از کجا شروع کنم...؟
از کدوم روز....؟
از کدوم اتفاق کذایی بگم ها.....؟بذار از ساعت 00:00 شروع کنم.....
دقیقا یک سال و ۷ ماه و ۷ روز پیش.....
بیا با هم سفر کنیم به سرزمین های دور دست در دشت خاطرات.....
به همون روزی که بهمون گفتن بخاطر چیزی که حتی قدرت دیدنشو نداریم،قراره سبک زندگیمون عوض بشه و داخل یک صفحه جدید از دفتر سرنوشت زندگی رو رقم بزنیم.....
میدونی....
تا یه چند هفته همه خوشحال بودن از این تغییر ولی.....
همینطور که هفته ها با کُند ترین سرعت ممکن در مدار ماه ها میچرخیدند و میگذشتند تازه فهمیدیم چه بلایی سرمون اومده.....
هر چی صبر کردیم و امید واهی دادیم که بالاخره تموم میشه این روز های انتظار......
ولی دیگه شمار این روز ها یا نه بهتره بگیم ماه ها اومم ......
الان که فکر میکنم میبینم از سالم گذشته.....
بهتره بگیم سالهای انتظار تمومی ندارن و از دستمون در رفته.......
میدونی چرا؟....
چون انتظار کشیدن ذره ذره زندگی کردن را از سلول به سلول تنت میکشه بیرون.....!
دقیقا مثل یه خوناشام وحشی که هرچی بیشتر خون میخوره،تب خونش بیشتر میشه....¡خیلیامون خیلی جاها شنیدیم که میگن اگر ساعت 00:00 آرزو کنی برآورده میشه ولی مشکل اینجاست که نگفته بودن باید چن شب اینکارو کنی...¿
دیگه از بس آرزو کردم و دس به دامن خدا شدم.....
خدا هم منو میبینه؛میگه:"چرا هر کاری میکنم تو حالت خوب نمیشه لنتی....!"