پارت یک

1.6K 221 6
                                    

ساعت از نیمه شب گذشته بود.
جیمین بی صدا پشت پنجره نشسته بود و به بیرون خیره بود
قطرات باران که به پنجره اتاقش تو تیمارستان میخورد صدای آرومی رو ایجاد میکرد.
حدود شش ماهی میشد که خانواده جیمین اون رو بخاطر افسردگی شدیدش به این تیمارستان آورده بودند
تو این ۶ ماه حال جیمین تغیر زیادی نکرده بود.
اوایل دائم درحال تلاش برای خودکشی بود اما وقتی دید هربار یک کسی مانعش میشه منصرف شده بود و عملا به یک مرده متحرک تبدیل شده بود .
البته از نظر خودش اینکه نتونسته بود خودکشی کنه اونقدر ها هم مهم نبود چون روح و قلب جیمین یک سالی میشد که مرده بود و مرده یا زنده بودن جسمش اهمیت چندانی نداشت.
ضربه ای که به در خورد باعث شد جیمین نگاه بی حسش رو از پنجره بگیره و به در بده.
یکی از پرسنل تیمارستان بود طبق معمول اومده بود که ببینه جیمین در چه حاله.
اونها به بی خوابی های جیمین عادت داشتن و میدونستن تا دیر وقت بیداره و به یک نقطه خیرست
#جیمین بیداری؟
جیمین بی هیچ جوابی دوباره سرش رو آروم به طرف پنجره برگردوند مرد کنارش نشست و با لبخند و به آرومی گفت
#بهتره سعی کنی بخوابی جیمین. اینجوری فقط شرایط رو برا خودت سخت تر میکنی. از اونجایی که خودت هم تلاش میکنی برا بیدار موندن بدنت به قرصای خواب جواب نمیده

مرد که سکوت جیمین رو دید کلافه پوفی کشید و از جاش بلند شد و رفت.
تو این مدت همه پزشکا و پرسنل از جیمین ناامید شده بودن و یک جورایی بهبودش رو غیر ممکن میدونستند
جز یک نفر.... جئون جونگکوک
روان پزشکی که تمام این مدت کنار جیمین بود و تمام تلاشش رو برا خوب کردن حالش میکرد برای خود کوک هم عجیب بود که چرا برای این بیمار انقدر وقت میزاره و براش مهمه
ولی خب میگفت لابد بخاطر حس مسئولیت شناسیشه

چیزی که کار رو برا همه سخت تر میکرد مجهول بودن معمای اصلی بود.. دلیل حال بد جیمین
.
.
حتی خانوادشم هیچوقت نفهمیدن تک پسر شاد و دوست داشتنیشون چطور شد که یک روز صبح تو سن ۱۸ سالگیش به هوای مدرسه از خونه بیرون رفت و تا فردا صبح برنگشت و وقتی فرداش برگشت به کلی تغییر کرده بود
تبدیل شده بود به یک پسر گوشه گیر و سرد که از همه دوری میکرد و حتی به پدر و مادر نگرانش نگفته بود روز قبل کجا بوده که حتی به مدرسه نرفته بود و شب هم به خونه نیومده بود.

از اون روز همه چیز تغییر کرد
حال جیمین روز به روز بدتر میشد و حمله های عصبیش شروع شد.
پدر و مادرش همه کار برا پسرشون کردن از دکتر گرفته تا سفر تا عوض کردن خونه و حتی زندگی برای مدتی تو آمریکا.
اون خانواده ی ثروت مندی داشت.
اونها صاحب یک کمپانی بزرگ تو کره بودن و حاضر بودن تمام داراییشون رو بدن که دوباره لبخند پسرکشون رو ببینن اما هیچکدوم از این کارها جواب نداد و آخر مجبور به بستری کردن جیمین تو یکی از بهترین تیمارستان های کره که روانپزشکا و کادر مجربی داشت شدن.
.
.
.
.
جیمین:
با برخورد نور آزار دهنده خورشید تو صورتم آروم لایه پلکام رو باز کردم.
به ساعت روبرو تختم نگاه کردم ساعت ۷ صبح بود. اوه من بالاخره بعد ۴۸ ساعت تونسته بودم به اندازه ۳ ساعت بخوابم.. چه عجیب..

چند شاتی دوباره زندگیDonde viven las historias. Descúbrelo ahora