی حواسش به او نبود پس با قدمهای بلند، ساختمان را ترک کرد و وارد محوطهی بیمارستان شد. هوای سرد به صورتش سیلی میزد و حس تازگی که به تنش میبخشید، او را وادار به پیشروی میکرد. نگاهش را به آسمان داد و با دیدن ستارهی نورانی، لبخند شیفتهای زد.
جلوتر رفت که صدای آشنایی شنید.
_ ییبو!
مطمئن بود این صدا را قبلا شنیده بود... دکتر شیائو؟
برگشت و به چهرهی مرد نگاه کرد. خودش بود! همان مردی که شبیه شانش بود... همانی که یک ماه قلبش را غرق در عشق و شادی کرده و بعد، به یادآوردن حقیقت تنها حس شرمندگی را برایش باقی گذاشته بود.
بزاق دهانش را فرو فرستاد، قدمی عقب رفت اما فایدهای نداشت. ژان به طرفش دوید و بیتوجه به عقب نشینیِ ییبو، او را در آغوش گرفت.
عطر آشنای تنش، باعث شد ییبو آرام بلرزد و اخم مهمان صورتش شد. بغض کرد و چشمهایش اشک آلود شد.
_ ییبو... متاسفم که چند روز نبودم... متاسفم.
ییبو دستش را برای دور کردن ژان بلند کرد که صدای گریهی او متوقفش کرد.
_ ییبو... خوبی؟
ییبو در سکوت دستهایش را انداخت و تنها به تنهی درخت مقابلش خیره شد.
_ دوستت دارم ییبو. واقعا میگم... از ته قلبم، دوستت دارم.
ییبو پلک هایش را بست. قلبش لرزیده بود. شیرینی خاصی بیآنکه بخواهد زیر پوستش دویده و ارادهاش را تضعیف میکرد.
لبهایش را با زبان تر کرد که دستهای ژان روی شانههایش نشست، سرش را کمی پایین آورد و به چشمهای ییبو زل زد.
_ ییبو... دیگه از این به بعد همیشه کنارتم. تک تک لحظاتی که بهم نیاز داشته باشی... تا زمانی که نفس بکشی، کنارتم.
اشکهای ییبو روی گونههایش سر خوردند. این درست نبود... آرام شدنش زمانی که ژان با لحنی آرامبخش آن جملات را زمزمه کرد، درست نبود!
بوسهای که روی پیشانیاش نشست، نگاهش را تا چشمهای گریان ژان بالا کشاند.
_ قبوله؟
ییبو آرام پلک زد...
"فقط یه بار دیگه شان... بذار امتحان کنم."
به چشمهای ژان خیره شد. تلاش کرد در آن تیلههای قهوهای رنگ غرق شود اما چیزی مانع میشد... رگههایی از علاقه در نگاهش دیده میشد اما فرق داشت... نگاه فردِ مقابلش، با نگاه شان زمانی که به او خیره میشد، فرق داشت...
"این اشتباه منه که تو وجود یه نفر دیگه دنبال شان میگردم... من دوستش ندارم، فقط هنوز امید دارم بتونم حسی که کنار شان داشتم رو بازم تجربه کنم..."
خودش را به خوبی میشناخت...
لبخند تلخی زد.
_ آها... باشه. فقط... من تشنمه، میشه بری برام آب بیاری؟ همینطور کاپشنمو؟
کاپشن؟ تنها چیزی که در آن لحظه احساس نمیکرد سرمای هوا بود!
ژان با تردید نگاهش کرد. الان ییبو قبولش کرده بود؟ اخمش را کنترل کرد و دستی به گونههای ییبو کشید.
_ بهتره بریم تو، سرده.
ییبو سرش را به چپ و راست تکان داد.
_ میخوام بیرون بشینم. اونجا خیلی شلوغه...
ژان با بیمیلی سرش را تکان داد. با دیدن پوست گردن ییبو که از شدت سرما مورمور شده بود، لبخند زد. کاپشن بادیاش را از تنش بیرون کشید و روی شانههای ییبو انداخت. بیتوجه به نگاه متعجب ییبو، کلاه آن را روی سر ییبو کشید و با ملایمت جلوی موهایش را نوازش کرد.
