part 6

432 69 9
                                    


(هه شین)
جانگکوک اونجا بود، بدنش لاغر و زیر چشم هاش گود افتاده بود برای یک لحظه به خودم اومدم. مرد زندگی من اینطور فرو ریخته بود و هیچ  اثری از چهره ترسناکش دیده نمی شد.
رائون نباید پدرش اینطور میدید. به اندازه کافی توی سرش دید بدی نسبت بهش داشت. با اینکه هیچ وقت از جانگکوک براش بد نگفته بودم اما اون میترسید. ترسش زمانی بیشتر شد که جانگکوک جلوی چشم هاش توی صورتم بشقاب چینی رو خورد کرد.
زندگی من با جانگکوک گل و بلبل نبود. خانواده من مرفه و موفق بودن و خانواده جانگکوک فقیر با اینکه جانگکوک تحصیل کرده بود و خرج خانواده اش با کمک پدرش میداد.
جانگکوک در واقع پسر دایی من حساب میشد. وقتی دایی همراه با جانگکوک برای خواستگاری از من اومد مادر کاملا راضی بود بهرحال جانگکوک پسر برادرش بود و اون زمان جانگکوک دانشجو رشته مهندسی بود و توی دانشگاه رتبه یک و درسخون. من هم بهش دلبستم و عاشقش شدم. اون زمان چهره زیبایی داشت هرچند هنوز هم قشنگه.
بعد از اون رفت و امد زیادی باهاش داشتم. مراقبم بود و هوام داشت. دائم بیرون میرفتیم و با اینکه دانشجو بود و حقوق چندانی نداشت ولی هرموقع بیرون میرفتیم بیشترین خرج و برام می کرد.
همه چیز خوب بود تا اینکه بالاخره ازدواج کردیم. مادر و پدرم خیلی خوشحال بودن... خیلی.
اما بعد از ازدواج همه چیز رنگ عوض کرد. مدتی توی خونه مادر و پدر جانگکوک میموندم چون جانگکوک پول خرید خونه رو نداشت. بخاطر اینکه خانواده ام نسبتا پولدار بودن مادر جانگکوک زیاد باهام خوب رفتار نمی کرد و بهم می گفت پرنسس خانم تا حالا دست به سیاه و سفید نزده؟
به جانگکوک کلی اصرار کردم تا از اون خونه بریم. هرچند مشاجره ای اساسی بینمون راه افتاد ولی اخر قبول کرد و یه سوییت کوچیک که بیشتر شبیه انبار بود اجاره کرد.
همون موقع متوجه چیزی شدم. قرص های اعصاب!
جانگکوک دیر وقت خونه میاومد اغلب عصبانی بود و حرف نمی زد. کم کم بهم گفت که توی یه شهر دیگه کار پیدا کرده...
اون موقع من سه ماه رائون رو باردار بودم. جانگکوک عاشق دختر بود و بهم گوشزد کرده بود که بچه حتما دختر باشه.
شاید خدا به حرفش گوش داده و بهمون رائون کوچولو رو داد.
توی شهر غریب، جانگکوک گاهی روز ها غیبت می کرد و من با بچه توی شکمم تنها میگذاشت. بعد از سه ماه جانگکوک گفت که از کار توی این شهر خسته شد و ما دست از پا دراز تر برگشتیم.
جانگکوک بیکار بود و من حامله.
پدرم وقتی متوجه شد برامون یه خونه وسط شهر خرید. وقتی جانگکوک این فهمید جنجال راه انداخت و توی خونه دائم بهم کنایه میزد که پرنسس باباش براش خونه خریده چون یه داماد بی عرضه داره.
اون مریض بود. قرص اعصاب مصرف میکرد و معتاد بود.
هرچند نمی شد دائم از بدی  هاش گفت. زمانی که حالش خوب بود از دلم در میاورد و بهم میگفت یه روز اگر پول گیرش بیاد برام یه انگشتر طلا می خره.
رائون به دنیا اومد و من برای اولین بار جانگکوک خوشبخت ترین دنیا دیدم. رائون توی بغلش میذاشت و براش شعر میخوند.
هرچند نیمه شب ها بخاطر گریه های رائون بهم تشر میزد که زودتر ساکتش کنم.
جانگکوک نمی تونست کار کنه و خرج زندگیمون برادرم می داد. همین تیکه و کنایه های جانگکوک بیشتر میکرد.
