پارت دهم

415 49 0
                                    

یوهی که دست و پاشو گم کرده بود و نمی خواست برادرش اون رو با من پیدا کنه . بهش گفتم از درِ پشتی بره داخل خونه و سریع از اونجا رفت.
منم شروع کردم به قدم زدن توی حیاط پشتی و گفتم : وانگ ووک اینجام .
جونگکوک سریع اومد : اوه هیونگ اینجا چیکار میکنی ؟
لبخندی زدم : همینجوری اومدم اینجا .
جونگکوک یه ابروشو بالا داد: دروغ نگو، یوکی بهم گفت که یوهی داشت باهات حرف میزد .
خنده ای کردم : از دست این دخترا .
جونگکوک: حالا چی بهت می گفت؟
با شیطنت به کوک نگاه کردم : بنظرت چی می
گفت؟
جونگکوک با تعجب گفت : نه؟ شوخی میکنی؟ یعنی واقعا...
پریدم وسط حرفش: هیس هیس آرومتر حرف بزن ، ممکنه صدامونو بشنوه . آهی کشیدم ، راستش کوک خواهرت بهم از بچگی علاقه داره ، منم مجبور شدم یجوری بپیچونمش و...
جونگکوک از خنده منفجر شد مگه میشد جلوی خنده شو بگیری : هی هی کوک بسه نخند ، گناه داره .
جونگکوک به سختی جلوی خنده شو گرفت و اشکاشو پاک کرد : هیونگ ، خواهرم زیادم بد نیستا. قیافه و هیکلش که خوبه چرا ردش کردی؟
زدم پس کله ی کوک که آخی گفت ، ادامه دادم : ابله ما اومدیم اینجا ماموریتمونو انجام بدیم نه اینکه عشق و عاشقی کنیم .
کوک همونطور که دستشو پشت سرش می کشید : ولی هیونگ مگه الهه سفید نگفت ما باید عشق و محبت رو پیدا کنیم ، خب شاید شروعش از همینجا بوده .
با اخم برگشتم و بهش نگاه کردم که سریع خودشو جمع و جور کرد ، نشستم کنارش : عجب برادر بی غیرتی هستی هااا. خواهرتو میخوای دو دستی تقدیمم کنی .
جونگکوک لباشو جلو داد: ولی هیونگ اینا که خواهرای واقعی من نیستن .
لباشو با دستم گرفتم که آخ و اوخش رفت هوا و ادامه دادم: پسر جون اینا شاید خواهرای تو نباشن ولی خواهرای جانگ ووک بیچاره که هستن ، بعدم تو چقدر خنگی جانگ ووک درواقع خودِ تویی، توی زندگی قبلیت .
جونگکوک : آخ باشه لبامو ول کن الان ورم میکنه .
لباشو ول کردم . یک دفعه یه تیر درست از کنار گوشم عبور کرد و خورد به ستون روبروم.
شوکه و ترسیده به اطرافمون نگاه میکردیم . جونگکوک نگران صورتمو بین دستاش گرفته بود : هیونگ حالت خوبه .
چندتا پلک زدم تا به خودم بیام : آره خوبم ولی اون دیگه چی بود . از لب حوض بلند شدم و سمت تیری که به ستون خورده بود رفتم . متوجه نامه ای که دور تیر پیچیده شده بود شدم . تیر رو از ستون بیرون کشیدم . جونگکوک: جین این یه نامه س ، یعنی کار کی بوده ؟
اخم کرده بودم و با دقت نامه ی پارچه ای رو باز میکردم : الان می فهمیم کوک .
توی نامه نوشته شده بود نیمه شب بیا زیر پل رودخانه ی پشت قصر جانگ ووک رو هم بیار .
پوزخندی زدم و گفتم : اگه نیایم چی ...
که کوک داد زد : هیونگ ادامه ی نامه رو بخون!
ادامشو خوندم : وگرنه تمام اعضای خانوادتونو قتل عام میکنم .