_ سردته... زود میام.
روی پاشنهی پا چرخید و به طرف ساختمان بیمارستان حرکت کرد.
وانگ ییبو با نگاهش ژان را تا زمانی که وارد ساختمان شد، دنبال کرد. روی دورترین نیمکت نشست، لبهایش را تر کرد و با اضطراب، تکه شیشه را از جیبش بیرون کشید. میترسید... اضطراب داشت... او مثل شان قوی و مطمئن نبود. ییبو از دردی که قرار بود متحمل شود، میترسید. بزاق دهانش را فرو فرستاد و برای لحظهای منصرف شد اما فرود امدن دانهای سفید رنگ روی شلوارش، باعث شد سرش را بالا بگیرد. آسمان قرمز بود... سرخِ سرخ! دانههای سفید برف، به نرمی سقوط میکردند. اولین برف! اولین برف سال نو...
ناخودآگاه لبخندی زد. تصویر لبخند شان در اولین دیدارشان مقابل چشمهایش رنگ گرفت. همه چیز، واقعی بود... انگار دوباره در حال اتفاق افتادن بود.
"_ اوه ببین کی اینجاست... وانگ ییبو، بهترین دنسر مدرسه.
ییبو به طرف صدا برگشت. پسری با چشمهای درخشان و لبخندی زیبا، نگاهش میکرد. همه در سالن ورزش، مشغول رقصیدن با پارتنرهایشان بودند،این پسر تازه وارد اینجا چه میکرد؟
_ من شان شیائوام. نظرت چیه باهم دوست بشیم؟
ییبو نگاه سردی به پسر مشتاق انداخت.
_ بشیم.
شان بلند خندید.
_ خوبه... حالا یه دوستی دارم که میدونم به خاطر هوش و ثروت خانوادم نمیخواد بهم نزدیک شه.
ییبو به ماه خیره شد.
_ از کجا میدونی؟
شان سرش را به گوش او نزدیک کرد:
_ مامانم میگه، چشمها، انعکاسی از احساساتت هستن. توی چشمای تو طمع نمیبینم... یه تنهایی عمیقه... و میدونم وقتی دیدیم، حس کردی میتونم دوست خوبی برات باشم.
ییبو بهت زده سر چرخاند و از فاصلهی کم به پسر بچه خیره شد. ارتباط چشمیشان خیلی زود توسط شان قطع شد. نگاهش را به آسمان دوخته و با دهانی نیمه باز به دانههای سفید برف نگاه میکرد. دستش را برای گرفتن یکی از آنها دراز کرد.
_ برف... خوشگله."
لبخند ییبو غمگین شد. بغض کرد و با چشمهایی اشک آلود، دستش را برای گرفتن دانههای برف دراز کرد.
_ خوشگله...
"_ هی شیائو شان! چطور میتونی با اون دختر گرم بگیری؟
شان اخم کرد و با حرص جواب داد:
_ تو چی؟ چطور با اون پسرهی عوضی دعوا میکنی؟ اون یه لات بیسر و پاست! اگر میخوردی، چی؟
ییبو اخم کرد:
_ به پر و پای تو پیچید.
_ به تو چه؟ اگر میخواستم خودم جوابشو میدادم.
ییبو دلخور به چشمهای شان زل زد. به او چه ربطی داشت؟ واقعا؟ کنترل خودش را از دست داد. با دو قدم بلند فاصلهی میانشان را از بین برد و لبهایش را روی لبهای شان کوبید. میتوانست چشمهای باز و متعجب شان را تصور کند و همینطور دستهایی که دو طرفش افتاده بود. چند ثانیه بعد از او فاصله گرفت و با شرمندگی نگاهش را به کفشهایشان دوخت. صدای موسیقی از داخل سالن ورزش به گوش میرسید اما ریتم نفسهای شان، گوش نوازتر بود.
_ هی وانگ ییبو... فکر نمیکنی قبلش باید اعتراف میکردی؟ اینجوری منو میبوسی، نمیگی یهو از شدت ذوق دست و پامو گم میکنم؟
لب برچید و زمزمه کرد:
_ به اولین بوسهمون گند زدم.
