با حس دستای یخ زدم که برای'مثلا گرم کردن صورتم' سمت صورتم برده بودم از خواب پریدم.
واقعا از روزایی که اینجوری دماغ و انگشتام از سرما منجمد می شدن متنفر بودم. از گرمای تابستون هم متنفرم. خدایا از اینکه از همه چی متنفرم هم متنفرم. اصلا من از "خودم" متنفرم.
هی هی البته که تو باید دوستم داشته باشی. فقط اینکه... من سلیقه خودم نیستم اما امیدوارم که سلیقه تو باشم.
روز هشتم بود و من نتونستم روی هیچکدوم از نقاشی ها یا تکالیف دانشگاهم یا کتابایی که باید بخونم تمرکز کنم. بعد از اینکه اون جوری از خواب بیدار شدم جورابای گرمم رو پوشیدم و روی تختم با پتویی که دورم پیچیده بودم نشستم.
فردا قرار بود ببینمت و فکر این باعث میشد استرس جلوی هر کاری ازم رو بگیره. پس فقط سعی کردم چند ساعتی رو بخوابم و چند ساعتی هم آهنگ گوش بدم. وقتی بفهمی من همچین عادتی دارم چیکار میکنی؟ به نظرت تحقیر آمیزم؟
اوه خدا این فکرای لعنتی رو بزار کنار ارن! تو دنیای به این بزرگی وقتی چشمت رو یه نفر قفل میشه و رنگای زیباشو میبینی و عاشقش میشی شانس رسیدن بهش بهت داده شده. تو رنگای بی نشون من که خودمم نمیفهممشون حس میکنم رنگ تو هم هست پس، هیچوقت شانس بودن باهاتو از خودم نمیگیرم.
~~~
هرچقدر هم سعی میکردم یه جوری ساعت هارو بگذرونم انگار عقربه ها باهام مشکل داشتن. تیک تاک ساعت رو به روم انگار مسقیم توی مغزم بود و معدم از استرس درد میکرد.
صدای زنگ گوشیم باعث شد وحشت زده از خلسه ای که توش فرو رفته بودم بیدار شم. یعنی تویی؟
با یه نگاه به گوشی متوجه شدم که مامانمه. لعنت بهش قرار بود خودم بهش زنگ بزنم. اول چشمام رو بستم و سعی کردم ریلکس شم و بعد با آرامشی که دوست داشت باهاش حرف بزنم جوابشو دادم.
•سلام مامان خوبی؟
•سلام پسرم من خوبم. خودت چطوری؟ یه سر بهم نزنی یه وقت!
•شرمنده مامان! یکم ذهنم درگیره اما قسم میخورم که برنامه داشتم بهت زنگ بزنم.
•باشه پسرم اما دلیل دیگه ای دارم که بهت زنگ زدم.
اون بحثو تموم کرده و داره میگه یه دلیل دیگه داره؟ اوه فاک! مطمئنن قراره به فنا برم!
•اگه درمورد باباست نمیخوام بشنوم.
چند لحظه ای روی خط سکوت شد.
•اما اون به هر حال پدرته و تو باید به شامی که دعوتت می کنم بیای تا بهش ثابت کنی تونستی کاره ای بشی مگه نه؟
•اما مامان...
•هیچ نه ای رو قبول نمی کنم ارن! پس فردا، تو، میکاسا، آرمین منتظرتونم!
•چی؟ اونا چرااا؟ مامان، هی، مامان!
آه، معلومه که تلفن رو روم قطع میکنه! خب مامان بهت تبریک میگم! یه راهی پیدا کردی تا شب قبل قرار و شب بعد قرارم رو برام استرس و جهنم کنی!
همه چیز خیلی سریع بود. کل روزی که هیچ اتفاق خاصی توش نیوفتاده بود و کمتر از پنج دقیقه صحبت با مامانی که عاشقشم همه چیز رو خراب کرد.
دراز کشیدم و دستام رو روی چشمام گذاشتم.
بابام...
از روی تخت به سوییتی که خونه صداش میزدم نگاه کردم. از اینکه خونه رو ترک کرده بودم پشیمون نبودم. از اینکه از پیش آرمین جا به جا شده بودم پشیمون نبودم. اما گاهی، تو لحظاتی مثل الان، وقتی مطمئن نبودم هیچکدوم از کارایی که میخوام بکنم درسته یا غلط، دلم میخواست که تنها نباشم.
تو، میتونی کسی باشی که آخر تنهایی هام میشه؟سلام سلام به همه. چطورییید؟
حالتون خوبه؟
شرمنده بابت اینکه بین پارتا فاصله زمانی زیادیه اما فعلا نمیتونم براش کاری کنم. اما بهتون قول میدم که قصد ندارم این داستانو نصفه بزارم.
همتونو دوس دارممم بوووچچ به همتون♡سعی میکنم روز نهم که روز ملاقات دوبارشونه رو زودتر بنویسممم.
YOU ARE READING
Days
Fanfictionاین یه دفتر خاطراته که هر صفحهش قراره روزی از زندگی ارن رو از زبون خودش برای مخاطبش تعریف کنه. [در حال بازنویسی]