آب دهنمو قورت دادم : این دیگه کیه؟
جونگکوک: حس میکنم کار نامجونه!
به چشمای کوک نگاه کردم : شک نکن!
...
(نیمه شب)
همونطور که توی نامه ازمون خواست رفتیم زیر پل پشت قصر . هوا خیلی سرد بود، من و کوک هر دو شنل سیاه پوشیده بودیم و دستامون روی شمشیرمون آماده بود .
حدود ده دقیقه منتظر موندیم .
جونگکوک: هیونگ چرا نیومدن؟
صدای نا شناسی : به به پسر عمو و پسر دایی عزیزم . بلاخره بعد از مدت ها ملاقاتتون کردم .
توی تاریکی نمی تونستم چهرشو تشخیص بدم کوک محکم دستم گرفت و گفت: تهیونگ!
با صدایی که فقط کوک بشنوه گفتم : حدس میزدم کار خودشون باشه ، بلاخره ماموریت شروع شد .
تعظیم کردم و با صدای تقریبا بلندی گفتم:جناب شاهزاده برای چی می خواستین مارو ببینین؟
تهمین شنلشو از سرش انداخت : بزودی میفهمی لطفا همراه من بیاین .
همراه تهمین و محافظاش وارد قصر شدیم .
وقتی به مرکز قصر رسیدیم تهمین رو کرد به من : شما باید با نگهبان ها به اقامتگاه ولیعهد برید و تو جانگ ووک ، تو پیش من میمونی .
جونگکوک نگران نگاهی به من کرد و با نگاهم بهش فهموندم که نگران نباشه .
و همراه با نگهبان ها به سمت اقامتگاه ولیعهد رفتم . دم در ایستادم و به محافظ کنار در گفتم لطفا از ولیعهد اجازه ی ورود بخواد .
وانگ یو : بیا داخل .
با ترس و لرز وارد اقامتگاهش شدم . نامجون یا همون وانگ یو روی صندلی پشت میزش نشسته بود و داشت نامه ای رو با دقت میخوند ، تا منو دید نامه رو بست و از روی صندلی بلند شد . بهش تعظیم کردم و سر جام ایستادم اومد نزدیکم و گفت لطفا بنشین . روی صندلی روبروش نشستم .
ولیعهد: بلاخره اومدی اینجا .
نمیدونم چرا ولی به شدت این جمله برام آشنا بود و یاد نامجون افتادم که منو به زور کشونده بود امارتش.
همونطور که سرم پایین بود: با من کاری داشتید سرورم؟
نامجون سرشو تکون داد و دستاشو توی هم قفل کرده بود : دو هفته پیش پدرم یه عده رو اجیر کرد تا بیان تو و جانگ ووک رو بکشن و حتی اونا موفق شدن شمارو بکشن و جنازه هاتون رو گوشه ای پرت کردن ، فقط برام سوالِ که چطوری زنده موندین؟
با تعجب و چشمای گرد بهش خیره شده بودم .
نمیدونستم چی باید بگم دستامو مشت کرده بود . اونا واقعا من و کوک رو کشته بودن و ما درست در موقعیت مناسبی به جای وانگ سوک و جانگ  ووک اومده بودیم ، با صدای ضعیفی که به سختی از ته گلوم بیرون میومد : سرورم برای چی می خواستین مارو بکشین؟
نامجون با صدای بلند خندید : منم نمیدونم ولی پدرم خیلی اصرار داره که شما دو نفر کشته بشین .
دستشو اورد نزدیک صورتم و روی گونه م کشید . سریع خودمو کشیدم عقب . نامجون اخم کرد و گفت : از آدمای سرکش و لجباز خوشم نمیاد ، صدات زدم بیای اینجا تا برای زنده موندنت شرطی بذارم .
با نگاهی که پر از نگرانی و اضطراب بود بهش نگاه کردم : چ...چه شرطی؟
ولیعهد بدون لحظه ای تردید: مال من شو!