ییبو با تعجب به شان خیره شد. یک درصد، حتی یک درصد هم احتمال نمیداد که شان دوستش داشته باشد... باورش نمیشد. بیحرکت به شان زل زد... امتحان کرد:
_ تو... دوستم داری؟
شان نیشخندی زد و ناراحتیاش برای خراب شدن اولین بوسهشان را کنار گذاشت.
_ خیلی بیشتر از خیلی...
ییبو نفس راحتی کشید. قلبش آرام گرفت و هیجان در تمام وجودش به رقص در آمد. دستهایش را دور گردن شان حلقه کرد، چشمهایش را بست و محکم او را در آغوش کشید.
_ اوه ییبو... انقد منتظرش بودی؟
چند ثانیه بعد بلند گفت:
_ ییبو... برفه!
ییبو پلکهایش را باز کرد. با دیدن دانههای سفید برف که با سرعت روی زمین فرود میآمدند، لبخند شیفتهای زد.
صدای شان به گوشش رسید:
_ سفید و خالصه... مثل عشق."
اشکهای ییبو روی گونههایش چکید و همانطور که دانههای برف کف دست یخ زدهاش مینشست و آب میشد، زمزمه کرد:
_ سفید و خالص... مثل عشق.
"_ نمیمیرم... همیشه کنارتم... هرباری که باهام حرف میزنی... جوابتو میدم... هربار که لبخند بزنی مثل همیشه زیباییت رو تحسین میکنم... وقتی اخم کنی میبوسمت تا آروم شی... وقتی ناراحتی برات آهنگی که دوست داری میخونم... من همیشه کنارتم ییبو...
_ با هر برف لمست میکنم... با اولین برف سال بعد میام پیشت شان... قسم میخورم..."
چرا... چرا فراموش کرده بود؟ شان را فراموش کرده بود! چهار سال تمام با شان خیالی ذهنش، شان واقعی را فراموش کرده بود. قولش را فراموش کرده بود...
اشکها با سرعت بیشتری روی صورتش غلتید. پشیمانی؟ پشیمانی وجود نداشت. ییبو چهار سال دیر کرده بود... چهار سال با اولین برف، شان انتظارش را کشیده بود و او با شان خیالی لبخند میزد...
شیشه را در دستش فشرد. برخلاف خواستهی قلبیاش، چشمهایش را بست و سعی کرد به یاد بیاورد که شان دقیقا کجای ران پایش را بریده بود. چند بار در ذهنش مرور کرد و وقتی که مطمئن شد، نگاهش را دور تا دور خودش چرخاند. ژان هنوز برنگشته بود، ساعت از دوازده شب گذشته و مطمئنا هیچ بیماری هم در محوطه نبود.
"باید عمیق ببرم... انقدری که حتی اگر ژان رسید نتونه کاری بکنه*
نفس عمیقی کشید. شیشه را روی ران پایش گذاشت و با تردید فشرد. میسوخت! درد داشت... گرمی خون روی پایش چندش آور بود... به حرکت دادن شیشه ادامه داد، آن را بیشتر فرو برد و کشید. از درد نالید و هق زد. شان همینقدر درد کشیده بود؟ سوزشش طاقت فرسا بود! درد داشت... خیلی زیاد! میتوانست روان شدن خون روی پایش را حس کند. موفق شده بود؟ شیشه را با سستی بیرون کشید و به شلوار بریده شدهاش خیره شد. کافی بود؟
شیشه از دستش روی زمین افتاد. بدنش از سرما و درد میلرزید و در آن لحظه تنها به این فکر میکرد که شان چطور با وجود چنین دردی او را دلداری میداد! حرف میزد، نفس میکشید و او را در آغوش گرفته بود...
به سختی مقاومت کرد تا دستش را روی زخمش نگذارد. صدای ریختن خون از نیکمت روی زمین، به گوش میرسید.
گرم بود... برف میبارید اما او گرمش شده بود! به پشتی نیمکت تکیه داد و به بارش برف خیره شد. امیدوار بود ژان نامهاش را پیدا کند. خیسی عرق را روی صورت و گردنش حس میکرد.
