میگم مرد خشمگین،تو هنوز دلیل خشمت رو هم بهم نگفتی...هنوز تمام خشمت فقط یه رنگ روی بوم نقاشیمه، خطایی که هنوز برای حاشیشون جا هست.حاشیه ای که از ذات خشمت میاد...
هروقت برام تعریف کردی اون موقع بهت میگم رنگی که بهش میزنم یعنی چی!
پس این یه معاملست باشه؟
چهارمین روز
از وقتی که بیدار شده بودم داشتم به سقف اتاقم نگاه میکردم. باید خودمو جمعو جور میکردم.
هی شاید من یه ادم عجیب باشم اما حتی منم کار و زندگی خودم رو دارم من که نمیتونم 24 ساعت تمام روز رو به تو فکر کنم. میتونم؟ باید بلند میشدم و به اون چهره های مضخرفی که استادم به عنوان تکلیف ازم خواسته بود بکشم میرسیدم.
آره، البته که من از کشیدن چهره متنفرم. من هنر و اوردن قلم روی بوم رو دوست دارم اما آدما برای من توی رنگا خلاصه میشن. من از دیدن نقاشی های چهره مثل هر ادم معمولی ای خوشم میاد اما وقتی بحث کشیدشون میشه... بزار برات یه مثال بزنم. وقتی استادم از من میخواد که خودش رو بکشم از من انتظار داره یه پایه بی نقص بکشم و بعدش با رنگایی که همشون از طریق چشمام بهم اجبار میشن موهای سفید چشمای عسلی و لبخند مهربون استادم رو روی کاغذ بیارم.
من دنیا رو اینجوری نمیبینم. استاد من به نظر من یه دایرس. یه دایره بدون هیچ زاویه ای، بدون هیچ حاشیه ای،دایره ای که بهم حس بیکران بودن میده. بعد اون بیکران رو با حنایی پر میکنم دقیقا به اندازه لبخند هاش گرم. شاید هم چند تا لکه زرد جاهای مختلفش بخاطر تمام ناشناخته هام ازش کشیدم. گاهی هم میتونم تو چشماش خشم رو ببینم. عسلی های خشمگین اصلا چطور ممکنه عسل خشمگین باشه؟ پس من رنگ قرمز رو روی بوم میپاشم بعدشم بدون اینکه باهاش مخلوط شه حاشیه هاش رو سبز میزنم. بعضی ادما تو خشمشون سبزه سبزن. حالا میدونی منظورم از اینکه حاشیه هات موندن چیه؟ البته که من حتی احساسات رو هم تک بعدی نمیکشم!
تک بعدی کشیدن یه چیز یعنی باختن اون به دنیا، من هیچ چیزی رو به این دنیا نمی بازم.
YOU ARE READING
Days
Fanfictionاین یه دفتر خاطراته که هر صفحهش قراره روزی از زندگی ارن رو از زبون خودش برای مخاطبش تعریف کنه. [در حال بازنویسی]