بهم زخم زبون میزد نیمه شب ها نمی اومد و بعد من اون بین جمعی از مرد های نئشه پیدا میکردم.
وقتی می اوردمش خونه باهام سکس میکرد و وقتی خودش به ارگاسم میرسید میخوابید و صبح سرم فریاد می کشید که چرا دیشب دنبالش رفتم.
اخر نتونستم تحمل کنم. خانوادم از داد و فریاد های جانگکوک و کتک هاش خبر نداشتن؛ خودم نمی خواستم بفهمن و جانگکوک اذیت کنن و بدتر اینده رائون خراب کنن. اما یه روز من هم بریدم و از زندگی گوهی که توش بودم بیرون اومد.
حالا مرد من، جئون جانگکوکی که شب ها کنارم مینشست و ازم بخاطر کار هایی که نتونسته کنه عذرخواهی میکرد بخاطر من و رائون کمپ اومده بود.
هم عصبانی بودم هم خوشحال و هم نگران.
-خانم جئون دیر وقته بهتر بریم.
نگاهم از جانگکوک گرفتم و به مرد قد بلند و محترمی دادم که روبروم ایستاده و با لحن نگرانی ازم میخواست باهاش برم. در حالی که توی چشم هام حلقه ای از اشک جمع شده بود با دو دستم دستش گرفتم و فشردم.
+خیلی ازتون ممنونم اگر شما نبودید مطمئن نبود بتونم همسرم ببینم اقای کیم ممنون که مراقبش بودید و خبرم کردید.
رائون به پام چسبیده بود و بهم می گفت گریه نکنم. دختر کوچولوم بغل کردم و بیشتر زار زدم. دخترم، اینده اش... خانوادمون.
اینده رائون نباید مثل من میشد. تنها، بی کس و دیوار کوتاه همه.
-مطمئنم جانگکوک دوست نداره اینطور شما رو ببینه خانم جئون
سرم تکون دادم و بار دیگه به جانگکوک نگاه کردم
"زود خوب شو مرد من"
توی دلم گفتم و همراه اقای کیم بیرون رفتم.
-اگر میشه من و رائون برسونید خونه
اما اقای کیم اصلا گوش نکرد و سمت خونه نرفت.
+امشب اگر اشکالی نداشته باشه خونه من بمونید؟
-نه اقای پارم متشکرم خونه رو ترجیح می دم.
+اونجا چیزی نداره بیاید به خونه مادرم بریم مطمئنن خوشحال میشن
دیگه چیزی نگفتم، بهرحال خونه خودمون واقعا هیچ چیز نداشت و رائونم خیلی گرسنه و خسته بود.
***
(6 ماه بعد)
شش ماه، توی این شش ماه کیم تهیونگ حقوق جانگکوک جلوتر داد و گفت و جانگکوک مدیر عامل یه شرکت شده.
فردا بالاخره کوک از کمپ بیرون میاومد، توی این شش ماه مرتب بهش سر میزدم و اون هربار گریه می کرد و دراخر ازم میپرسید که کی میتونه رائون ببینه.
با حقوق جانگکوک لوازم خونه رو خریدم و چیدم و همینطور رائون به مهدکودک فرستادم.
مادر اقای کیم زن خیلی مهربونی بود که هر ازگاهی بهم سر میزدم و جویای حالم بود.
اونقدر بهم نزدیک شدیم که بالاخره سفره دلم براش باز کردم و برای اولین بار احساس کردم باری از روی شونه هام برداشته شده. اون زن عاقل و فهمیده ای بود و تجربه بیشتری نسبت به من داشت. شب ها باهاش تلفنی حرف می زدم و روز ها هم بخاطر اینکه حواسش به رائون بود ازش تشکر میکردم.
دوباره مثل هر روز مقداری خوراکی برداشتم، لباس پوشیدم و اماده شدم تا به دیدن جانگکوک برم.
***
(تهیونگ)
جانگکوک باهام حرف نمی زد و قهر کرده بود. توی حیاط کمپ نشسته بود و هر چقدر صداش میزدم حرفی نمیزد. شین هه بهش گفته بود که من بهش پول دادم و حالا جانگکوک به شدت از دستم عصبانی بود و یک کلام باهام حرف نمی زد.