"شان... درد میکنه... چطوری باهاش کنار اومدی؟ چطوری برام حرف میزدی؟"
بادی وزید که لرز بر تنش نشست. دستهای یخ زدهاش را دور خودش پیچید. سرد بود! دندانهایش برهم میخورد و حس میکرد که کم کم نفسهایش سنگین میشوند. ژان کجا مانده بود؟
_ ییبو!
سرش را چرخاند و به ژانی که لیوان آب و کاپشن از میان انگشتانش سر خورد و سپس، به سمت او دوید، نگاه کرد. به سختی لبهای خشک شدهاش را از هم فاصله داد:
_ اوه... شیائو ژانه...
ژان هول کرد... با نگرانی و اشک به ییبو نگاه کرد. نباید تنهایش میگذاشت... نباید آن نگاه سپاسگذار قبل از رفتنش را نادیده میگرفت... نباید میرفت... نباید از نشستنش روی زمین کنار شیشههای شکسته، چشمپوشی میکرد... نباید به او اعتماد میکرد...
با صدای بلند فریاد زد:
_ وانگ ییبو... چه غلطی کردی؟!
دستش را روی گونهی ییبو کشید و نگاهش را به چشمهای خمار او گره زد.
_ تحمل کن... الان جلوی خونریزیشو میگیرم.
با دست آزادش مشغول ور رفتن با سگک کمربندش شد که صدای ضعیف، متوقفش کرد.
_ نه... ژان...
دوباره به سیاهی اشک آلود نگاهش زل زد. منتظر ادامهی حرف او، اشک ریخت و با شصتش گونهی او را نوازش کرد.
_ لطفا... نه... دیگه... دیگه نمیتونم.... تحمل کنم.
نمیتوانست درست نفس بکشد. گلویش خشک شده و مزه تلخی در دهانش پیچیده بود. سر شدن لبهایش را حس میکرد و قطرات گرم اشک هنوز از گوشهی چشمهایش سر میخوردند. نوازش دست ژان، دوست داشتنی بود... سرش را به دست او تکیه داد و چشمهایش را بست.
_ ییبو... بذار ببندمش... بعدش میرم پرستارارو صدا میکنم... زخمت رو که بستیم حرف میزنیم باشه؟
ییبو نامحسوس ابروهایش را بالا انداخت. سخت بود حرف زدن، خیلی سخت!
_ نمیخوام زنده بمونم... به شان... قول داده بودم...
دهانش را بست و از دردی که فلجش میکرد، چیزی نگفت. از سوزشی که هر لحظه بیشتر حس میشد... پس چرا تمام نمیشد؟
_ متاسفم... که نتونستم توی چشمات عشقی پیدا کنم...
بدنش میلرزید، پلکهایش به قدری سنگین بودند که حتی نتوانست یک بار دیگر آنها را باز کند. آرام به صدای گریهی ژان گوش داد. یاد گریههای خودش زمانی که شان در آغوشش جان میداد افتاد اما مطمئن بود، با قلب و ذهنش مطمئن بود که ژان، به اندازهی خودِ آن شبش درد نمیکشید و همین عذاب وجدانش را از بین میبرد.
ژان کنار ییبو نشست. طوری چرخید که سر او روی شانهاش قرار گیرد و درحالی که نبضش را چک میکرد، به سختی نفس کشید. قلبش درد میکرد... حالا که تصمیم گرفته بود کنارش بماند، ییبو چنین بلایی سر خودش آورده بود. البته... بلا... کلمهی مناسبی نبود.
چندین دقیقه که گذشت، صدای ایزاک را شنید.
_ ژان؟
سرش را کج کرد. رد اشک روی گونهاش باعث شد ایزاک پا تند کرده، با سرعت خودش را به آن دو برساند.
با دیدن چهرهی بیروح ییبو اخمی کرد. ژان با صدایی گرفته توضیح داد:
_ منو نخواست... استاد. حتی نخواست نفس بکشه...
ایزاک شوکه به ژان زل زد.
