Can you take me to watch the Han River?

66 28 34
                                    

"باورم نمیشه پسر توکه گفتی نمیخای پرستارش بشی! "

رونجون رو پوش سفیدشو از تنش در آورد و از آویز آویزون کرد و لباسای بیرونشو پوشید.
شیفتش تموم شده بود و امروز برعکس روزای دیگه که کنار جیسونگ می موند تصمیم داشت کمی برای خودش وقت بزاره.
"مجبورم مارک نمیدونم چرا اما حس میکنم که میتونم توی بهتر شدن حالش کمکی بکنم"
مارک آهی کشید درکش میکرد اون هم به همین دلیل برای دونگهیوک پرستاری کرده بود.
" درکت میکنم اما.. مواظب باش اون شخصیت جالبی نداره.. یعنی اون شخصیتش ثا... "
حرفش با باز شدن در اتاق پرستارا نصفه موند.
در باز شد و دونگهیوک در حالی که لباسای شل و گشاد تیمارستان تنش بود جلوی در ظاهر شد.
موهاش آشفته بود و چتری هاش روی صورتش ریخته شده بودن و مشت ش مشغول مالیدن چشماش بودن.
این وضیعت دونگهیوک گویای این بود که تازه از خواب بیدار شده و یکراست به اتاق پرستارا اومده.
مارک از جاش بلند شد و به طرف پسر کوچیکتر رفت
" دونگهیوک اینجا چیکار میکنی؟ "
دونگهیوک دست از مالوندن چشماش برداشت و با لبای آویزون گفت" من دونگهیوک نیستم پرستار چند بار بگم؟اسم من هچانه لی هچان کمتر منو با اون روانی اتاق بغلی اشتباه بگیر! "
مارک اوپسی گفت و سرشو پایین انداخت
رونجون با تعجب اول به دونگهیوک بعد به مارک خیره شد"اینجا چخبره؟ "
مارک دستاشو توی جیب یونیفرمش گذاشت و درحالی که از اتاق خارج میشد گفت " بعدا بهت میگم "

هچان که پشتش به در بود با شنیدن بسته شدن در فهمید که پرستار مارک از اتاق خارج شده.
به طرف رونجون رفت و گوشه ی لباسشو گرفت و کشید"پرستار هوانگ میشه منو ببرین رودخانه هانو تماشا کنم؟خواب اونجارو دیدم و خیلی وقته که نرفتم اونجا...تقریبا دوسال! "

رونجون با بهت نگاهش کرد...چطوری توی دو روز اینقدر فرق کرده بود اخلاقش؟
نکنه پشیمون شده از اخلاق بدش؟
و....اتاق بغلیش؟ تاجایی که یادش میومد اتاق هچان همون اتاق ته راهرو بود که فقط کنارش یه سرویس بهداشتی داشت!
" چیشده که اخلاقت اینقدر تغییر کرده آقای سایکو؟ "
هچان با گیجی بهش نگاه کرد" اخلاقم عوض شده؟من منظورتونو نمی فهمم.فک نکنم اخلاقم تغییری کرده باشه "

رونجون پالتوی کرمی رنگشو از آویز برداشت و درحالی که تنش میکرد گفت:" تغییری نکرده؟همین دو روز پیش داشتی تهدیدم میکردی و کم مونده بود جیسونگو خفه کنی بعد میگی تغییری نکرده؟"
هچان با حرفایی که شنید چشماش گرد تر از قبل شد.چرا یادش نمیومد؟کی این کارا رو انجام داده بود که خودش خبر نداشت؟
"من...من یادم نمیاد که همچین کاری انجام داده باشم..."
رونجون حس میکرد هچان می خواد سر به سرش بزاره پس با بی خیالی بهش نگاه کرد.
"اوه فهمیدم تو منو با اون پسرک روانی لی دونگهیوک اشتباه گرفتی ما فقد شباهت ظاهری داریم همین..."