- جانگکوک، دو دقیقه به من گوش کن. تو مدیر عامل اون شرکتی و این حق و حقوق توعه من واقعا نمی فهمم چرا اینطور ادا و اطوار در میاری
جانگکوک بالاخره روش به من کرد.
-چرا گفتی بیاد؟ چرا به سئول کشوندیش و حالا هم به اسم حقوق من داری بهش لطف میکنی تهیونگ؟ من قرار داد کوفتی اون شرکت امضا نکردم چرا؟ چون محض رضای خدا هنوز توی کمپم
من از کجا پول زندگی اینا رو بدم؟ به این فکر نکردی؟ اصن فرض محال که اینا حقوق منه.
جانگکوک از جاش بلند شد و ضربه ای به شونم زد.
-تو از زندگی من هیچ خبری نداری و نمی فهمی اگر برادراش روی سرم خراب شن چه اتفاق هایی که نمی افته و همش تقصیر توعه
کم کم داشتم امپر میچسبوندم و به محض اینکه جانگکوک با انگشت اشاره اش بهم ضربه زد ترکیدم.
-باشه باشه من اون می برم فقط خواهش میکنم اینطور بچه بازی در نیار
+ تهیونگا
چشام چرخوندم و سمتش برگشتم.
+بابت همه چیز ازت ممنونم و عذر میخوام
همین یه جمله کافی بود تا مغز و منطقم به سه فرسخ دورتر پرتاب بشه و لحظه بعد دست های جانگکوک بودن که من دوره کردن و فاک اون منو بغل کرده بود.
یه بغله مردونه و عادی شامل چی میشد؟ دست هاش دورت حلقه کنه و چند بار پشتت بزنه و بگه ممنونم
توی نقطه ای از زمان گیر افتاده بودم که راه پس و پیش نداشت. منی که با دیدن شین هه پا پس کشیده بودم با این اغوش دوباره جرئت پیدا کردم.
جرئت بلند شدن و رقابت کردن برای بدست اوردن چیزی که متعلق به خودمه.
ازم جدا شد و  معصومانه نگام کرد. قیافه ای که مدتی بود ازش ندیده بودم.
-لطفا شین هه رو بفرست بره بهش بگو صبر کنه تا من بتونم همه چیز سر و سامون بدم.
+کجا برم؟
هر دو شوکه شده برگشتیم. شین هه در حالی که سبد کوچیکی دستش داشت کمی دورتر ایستاده بود. نگاهم به جانگکوک دادم. خیره به شین هه بود.
شین هه جلو اومد و نزدیک تر شد.
-کجا برم؟ صبر کنم تا همه چیز سر و سامون بدی و مثل زنایی رفتار کنم که فقط پولت برام مهمه؟ لعنتی این همه مدت زندگی من اینطور شناختی؟
جانگکوک اهی کشید و با چهره ای غمزده به زنش نگاه کرد. احساس اضافه بودن میکردم؛ حس می کردم خلا یی درون وجودم شکل گرفته.
-شین هه به حرفم گوش کن همه این ها بخاطر خودته نمی خوام این مدت الا خون والا خون بشی
زن گریه می کرد و لحظه ای بدن توی بدن جانگکوک گم شد. اغوشی که تا لحظه ای پیش برای من بود. باید فرار میکردم تا دیگه این صحنه ها رو نبینم ولی پاهام توانایی یاری کردنم نداشتند. جانگکوک دست هاش روی موهای شین هه میکشید و اجازه میداد زن درحالی که سرش روی سینشه هق هق کنه.
شین هه مبارز قدری بود. هیچ نقطه ای وجود نداشت تا بخوام ازش متنفر باشم. از مادرم شنیده بودم که زندگیش با جانگکوک چطور بوده و باور نمی کردم اون بانی کوچولوی ریزه میزه اینقدر هیولا بوده.
چیزی توی قلبم تغییر نکرده بود. من هنوز دیوانه وار عاشق بودم و برام مهم نبود که جانگکوک در گذشته چیکار کرده و چطور بوده. شین هه اشتباه کرد و من انجامش نمیدم.
متوجه شدم که اون دو کفتر عاشق جایی قایم شدن. دلم توی سینه می کوبید پس دنبالشون کردم و در اخر پیداشون کردم.
چیزی که دیدم رسما من سوزوند. دست های جانگکوک روی گونه های تر شین هه بود و نوازشش می کرد. اون زمزمه های عاشقانه ای که از زبونش جاری میشد باید برای من می بودن.