لبهای ژان از بغض میلرزید و برخلاف تصورش، قلبش با گذر ثانیهها و دقیقهها تنها بیشتر درد میگرفت.
_ میتونستم باهاش مخالفت کنم... اما نکردم... اون درد و التماسی که توی نگاهش بود... عشقی که متعلق به شان بود...
سرش را بالا آورد و به ایزاک نگاه کرد.
_ متاسفم استاد. نا امیدتون کردم.
ژان بینیاش را بالا کشید و بیتوجه به ایزاک، دست دیگرش را زیر زانوهای ییبو هدایت کرد. برخاست و ییبو را به آرامی از روی نیمکت بلند کرد. قدمهایش آرام بود؛ هم به خاطر ناراحتی و غمی که روی تک تک عضلاتش اثر گذاشته بود و هم سنگینیِ جسم بیجان ییبو.
وارد ساختمان که شد، نگاه همه را روی خودشان حس میکرد. رومن و ایتان با ناباوری خیرهاش شدند اما ژان فقط راهش را ادامه داد. به اتاق ییبو که رسید، در نیمه باز بود. وارد شد و در حالی که دستهایش گز گز میکردند، ییبو را با احتیاط روی تخت خواباند.
برف روی موهایش نشسته و سرشانههایش خیس بود. صاف ایستاد، گونهی سرد ییبو را دوباره نوازش کرد و دوباره اشک ریخت. زمانی که تصمیم گرفت کنار ییبو باشد، به خیالش در بدترین حالت ییبو را با پرخاشگری رد میکرد اما حالا...
"متاسفم... که توی چشمات... عشقی ندیدم."
صدای گریهاش بلند شد و به درک که رومن و ایتان دم در ایستاد، با نگاههای مغمومشان همراهیاش میکردند.
کاغذ کاهی روی میز کنار تخت، توجهاش را جلب کرد. از کتابی که به ییبو داده بود کنده شده بود...
با اخم و سراسیمه دست دراز کرد، کاغذ را برداشت و با دیدن کلماتی که با خودکار مشکی پشت هم ردیف شده بودند، دستی زیر چشمهایش کشید.
"این برای شیائو ژانه... کسی که یک ماه با رفتارم آزارش دادم. متاسفم... من میدونستم تو شان نیستی اما با این حال با رفتارم اذیتت کردم.
گفتی پزشکمی پس میتونم آخرین حرفهامو به تو بزنم؟
من احساس گناه میکنم... باعث شدم عزیزترین شخص زندگیم به خاطر من جونش رو از دست بده... من حتی یه سری چیزا رو درموردش فراموش کردم... اینکه چطور مرده...
به نظرت، اونم منو میبخشه؟
اون روز یادته در مورد شازده کوچولو حرف زدیم؟ الان میفهمم چرا شازده کوچولو دنبال گلش رفت... با اینکه روباه هم دوستش داشت اما احساسی که نسبت به گل داشت، قویتر بود.
شیائو ژان اگر داری این نامه رو میخونی، پس یعنی من از درخشانترین ستارهی آسمون زندگیم، پیروی کردم. در حالی که اون برای درخشش بیشترِ ستارهش، نفسهاش رو بخشید؛ من مثل همیشه اون رو دنبال کردم.
میدونم تو دوستم داری... اما من نمیتونم شان رو رها کنم.
مطمئنم که پشیمون نمیشم... نه تا وقتی که میدونم با اینکارم، ممکنه دوباره ببینمش... من به زندگی بعدی اعتقاد دارم و امیدوارم خیلی زود، من و شان باز هم متولد شیم و شبی که اولین برفِ سال میباره، دوباره همدیگه رو ملاقات کنیم...
یه لطفی در حقم میکنی؟ با نامزدت یه زندگی طولانی و شاد داشته باش... هاشوان میگفت از زمان دبیرستان باهم دوستین نه؟ پس یعنی از ته قلبتون عاشق همین... آرزو میکنم همیشه کنارش لبخند بزنی... لبخندات مثل لبخندای شان زیبان.
وانگ ییبو-سیام دسامبر ۲۰۱۹"