دینگ!
در آسانسور باز شد و لیام خودشو توی اتاقک فلزی پرتاب کرد. درسته، بازم خیلی اتفاقی "اون" اونجا بود.
+رو-روز به خیر آقای مالیک.
لیام با لکنت به مردی که توی آسانسور ایستاده بود سلام کرد و درحالی که سعی میکرد جلوی لرزیدنش زو بگیره تو دورترین نقطهی ممکن از اون ایستاد.
هرچند دلش میخواست به جای گفتن "روز به خیر" ازش بپرسه "هی یارو تو چند سالته؟"
این دیدارهای پشت سر هم و تصادفیشون تو آسانسور واسه ذهن ضعیف لیام زیادی سنگین بودن.
وقتی آقای مالیک رو میدید بدنش عین بید میلرزید و آقای مالیک هم بهش خیره میشد و به نظر میرسید کاملا داره از منظرهی روبهروش لذت میبره.
آقای مالیک نیم نگاهی بهش انداخت و با لبخند پرسید : امروز کارت چطور بود لیام؟
+خو-خوب بود.
پوف! واسه من ادای مردای خوبو در نیار من که میدونم همهاش اشک تمساحه. نه صبر کن! اشک ماره. هوف.
آقای مالیک یه قدم به لیام نزدیک شد و پرسید : امشب هم دونات درست میکنی؟
لیام بیچاره خودشو تو گوشهی آسانسور جمع کرد و سرشو از ترس پایین انداخت.
+آره... درست میکنم.
این آسانسور لعنتی چرا اینقدر کند شده؟ زود باش دیگه.
-پس... لطفا برای منم چند تا دونه درست کن.
+با-باشه.
تو خوک- مار شیطانی. باورش سخته ولی من واقعا... مجبورم برای اینکه نخوای منو بخوری... بهت باج بدم.
پس بعد یه روز خسته کننده و کون پاره کن، لیام مجبور بود پشت گاز وایسه و واسه همسایهی عزیزش که اون طرف راهرو زندگی میکنه بهترین دوناتایی که میتونه رو درست و با نهایت احترام اونارو بهش تقدیم کنه.
اون مار بد ذات از وقتی که لیام به اون ساختمون اومده بود حتی یه بارم فرصت زور گفتن به لیام طفلکی رو از دست نداده بود.
...
لیام اون روز خیلی سرحال بود. بعد از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه همه چیز براش خیلی خوب پیش رفته بود. در واقع اون خیلی زود شغل ایدهآل و خونهی ایدهآلشو پیدا کرده بود.
اون روز که به خونهی جدیدش نقل مکان کرد، تصمیم گرفت برای همسایههاش دونات درست کنه.
پختن چیزی بود که اون توش خوب بود و یه جورایی سرگرمی موردعلاقهاش هم محسوب میشد. اون با اینکه پسر بود هیچوقت تو نخ ورزش کردن نبود. در عوض، عاشق پخت و پز غذا و انواع شیرینیها بود. و به همین خاطر، اون واقعاً عاشق خوردن غذاهای کوچولو و جویدنی بود.
YOU ARE READING
Please Don't Eat Me [Ziam Mayne Version - Completed]
Short Storyموش کوچولو فکر میکرد مار شیطانی همسایه بالاخره میخورتش و شب و روزش از ترس یکی شده بود. آخر سر هم یه لقمهی چپش کرد ولی نه اون مدلی که فکرش رو میکرد. مترجم: -Liammalik-