-نفسم، گریه نکن تو هنوز مثل روز اول برام قشنگی شین هه یا متاسفم اینقدر ازارت دادم.
-دوست دارم هیون
جانگکوک لبخندی بهش تحویل داد و بعد لب هاش روی لب های شین هه گذاشت. اون ها هم میبوسیدن و من این گوشه به این فکر میکردم که میشه یه روز کسی که اون لب ها رو میبوسه من باشم؟ یعنی طعم اون لب ها چطوره؟
ناخوداگاه دستام روی لب هام کشیدم و ناله ای کردم. نزدیک بود حتی زیر گریه بزنم چرا که تصورش هم خیلی دور به نظر میرسید.
وقتی شین هه مشت کوچیکی به سینه جانگکوک زد دوست داشتم هوار بکشم. چطور میتونست لب هایی که من ارزوشون داشتم پس بزنه؟ چطور میتونست سینه هایی که من ارزوی لمس کردنش داشتم لمس کنه.
این یه شکنجه بود تا بفهمم راهی که توش قدم گذاشتم چندان هم اسون نیست.
جانگکوک باز بهش لبخند زد.
-کون پنبه ای من. میدونی چقدر دلم هوات کرده...
گونه های شین هه سرخ شدن.
-اون دیکت خشک نشد خجالت نمیکشی تو
به دیوار سیمانی تکیه زدم و نفسم بیرون دادم. این نهایت ظلم بود. وقتی براش هندجاب رفتم جوری باهام رفتار می کرد انگار بهش تجاوز شده و حالا خیلی راحت به شین هه چراغ سبز نشون میداد و ازش تقاضای سکس میکرد.
این نهایت تبعیض بود. اونقدر احمق نبودم که جنسیت و رابطه ای که توش قرار داریم فراموش کنم اما بهرحال این ارزوی من شده بود.
ارزوی داشتن جانگکوک
ارزوی بوسیدن لب هاش
ارزوی لمس دست هاش
ارزوی حرف از عشقبازی هامون
خیال خیلی دوری به نظر میرسید که اگر قرار بود بهش برسم اول خانواده بعد شرکت و بعد همه چیزم از دست میدادم.
خواستن جانگکوک مثل یه ریسک بزرگ بود ولی الان من زندگیم توی جانگکوک می دیدم.
***
(جانگکوک)
شین هه دوباره گریه می کرد. این صحنه ای بود که هربار توی خونه میدیدم و لعنت دوست نداشتم بعد از مدت ها که هم میبینیم و پیشم برگشته باز هم بخاطرم گریه کنه.
شین هه حق داشت ازم دلخور باشه یا باهام بد رفتاری کنه. اما اصلا انتظار نداشتم یکهو بیاد و ازم مراقبت کنه و جوری تظاهر به هیچی کنه که خودمم توش بمونم.
می دونستم اون داره دوباره بهم لطف میکنه و از همه چیزش برام مایه میزاره ولی من لیاقتش نداشتم. نمیخواستم ببینمش نه تا وقتی که براش یه عمارت نخریده بودم و بهترین زندگی براش مهیا نکرده بودم.
وقتی اومد... وقتی طمع لب هاش چشیدم احساس دلتنگی عمیقی توی وجودم روشن شد.
من به این زن مدیون بودم.
شین هه زیباترین اسم سال برای من بود. صداش زیباترین ملودی و سرخی گونه هاش زیباتر از گل سرخ.
-قول میدم بهترین زندگی رو برات بسازم. به رائون بگو بابا دلش خیلی برات تنگ شده هرچند می دونم ازم بدش میاد.
شین هه سرش روی شونه هام گذاشته بود و دست هام دست های کشیده سفیدش رو گرفته بودن.
با خودم فکر کردم... کی یکروز اینطور با ارامش کنار هم نشسته بودیم؟
کی دقیقا اینطور عاشقانه هم بوسیده بودیم
یعنی میشد یه روز بدون هیچ غصه و دغدغه ای لبخندش ببینم دست هاش بگیرم و زندگی کنیم.
براش خدمتکار می گرفتم بهترین زندگی رو میساختم و هر روزش بهش عشق می دادم.
حالا که شانس بهم رو کرده بود.
میشد دوباره قلب دختر کوچولمم تصاحب کنم؟

BLOODY FOOTPRINTSWhere stories live. Discover now