البته که ژان می دونست اون احمق به چی فکر می کرد، فقط کرم درونش کنجکاو بود بهونه های ییبو رو بشنوه وقتی تموم مدت مشغول فکر کردن به.....
"تو.."
'اوه شت...هولی فاکینگ شت...الان چه زری زدم؟'
ژان داشت جون می کند خنده اش رو خفه کنه.
'من لعنتی الان این حرف زدم؟!...لعنتی! حتما الان فکر می کنه خلم...زود باش وانگ این گند ماست مالی کن.'
چهره ییبو بر خلاف افکارش آروم خونسرد بود همینم ژان بیشتر به خنده می انداخت.
"منظورم کار های قبلی شما بود."
'گندش بزنن...آمم من اصلا فیلمای قبلی اش رو دیدم؟ فکر کن فکر کن به جای صحنه رقص هات اش روی استیج به فیلم های قبلی اش فکر کن.'
"و نظورتون چیه؟"
ژان می تونست صدای قهقهه های شیطانی درونش رو بشنوه.
اما تف بهش، اذیت کردن این بچه گوگول مگولی احمق خیلی حال می داد. اصن روحش قرین شادی می شد.
"آمممم شما توی نقش های قبلی تون واقعا کیوت با نمک بودین."
'خدا بیامرزدت وانگ فاکینگ ییبو ، بدجوری به فاک رفتی ژان الان یکی می کوبه تو دهنت.'
صدای افکار متاسف کارگردان توی گوش ژان می پیچید باعث می شد بخواد تا آخر عمر بخنده. کارگردان راست می گفت. ییبو باید الان می رفت یه تابوت واسه خودش سفارش می داد چون محض رضای خدا !...هیچ کدوم از کاراکتر های قبلی ژان کیوت نبودند. اونا دو دسته بودند؛ یا از این شکست عشقی خورده های سگ اخلاق بودند یا یه مادر مرده بدبخت بی همه چیز ! خلاصه که نقش هاش توی غم غصه خلاصه می شد.
کارگردان آه خسته ای کشید لب هاش تر کرد سعی کرد زود تر اون دوتا اسکل بفرسته برن.
"خب تا همین جا کافیه بقیه صحبت هامون باشه برای جلسه بعد."
لبخند ژان از شنیدن اون جمله طوری کش اومده که امکان داشت هر لحظه دهنش پاره بشه. سریع ایستاد بعد چند بار تعظیم عین میگ میگ از اونجا جیم زد.
اون روز یه چیزی خوب فهمیده بود:
^وانگ ییبو یه منحرف کیوت ^***
اولین جلسه فیلم نامه خوانی بود. شیائو ژان زود تر اومده بود و از اون جایی که دیالوگ های زیادی داشت زود تر شروع کرده بود.
^تف تو روح ات وی ووشیان چرا این قدر پرچونه ای تو ؟^
سعی می کرد تمرکز کنه و تمام اون لاینای بلند بالا رو با احساس بخونه.
ییبو اون می دید که روی صندلی نشسته و در حالی که کاملا توی حس فرو رفته و حالت چهره اش عوض شده.
'اومو.....چطور این همه استعداد تو یه نفر وجود داره؟ اون کاملا بی نقص به نظر می یاد. اون کاملا توی پوسته وی ووشیان فرو رفته. برعکس من، منی که پر از نقصم و حتی از کاراکتر ام کوتاه تر سافت تر ام...'
^تو به غیر منحرف بودنت عیب دیگه ای نداری وانگ. و یه جورایی کاملا پرفکتی ^
و خب مثل اینکه تمرکز ژان همون جا تموم شده بود.
زیر چشمی به صورت بی حس ییبو نگاه کرد و لبخند کمرنگی زد.
' به خودت بیا وانگ ییبو.....من امروز بهترینم رو به اون نشون می دم.'
چشم های ییبو زوم ژان بود وقتی کنارش نشست ژان برگشت و با همون لبخند کمرنگ بهش نگاه کرد.
'اوه شت، بهم نگاه کرد..بهم نگاه کرد. الان چه غلطی کنم؟'
ژان متوجه شد ییبو سرش برگردوند و خودش به کوچه علی چپ زد.
