••میوه ی ممنوعه••

219 36 4
                                    

خیلی یکدفعه ای و بی خبر،
یه گوی برفی کوکمینی ناقابل شد طلب موچی
از من بعنوان کادوی تولدش♡

یه وانشات دو قسمتی با حال و هوای سافت زمستونی و بوسانی، اولین باره از کوکمین مینویسم و براش استرس دارم ولی عمیقا امیدوارم لذت ببرید و دوستش داشته باشید.

  تولد فرشته ی مهربون و بستنی وانیلی بنگتن خیلی خیلی مبارک.
نظر فراموش نشه و خلاصه که سعی کنید حسابی
لذت ببرید♡~( کاور خیلی زیاد با داستان مچه برید جلو خودتون متوجه میشید.)

.
.
.

وقتی مکالمه ی تلفنیش به پایان رسید، کف دست های یخ زده اش رو به هم مالید و اون هارو توی جیب هاش پالتوی یشمیش فرو کرد. با نوک بوت های چرمیش به سطل زباله ی کنارش ضربه زده تا دونه های برف رو از روشون بتکونه و توی پیاده روی کناریش مشغول قدم زدن شد.

کوله پشتیش رو روی شونه هاش جا به جا کرد و شال گردن سفید رنگش رو روی بینیش بالاتر کشید، دونه های ریز برف روی مژه های بلندش مینشستن و دیدش رو تار تر میکردن اما ذهن پسر جوون درگیر تر از اونی بود که بخواد به جزئیات اطرافش توجهی بکنه، در حدی که چندبار روی زمین سر خیابون تا مرز لیز خوردن رفت اما خوشبختانه به موقع به داد خودش رسید و یه کبودی جدید به زخم های روی زانوهاش اضافه نشد.

سردرگم و آشفته بود، اضطراب داشت، هیجان زده بود و حس میکرد چیزی نمونده تا عقلش رو از دست بده. تقصیر خودش نبود، این بلایی بود که هروقت بحث اون پسر شیرین و ملاقات کردنش وسط کشیده میشد سر قلب و روحش میومد.

چند هفته ی بعد عمر رابطه اشون دو ساله میشد و جونگکوک به هیچ وجه براش آماده نبود. هربار که به عقب برمیگشت و فوریه ی دو سال گذشته رو به خاطر می آورد، گرد و غبار اون روزهای خاکستری توی سینه اش تازه میشدن و نفس کشیدن رو براش سخت تر میکردن. زمستونی که آتشش رو با داغی اشک های هردوشون معتبر کرده و تبدیل به جهنم زندگی جونگکوک و جیمین شده بود، حالا دوباره برگشته بود، اما این بار برخلاف سال قبل سرد بود، سرد و زیبا، همونطوری که ازش انتظار میرفت که باشه.

به دست آوردن جیمین بزرگ ترین چالش زندگی جونگکوک بود، میدونست که به خودش تعلق داره، کنارش بود و در آغوش میگرفتش و میبوسیدش اما بازهم ترس و تردیدها راحتش نمیذاشتن، هنوز هم وقتی با خودش تنها میشد از خودش میپرسید که آیا این معجزه واقعیه یا نه؟ شاید چون بعد از دو سال، هنوز هم مثل یک رویا به نظر میرسید.

داشتن پارک جیمین همیشه مثل یک رویای دور و دست نیافتنی به نظر میرسید و برای همین که جونگکوک نمیتونست خودش رو راضی کنه، راضی به این که تا این حد خوشبخت و آروم باشه، بدون این که بهاش رو بپردازه. و یا شاید پرداخته بود؟ شاید بعنوان یک پسر بیست ساله بیشتر از حقش سختی کشیده بود و حالا وقتش بود تا استراحت بکنه. وقتی بود تا چشم هاش رو ببنده و از آرامشی که پاداش گرفته لذت ببره.

𝙎𝙣𝙤𝙬𝙗𝙖𝙡𝙡(𝙆𝙤𝙤𝙠𝙢𝙞𝙣 𝙤𝙣𝙚𝙨𝙝𝙤𝙩)Where stories live. Discover now