رونجون دستاش روی یقه ی پالتوش خشک شد..این بشر داشت چی میگفت؟نکنه داشت نقش بازی میکرد؟"داری چی میگی؟عقلتو از دست دادی؟تاجایی که میدونم تو اتاقت کنار سرویس بهداشتیه و هیچ اتاقی اون اطراف نیس...نکنه توی سرویس بهداشتی زندگی میکنه؟"
پوزخندی زد و خواست از اتاق خارج بشه که پالتوش از پشت کشیده شد.
برگشت و به عقب نگاه کرد..هچان با چشمای اشکی بهش خیره شده بود و با دستای لرزونش پالتوش رو از پشت گرفته بود
" توهم باورم نمیکنی نه؟فکر میکنی من دروغ میگم؟اما...میتونم بهت نشون بدم بیا بریم اتاقشو نشونت بدم احتمالا...الان توی اتاقش داره به دیوارا مشت میزنه بیا..."
دست رونجونو گرفت و از اتاق خارج شد.
همونطور که دست رونجونو میکشید به طرف اتاق خودش راه افتاد.
وقتی به ته راهرو رسیدن هچان ایستاد.
با ترس و چشمای گردش به اطراف نگاه کرد.
دست رونجونو ول کرد و به طرف اتاقش دویید و جلوش ایستاد.
"این...اینجا اتاق منه و این اتاق بغلی..."
اما اتاقی کنار اتاقش وجود نداشت!
دستی به دیوار ها کشید و گریش شدت گرفت"مط...مطمئنم که اتاقش اینجا بود...قسم میخورم که اتاقش اینجا بود پرستار هوانگ..."
هچان با عجز نالید و سرشو بین دستاش گرفت و سرخرد روی زمین نشست و به دیوار پشتی تکیه داد.
رونجون وقتی این حالت هچانو دید نگران و ناراحت شد و با دو به طرفش رفت...
وقتی بهش رسید زانو زد و با اینکه میترسید. یکی از نقشه های دونگهیوک باشه اما بازم هچانو بغل کرد.
"من نمیدونم داری درمورد چی حرف میزنی اما آروم باش..عیبی نداره گریه نکن دونگهیوک با مارک حرف میزنم تا قضیه رو روشن کنه باشه؟"

هچان دستاشو از رو سرش برداشت و نالید" من دونگهیوک نیستم...هچانم هوانگ، اسمم هچانه! "

رونجون سردرگم بود.نمیدونست باید به پسرک اعتماد بکنه یا نه!
آیا پسرک قابل اعتماد بود؟اما دونگهیوک همچین تصوری از خودش رو به تصویر نکشیده بود.
اگه از رونجون می خواستند دونگهیوک رو تو چند کلمه توصیفش بکنه حتما می گفت' روانی، قاتل و ترسناک'
شایدم رونجون اشتباه میکرد.شاید دونگهیوک و هچان یه نفر نبودن! شاید هچان راست میگفت شاید فقد شباهت های ظاهری داشتند و در اصل یک آدم نبودند.شایدم دو روح در بدن یک انسان بودن!

هوفی کشید و از جاش بلند شد که بره اما برای بار دوم پالتوش به دست هچان گرفته شد.
هچان درحالی که دماغشو بالا میکشید آهسته پرسید"منو...نمیبرین رودخانه هانو ببینم؟"
رونجون بدون اینکه به طرفش برگرده با بی رحمی تمام گفت"شیفت من تموم شده و بعد مدتی وقتشه که برای خودم وقت بگذارم ببخشید خسته تر از اونیم که بتونم ببرمت بیرون. "
بعد زدن حرفاش با قدمای بلندی از تیمارستان خارج شد.ناراحت بود اما نمی خواست کم بیاره.
دلیل کارای خودشو نمیدونست فقط اینو می دونست که از اون پسره پوست شکلاتی میترسه.
قلبش از گریه های پسرک درد گرفته بود بغض به گلوش چنگ می زد اما رونجوین اینقدر ضعیف نبود..نه اون نمیتونست بخاطر گریه ی یه مریض اینجوری بغض بکنه.
خوبه که خونش تا تیمارستان ۱٠ دقیقه راه بود و میتونست پیاده بره خونش.
شاید کمی حالش خوب میشد.

هچان....هچان همونجوری روی زمین نشسته و به جای خالی پرستار نگاه میکرد.
اوه پسرک بیچاره..با اون حال بدش بازم رها شده بود..برای بار چندم!

*****
شرط ووت 10+

ووت و کامنت یادتون نره لاولیا💚

Will you be my nurse?Où les histoires vivent. Découvrez maintenant