'الان که از خجالت سرخ بشم. خوبه که توی کنترل حالات صورتم استادم.'
ییبو دوباره زیر چشمی ژان نگاه می کرد و ژانم از این موضوع کاملا آگاه بود. از اون جایی دیالوگ زیادی نداشت می تونست ساکت یه جا بشینه و به صدای قشنگ ژان گوش بده.
'چطور یه آدم ساعت پنج صبح این همه پرستیدنی به نظر می رسه؟ واقعا دلم می خواد بدونم نصف شبا چه شکلی...ساعت دو نیم شب،در حالی که پشت بوم نقاشی نشسته با رنگ ها منظره خلق می کنه.کمی رنگ روی گونه اش پخش شده و موهای مشکی زیباش روی چشم های خمار خسته اش افتاده..'
نگاه ژان روی ییبو قفل شد. براش سوال بود ییبو چطور از علاقه اون به نقاشی در شب خبر داره ؟
جواب سوالش همه توی چین می دونستند الا خودش. ییبو فن بوی درجه یک ژان بود. از اونایی که از اون ور استیج داد می زنند آی لاو یو گه گه! اون تمام پست های ژان لایک کرده بود. توی بیو اینستاش نوشته بود " من عاشق باب اسفنجی ام " و زیرش ژان تک کرده بود. فقط یه احمق نمی فهمید که اون روی ژان یه کراش گنده داره و خب.....ژانم همون احمق بود.
تمام طرفداراش می دونستند توی کپشن هر پستش جمله
" گه گه، دی دی آی نی " وجود داره. حتی بعضیا سر همین با ییبو دعوا گرفته بودند. هر حرکت اون بچه هرچند ابلهانه و مضحک اما عشق فریاد می زد. وانگ ییبو نمی تونست از خیر ژان بگذره.
***
بعد جلسه فیلم نامه خوانی همه توی تریا نشسته بودند دلی از عزا در می آوردند. ییبو اون قدر رشته های نودل هم زده بود که بیچاره ها کم مونده بالا بیارن.
'من این غذا رو نمی خوام. دلم می خواد یه چیز دیگه بخورم.'
این جمله دو پهلو به گوش ژانی که دم در ایستاده بود رسید.
^وانگ ییبو....بچه منحرف احمق... اصلا تو آدمی؟ ^
ژان آهی کشید. امروز روز اون نبود. از همون اول کارگردان بهش پریده بود و مثل یه کوالای پریود شده ازش آویزون شده بود و نعره می کشید. مردک بی اعصاب مجبورش کرده بود بیاد تا جو بین خودش و ییبو رو گل گلستان کنه.
"اون قراره دوست پسر کوفتیت باشه پس تا آرومم برو باهاش حرف بزن بهش نزدیک شو وگرنه خودم دوتا تون رو بهم می بندم می ندازم تو اتاق تا باهم کنار بیاین"
ژان می خواست داد بزنه و بگه وات ده فاک مگه ما بچه ایم که تو اتاق باهم بزاریمون تا با هم دعوا نکنیم اما نتونست چیزی بگه.
'پاهای ژان گه بلند زیباس. واهاااای وقتی راه می ره چقدر هات.....چی صبر کن داره میاد این ور!!!؟'
به سمت اون پسر که چشم هاش با هر قدم اش گشاد تر می شد قدم برداشت. خنده اش گرفت. ییبو واقعا کیوت بود.
'خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من '
صندلی رو کشید و رو به روی چهره مات ییبو نشست.
'خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من خدای من '
ژان لب هاش بهم فشار داد تا از جیغای هیجان زده افکار ییبو به خنده نیافته.
'حالا چه غلطی کنم؟ چی بهش بگم ؟ مثلا...سلام؟ نه نه نه شت وانگ ییبو احمق محکم باش بگم چرا اینجا نشستی ؟ نه لعنتی اینجوری ممکنه ناراحت بشه ژان گه تو رو ارواح جدت خودت مکالمه رو شروع کن.'
ییبو داشت مثل یه توله سگ کتک خورده ناله می کرد اما صورتش چیزی نشون نمی داد.
"سلام"
ژان مکالمه رو شروع کرد و باعث شد ییبو توی دلش از خوشحالی جیغ بکشه.