صداش توی گوشم مثل اکو می پیچید و منو یاد نامجون انداخت که می گفت مال من شو...
با بهت به میز خیره شدم : من...ظورتون چیه؟
ولیعهد نفس عمیقی کشید : منظورم خیلی هم واضحِ ، اگه مال من بشی هم از  تو و هم جانگ ووک و خانواده هاتون محافظت میکنم .
همونطور که به میز زل زده بودم: سرورم مگه شما ازدواج نکردین؟
بعد از شنیدن این حرفم با صدای بلند قهقه ای سر داد : ازدواج کنم مگه چه ایرادی داره؟ اون ازدواج  فقط یک قرار داد بود و تمام!  من علاقه ای به همسرم ندارم و فقط ازش بچه میخوام . ولی به تو علاقه دارم .
با صدای محکمی گفتم : ولی سرورم من به مردها هیچ علاقه ای ندارم و نمی تونم این درخواستتون رو قبول کنم . از روی صندلی بلند شدم و تعظیم کردم و به سمت در رفتم .
نامجون با صدای بلندی گفت : اگه پاتو از این در بذاری بیرون کاری میکنم که پشیمون بشی!
با خشم برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم : تو منو واسه چی میخوای؟
لبخندی زد و از روی صندلی بلند شد و با قدم های آهسته سمتم اومد .
دستامو گرفت و توی چشمام نگاه کرد : من همیشه چشمم دنبالت بوده ، دلم میخواست تورو مال خودم کنم ، میدونم هیچکس اینو قبول نمیکنه ولی می تونم مخفیانه تورو داشته باشم .
صورتشو اورد نزدیک صورتم نفسای داغش به صورتم میخورد ، چشماش جوری نبود که بخواد دروغ بگه ، ولی چرا من؟ من که گی نیستم!
لباشو نزدیک لبام حس کردم و سریع اون به عقب هل دادم و پشتمو کردم بهش و دستمو روی دیوار گذاشتم ، به سختی می تونستم نفس بکشم ، صدای نفسام انقدر بلند بود که گلوم داشت می سوخت ، دستی رو روی شونم حس کردم ، برگشتم سمتش . نامجون لیوان آبی رو دستم داد . لیوان رو سر کشیدم و با بهت به ولیعهد نگاه میکردم . ولیعهد با حالت پشیمونی گفت : من...من نمی خواستم از خودم بترسونمت ...لطفا منو ببخش .
با تعجب بهش نگاه کردم برای چند لحظه به گوشام شک کردم . یعنی واقعا این همون نامجون بود که داشت از من عذرخواهی میکرد؟ باورم نمیشد!
نفسمو بیرون دادم و به پنجره خیره شدم : امپراطور برای چی میخوان مارو بکشن؟
نامجون: بهت گفتم که نمیدونم .
با اخم بهش نگاه کردم : با خودت فکر کردی اگه من با تو باشم ممکنه امپراطور بفهمه و بازم بیاد سراغم و بخواد منو بکشه؟
نامجون : نه نه من نمیذارم تورو بکشه قسم میخورم ، لطفا بهم اعتماد کن وانگ سوک . من ازت محافظت میکنم قسم میخورم.
به چشماش نگاه کردم : راستش باور کردنت و اعتماد کردن بهت برام سخته .
نامجون با ناراحتی سرشو پایین انداخت، ناگهان دستشو روی دستم گذاشت : کاری میکنم بهم اعتماد کنی و فقط به خودم پناه بیاری .
الانم می تونی بری . یک هفته وقت داری به این موضوع فکر کنی تا اون زمان محافظ هایی رو دور و اطراف امارت شما و امارت دایی جانگ قرار میدم .

onthe other side of the UAEنامجین /namjin  🔞 ژانر : درام ، تاریخی ، کمی تخیلی  Donde viven las historias. Descúbrelo ahora