نفسمو از ناراحتی فوت میکنم و به مادرم نگاه میکنم
- مامان مجبورم؟؟ من نمیخوام برم
+ته الان یه هفتست در موردش حرف زدیم..بس کن
لبام که داشتن به پایین لول میخوردن و سریع جمع میکنم..اره همچی از اونموقع شروع شد(فلش بک هفته پیش)
+تهه بیاااا پایین
-اومدممم
تند تند از پله ها میام پایین و با قیافه ای شلخته به مامانم نگاه میکنم
-...چیشدهه
+جئون رو میشناسی؟...همون که پدرش مدیر یه مدرسه خیلی بزرگه
پوکر میشم و موهامو با دستام مرتب میکنم..اخه کیه که خانواده جئون رو نشناسه
-اره مامان میشناسم..بگو
روی میز آشپزخونه نشستم و دستمو زیر چونم بردم
+خ..خب..یه دعوت نامه برات فرستادن..از همون مدرسه و من و پدرت قبول کردیم...
ته این فرصت همیشه گیرت نمیاداا...از دستش نده خواهش میکنم..
و از اونموقع بدبختی من شروع شد(زمان حال)
به پنجره تکیه داده بودم و داشتم فکر میکردم..
اخه چرا من؟ من حتی یه بارم جئون رو از نزدیک ندیدم..ولی خب بچه ها میگفتن خیلی ترسناکه
روی صندلی اروم آب میشم و با نزدیک شدنمون به مدرسه دستامو تو هم گره میکنم
استرس داشتم...خیلی استرس داشتم
خب ما یه زندگی معمولی داشتیم نه پولدار بودیم نه فقیر...ولی اینجا عاه همه پولدارن..
چقدر قراره مسخره بشم توسط بچه ها خدامیدونه
بعد حدود 20 مین درگیری با خودم اب دهنمو قورت میدم و کیفمو تو مشتم میگیریم
نه نباید بترسی...استرس نداشته باش...
اروم قدم هامو سمت دفتر برمیدارم و با دیدن مدیر لبمو گاز میگیرم
مامانمم پشتم وارد شد و بعد کلی سلام و احوال پرسی مدیر شروع کرد به توضیح دادن قوانین و بقیه چیزا و منم داشتم به در و دیوار نگاه میکردم که با صدای اقای جئون به خودم میام
+هی بچه اسمت تهیونگ بود درسته؟
-بله اقا
+میتونی بری سر کلاست..انتهای راه رو سمت چپ..کلاس دهم الف
-بله ممنونم
یه نگاهی به مادرم کردم و با تکون دادن سرش لبخند زدم و با احترام از دفتر اومدم بیرون
توی راه رو داشتم قدم میزدم و تو فکر بودم که با سر رفتم تو یه چیزی...وایسا ببینم چرا اینقدر عضله ایه
اروم سرمو اوردم بالا و بله از شانس بدم همون جئون جونگکوک ترسناک دوستام بود و داشت با اخمای تو همش نگام میکرد
اب دهنمو قورت دادم و یه قدم رفتم عقب
-ب...ببخشید...حواسم نبود...
ریز نگاش کردم که دیدم یه ابروشو داده بالا و پوزخند زده...
+اومم اشکال نداره
سرشو اورد جلو و برد تو گردنم و زیر گوشم لب زد
+ولی..بیشتر مراقب باش هانی
قلبم داشت از دهنم میزد بیرون و فقط شوکه به نقطه ای زل زده بودم..اونم با خیال راحت از بغلم رد شد و رفت
بعد چند مین که به خودم اومدم بند کولمو محکم تو دستم فشردم و سمت کلاسم دویدم
روی یکی از صندلی های ردیف آخر که بغل پنجره بود نشستم و معلم درس شیرین ریاضی وارد کلاس شدکوک:
خدایا این بچه...
از وقتی تو خیابون دیده بودمش قلبمو دزدیده بود و هر طور شده میخواستم کنارم باشه
واسه همینه از پدرم خواستم اونو بیاره اینجا
اون طرز نگاه و ترسی که تو چشماشه کاری میکنه بیشتر بخوام تو بغلم داشته باشمش
پوزخندی رو لبم شکل میگیره و دستامو تو جیب شلوارم میبرم
اروم با قدم های سنگین سمت کلاسم میرم و روی صندلیم لم میدم..♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
هیع اولین پارت رو نوشتمممم ヾ(^-^)ノ
ذوق*