"س...سلام"
'نهههههه چرا مثل این عقب مونده ها دارم باهاش حرف می زنم؟'
" تو هم به اندازه من مضطربی؟"
'نه همه به جهنم من فقط نگران اینم که تو چشم تو چطور به نظر می یام از اون جایی که تو ایده آلی'
"آره" چیزی خلاف افکارش به زبون آورد.
ژان با شنیدن افکار ییبو حس کرد قلبش گرم شده تا حالا هیچ کس اینطور تحسین اش نکرده بود و این قدر بهش اهمیت نداده بود.
"اولین بار داری کار با ژانر تاریخی انجام می دی؟ لباس گریم اذیتت نمی کنه؟"
"نه.....این لباسا رو دوست دارم."
چشم های بامزه و فراری ییبو لبخند مهربونی روی لب های ژان آورد.
^این بچه توی ارتباط برقرار کردن افتضاح اما بامزه ست^
"منم همین طور. می دونی این استایل سنتی بیشتر به من می یاد تا لباسای امروزی اونا واقعا زیبا."
'درسته گه گه چون کمرت رو به شکل فاکی باریک نشون می دن'
"تو....تو همین الانش هم خوبی "
دوباره با خجالت گفت پشت گردنش مالید.
"اوه.....ممنونم "
ژان واقعا از اون تعریف خوشحال شده بود از اونجایی که می دونست کاملا صادقانه است. ویژگی ذهن خوانی باعث شده بود به همه بدبین بشه از همه دوری کنه هر چند ارتباط اجتماعی قوی داشت سریع با همه گرم می گرفت اما در نهایت اون بازم محتاط و تنها بود.
'گه گه تو اون قدر زیبایی که توی هر لباسی خوب به نظر می رسی. دلم می خواد توی کت شلوار ببینمت. هر دو ما دست تو دست هم روی فرش قرمز مراسم بهترین سریال آسیا'
(آنیم: هق این بزرگ ترین حسرت زندگی من)
"تو هم فوق العاده به نظر می یای کینگ دنس آسیا. وقتی توی دی دی آپ بودیم یادته؟ "
ژان به مو های رنگ شده بیرون اومده از زیر کلاه بیسبال ییبو و گوشواره های نقره ای رنگ اش نگاه کرد و با لبخند بهش گفت.
ییبو کم مونده بود از ذوق تعجب از روی صندلی بیافته.
'من مرگ...واقعا من یادشه؟'
"یادته؟"
"معلومه! تو کولاک کردی. همه اسمت فریاد می زدند و تو خیلی کول به نظر می رسیدی."
'گاد....لطفا منو همین الان بکش دیگه چیزی از این دنیا نمی خوام'
ژان سعی کرد ادای رقص ییبو رو در بیاره. ییبو یخ اش آب شده بود اون از همون اول با ژان احساس راحتی می کرد و تنها دنبال بهانه ای بود که بهش نزدیک بشه.
ییبو خندید و با دست اش به بازوی ژان کوبید تا تمومش کنه.
'اوه خدا....من لمسش کردم. من ژان گه رو لمس کردم'
دوباره خندید و سعی کرد خجالت اش رو پشت غذا خوردنش مخفی کنه.
دیدن اون خنده گرملینی باعث شد یه چیزی توی قلب ژان شکوفه بزنه . وانگ ییبو یه آدم بود با احساسات خالصانه و بدون سیاهی حقیقت این بود که ژان هم اون تحسین می کرد. اون زیبا و جذاب بود و خیلی جوان. ژان می خواست دیوار هاش برای ییبو پایین بکشه حتی اگه اون یه منحرف کیوت خر بود!
^کاری می کنم هر روز بخنده^
'کاری می کنم هر روز بخنده'
هر دو با لبخند این قول به خودشون دادند و این قول قرار بود شروع یه عشق باشه.
YOU ARE READING
👾😈Deviant 😈👾
Fantasyone shot *full *name:Deviant *genre: comedy- fluff - fantasy- real life *write :Anim وقتی وانگ ییبو عین چی جون می کنه تا کمپانی و منیجر بدقلق اش رو برای شرکت توی پروژه آنتیمد راضی کنه. نه چون سریال فیلم نامه توپی داره یا تیم تولیدش بدجوری همه چی ت...